جدول جو
جدول جو

معنی مبتلع - جستجوی لغت در جدول جو

مبتلع(مُ تَ لِ)
بسیارخوار. (آنندراج) ، فروبرندۀ در حلق و بلع کننده. (ناظم الاطباء). و رجوع به مادۀ قبل شود
لغت نامه دهخدا
مبتلع(مُ تَ لَ)
چیزی فروبرده در حلق. (آنندراج). فروبرده شده در حلق و بلع کرده شده. (ناظم الاطباء)
لغت نامه دهخدا
مبتلع
او باریده (بلع شده) او بارنده (بلع کننده) بسیار خوار
تصویری از مبتلع
تصویر مبتلع
فرهنگ لغت هوشیار

پیشنهاد واژه بر اساس جستجوی شما

تصویری از مبتدع
تصویر مبتدع
بدعت گذار، ابداع کننده
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از مبتلا
تصویر مبتلا
در بلا و محنت افتاده، گرفتار درد و رنج، کنایه از عاشق، شیفته، بیمار
فرهنگ فارسی عمید
(مُ تِ)
مبتله. درخت که از بن آن نهالی برآمده جداگانه از آن مستغنی گردیده باشد. واحد و جمع در وی یکسان است. (آنندراج) (ازمنتهی الارب). خرمابنی که در کنار آن جنگ برآمده باشد و به حد بلوغ رسیده و مستغنی از آن خرمابن شده باشد. و واحد و جمع در آن مساوی است. (ناظم الاطباء)
لغت نامه دهخدا
(مُ بَتْ تَ لَ)
امراءه مبتله، زن جمیله، گویا که جامۀ حسن بر بدنش بریده اند. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء) (از اقرب الموارد). این صفت برای مرد به کار نمی رود و این مبنی بر سماع است. (از اقرب الموارد) ، زن تمام خلقت میانه جسامت. (منتهی الارب) (ازناظم الاطباء) ، زنی که در عضوهایش نرمی و فروهشتگی باشد. (منتهی الارب) (از ناظم الاطباء)
لغت نامه دهخدا
(مُبَتْ تَ)
شتر نیکوی متناسب الخلقه. (ناظم الاطباء). صفتی است که مردان بدان وصف نشوند. (منتهی الارب). شتر فروهشته گوشت. و مرد را به صفت ’مبتل’ وصف نگویند لکن مبتله (م ب ت ت ل ) در صفت زن آرند. (یادداشت به خط مرحوم دهخدا). رجوع به مبتله شود
لغت نامه دهخدا
(مُ لِ)
زن خوب رو. (منتهی الارب) (آنندراج) (از اقرب الموارد) (ناظم الاطباء) ، بسیار نگرندۀ چپ و راست. (از منتهی الارب) (ناظم الاطباء) ، آن که گردن ستیخ کند. (آنندراج). کسی که برمی آورد سر را و ستیخ نماید گردن را برای شنیدن و یا دیدن چیزی، روز بلند برآمده. (ناظم الاطباء)
لغت نامه دهخدا
(مُتْ تَ لِ)
از ’ول ع’، آن که پوشیده شود بر او کار کسی و نمی داند که زنده است یا مرده. (آنندراج) (از منتهی الارب) (از اقرب الموارد). بی اطلاع ازحالت شخص خصوصاً از حیات و ممات وی. (از ناظم الاطباء). رجوع به اتلاع شود
لغت نامه دهخدا
(مُ تَ لَ)
ربوده شده. (ناظم الاطباء) (از اقرب الموارد) ، برکنده شده. (ناظم الاطباء) (از منتهی الارب) (از اقرب الموارد)
لغت نامه دهخدا
(مُ تَ لِ)
از بیخ برکننده، رباینده. (آنندراج) (از منتهی الارب) (از اقرب الموارد). آن که برمیدارد و می رباید. (ناظم الاطباء)
لغت نامه دهخدا
(مُ تَ لِ)
تیزرونده. (آنندراج). ناقۀ تیزرونده یا به رفتار عنق (فراخ) رونده. (از منتهی الارب) ، ازگردن برکشنده پوست گوسپند را. (آنندراج) ، ربایندۀ چیزی. (آنندراج). رجوع به امتلاع شود
لغت نامه دهخدا
(تَ لَ)
رجل موتلعالقلب، مرد آشفته دل از جای رفته. (منتهی الارب، مادۀ ول ع) (آنندراج) (ناظم الاطباء) (از اقرب الموارد) ، آن که کار کسی بر او پوشیده شود پس نداند که زنده است یامرده. (آنندراج) (منتهی الارب) (از اقرب الموارد)
لغت نامه دهخدا
(مُ تَ تَلْ لِ)
منتظر و چشم دوخته بر کار. (منتهی الارب) (از اقرب الموارد) (آنندراج) (ناظم الاطباء) ، سر ستیخ کننده تا برخیزد. (منتهی الارب) (از اقرب الموارد) (آنندراج) (ناظم الاطباء) ، در پیش شونده. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء). در پیش رونده. (آنندراج). و رجوع به تتلع شود
لغت نامه دهخدا
(مُ)
خریدار. (ناظم الاطباء)
لغت نامه دهخدا
(مُ تَ دَ)
تازه پیدا شده و بتازگی اختراع شده و اختراع نو و تازه. (ناظم الاطباء)
لغت نامه دهخدا
(مُ تَ دِ)
اهل بدعت. (منتهی الارب). بدعت کننده. (آنندراج) (غیاث). مخترع و ملحد. و کسی که عقیدۀ تازه در دین آورد و بدعت گذارد، طایفۀ مبتدعه، گروه ملحد و اهل بدعت. (از ناظم الاطباء). آن که بدعت در دین نهد. بدعت گذار. (یادداشت به خط مرحوم دهخدا) :
روز و شب مبتدعان را و هواداران را
هر کجا یابد چون مار همی کوبد سر.
فرخی.
هیچ مذهب و مبتدع او را از راه نتواند برد. (سیاست نامه). و در پارس تا مذهب اسلام ظاهر شده است همگان مذهب سنت و جماعت داشته اند و مبتدعان آنجا ثبات نیابند وتعصب مذهب گبری ندانند. (فارسنامۀ ابن البلخی ص 117).
مبتدع و مبدعند بردرت اهل سخن
مبدع این شیوه اوست مبتدعند آن و این.
خاقانی.
تا قیامت ماند این هفتاد و دو
که نیاید مبتدع را گفت و گو.
مولوی.
، نو بیرون آورنده. (از منتهی الارب). استخراج کننده و احداث کننده. مخترع. (از ناظم الاطباء). ابداع کننده. اختراع کننده
لغت نامه دهخدا
(مُ تَ)
گرفتار. (ناظم الاطباء). دچار. گرفتار. (یادداشت به خط مرحوم دهخدا). رسم الخط فارسی از ’مبتلی’ (م ت لا) عربی است:
رهاند خرد مرد را از بلا
مبادا کسی در بلا مبتلا.
فردوسی.
پس چرا چون منی که بی مثلم
به چنین حبس مبتلا باشم.
مسعودسعد.
هر که بر درگاه پادشاهان... مبتلا بود به دام مضرت... پادشاه را تعجیل نشایست فرمود در فرستادن او به جانب خصم. (کلیله و دمنه).
گفتم ز اسرار باغ هیچ شنیدی بگوی
گفت دل بلبل است در کف گل مبتلا.
خاقانی.
، دلباخته. عاشق:
جهاندار از آن چامه و چنگ اوی
ز دیدار و بالا و فرهنگ اوی
برو بر بدانگونه شد مبتلا
که گفتی دلش گشت گنج بلا.
فردوسی.
دلش گرچه به شیرین مبتلا بود
به ترک مملکت گفتن خطا بود.
نظامی.
ایکاش برفتادی برقع ز روی لیلی
تا مدعی نبودی مجنون مبتلا را.
سعدی.
، رنجور و گرفتار درد و رنج. (ناظم الاطباء) (از فرهنگ جانسون). بیمار:
تو هفت کشور بگرفته ای مخالف تو
ز هفت چرخ شده مبتلا به هفت اندام.
مسعودسعد.
- مبتلا شدن، مبتلا گردیدن. گرفتار شدن. دچار شدن:
تخم وفاست عقل بتو مبتلا شده
گر مر ترا ز تخم وفا برگ و بر جفاست.
ناصرخسرو.
گر زنده ای ز بهر چه با دین چو مرده ای
گر نه دلت به دام هوا مبتلا شده ست.
ناصرخسرو.
مانع... سعادت... نهمتی حقیر است که مردمان بدان مبتلاشده اند. (کلیله و دمنه). هر که دهندش و نستاند مبتلاشود بدانکه خواهد و ندهندش. (کیمیای سعادت).
تنها نه من به خال لبت مبتلا شدم
بر هر که بنگری به همین درد مبتلا است.
(امثال و حکم دهخدا ج 1 ص 431).
آخر عمر به ضعف پیری مبتلا شده بود. (اوصاف الاشراف). و رجوع به مبتلی شود.
- مبتلا کردن، گرفتارکردن:
چون انس گرفت و مهر پیوست
بازش به فراق مبتلا کن.
سعدی.
- مبتلا گردانیدن، اسیر و گرفتارکردن: به بند بلا مبتلا گردانیده است. (گلستان).
- مبتلا گردیدن، مبتلاگشتن. مبتلا شدن. گرفتار شدن: و آنگاه به انواع بلا مبتلا گردد. (کلیله و دمنه). و هر که علم بداند و بدان کار نکند بمنزلت کسی باشد که مخافت راهی را می شناسد اما ارتکاب کند تا به قطع و غارت مبتلا گردد. (کلیله و دمنه). هرگاه دو دوست به مداخلت شریری مبتلا گردند هر آینه میان ایشان جدایی افتد. (کلیله ودمنه). چون قوت احصانش نباشد به عصیان مبتلا گردد. (گلستان).
- مبتلا گشتن، گرفتار شدن:
مسکین چو من به عشق گلی گشته مبتلا
وندر چمن فکنده ز فریاد غلغلی.
حافظ.
- ، رنجور و بیمار گشتن:
از قضای آسمان استاد ما
گشت رنجور و سقیم و مبتلا.
مولوی.
- مبتلا ماندن، گرفتار شدن. دلباخته شدن. دچار شدن:
ملامتگوی بی حاصل نداند درد سعدی را
مگر وقتی که درکویی به رویی مبتلا ماند.
سعدی.
و رجوع به مبتلی شود
لغت نامه دهخدا
(مُ تِ لَ)
مبتل. رجوع به مبتل شود
لغت نامه دهخدا
(مُ تَ)
آزماینده، حقیقت دریابنده. (از منتهی الارب). و آنکه تحقیق میکند. (ناظم الاطباء) ، خبر پرسنده. (از منتهی الارب). آنکه خبر می پرسد. (ناظم الاطباء) ، اختیارکننده. (از منتهی الارب) ، آنکه سوگند میخورد. (ناظم الاطباء)
لغت نامه دهخدا
(مُ تَ لا)
به بلاگرفتارشونده. (آنندراج) ، مهموم و بدبخت و بی نصیب و گرفتار مصیبت و تنگدستی. (ناظم الاطباء). گرفتار بلا. گرفتار. (فرهنگ فارسی معین) : من بعد از مدتی که به بلای جوع و عذاب گرسنگی مبتلی بوده ام. (انوار سهیلی)
لغت نامه دهخدا
(مُ تَ لِ)
زن طلاق گیرنده بر مال. (آنندراج) (از منتهی الارب) (از اقرب الموارد) (از ناظم الاطباء). و رجوع به اختلاع شود
لغت نامه دهخدا
تصویری از مبتلی
تصویر مبتلی
آزماینده و به بلا گرفتار شونده
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از مبتل
تصویر مبتل
پا جوش نهالی که از درختی و کنار آن بروید
فرهنگ لغت هوشیار
رسم الخطی فارسی برای مبتلی: از قضای آسمان استاد ما گشت رنجور و سقیم و مبتلا. (مثنوی) دچار، گرفتار
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از مبتدع
تصویر مبتدع
اهل بدعت، مخترع و ملحد
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از مختلع
تصویر مختلع
هلیده: با پرداخت زن طلاق گیرنده بر مال
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از مبتلا
تصویر مبتلا
((مُ تَ))
گرفتار، در بلا افتاده
فرهنگ فارسی معین
تصویری از مبتدع
تصویر مبتدع
((مُ تَ دَ))
ابداع شده، اختراع شده
فرهنگ فارسی معین
تصویری از مبتدع
تصویر مبتدع
((مُ تَ دِ))
ابداع کننده، اختراع کننده، بدعت گذارنده
فرهنگ فارسی معین
تصویری از مبتلا
تصویر مبتلا
دچار
فرهنگ واژه فارسی سره
اسیر، گرفتار، دچار، دستخوش، گریبانگیر، معتاد، شیفته، عاشق، شیدا
فرهنگ واژه مترادف متضاد
آفرینشگر، خلاق، مبتکر، مخترع، بدعتگزار
فرهنگ واژه مترادف متضاد
مبتلا به، مصیبت زده
دیکشنری اردو به فارسی