مبتله. درخت که از بن آن نهالی برآمده جداگانه از آن مستغنی گردیده باشد. واحد و جمع در وی یکسان است. (آنندراج) (ازمنتهی الارب). خرمابنی که در کنار آن جنگ برآمده باشد و به حد بلوغ رسیده و مستغنی از آن خرمابن شده باشد. و واحد و جمع در آن مساوی است. (ناظم الاطباء)
مبتله. درخت که از بن آن نهالی برآمده جداگانه از آن مستغنی گردیده باشد. واحد و جمع در وی یکسان است. (آنندراج) (ازمنتهی الارب). خرمابنی که در کنار آن جُنگ برآمده باشد و به حد بلوغ رسیده و مستغنی از آن خرمابن شده باشد. و واحد و جمع در آن مساوی است. (ناظم الاطباء)
امراءه مبتله، زن جمیله، گویا که جامۀ حسن بر بدنش بریده اند. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء) (از اقرب الموارد). این صفت برای مرد به کار نمی رود و این مبنی بر سماع است. (از اقرب الموارد) ، زن تمام خلقت میانه جسامت. (منتهی الارب) (ازناظم الاطباء) ، زنی که در عضوهایش نرمی و فروهشتگی باشد. (منتهی الارب) (از ناظم الاطباء)
امراءه مبتله، زن جمیله، گویا که جامۀ حسن بر بدنش بریده اند. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء) (از اقرب الموارد). این صفت برای مرد به کار نمی رود و این مبنی بر سماع است. (از اقرب الموارد) ، زن تمام خلقت میانه جسامت. (منتهی الارب) (ازناظم الاطباء) ، زنی که در عضوهایش نرمی و فروهشتگی باشد. (منتهی الارب) (از ناظم الاطباء)
شتر نیکوی متناسب الخلقه. (ناظم الاطباء). صفتی است که مردان بدان وصف نشوند. (منتهی الارب). شتر فروهشته گوشت. و مرد را به صفت ’مبتل’ وصف نگویند لکن مبتله (م ب ت ت ل ) در صفت زن آرند. (یادداشت به خط مرحوم دهخدا). رجوع به مبتله شود
شتر نیکوی متناسب الخلقه. (ناظم الاطباء). صفتی است که مردان بدان وصف نشوند. (منتهی الارب). شتر فروهشته گوشت. و مرد را به صفت ’مبتل’ وصف نگویند لکن مبتله (م ُ ب َ ت ت َ ل َ) در صفت زن آرند. (یادداشت به خط مرحوم دهخدا). رجوع به مبتله شود
زن خوب رو. (منتهی الارب) (آنندراج) (از اقرب الموارد) (ناظم الاطباء) ، بسیار نگرندۀ چپ و راست. (از منتهی الارب) (ناظم الاطباء) ، آن که گردن ستیخ کند. (آنندراج). کسی که برمی آورد سر را و ستیخ نماید گردن را برای شنیدن و یا دیدن چیزی، روز بلند برآمده. (ناظم الاطباء)
زن خوب رو. (منتهی الارب) (آنندراج) (از اقرب الموارد) (ناظم الاطباء) ، بسیار نگرندۀ چپ و راست. (از منتهی الارب) (ناظم الاطباء) ، آن که گردن ستیخ کند. (آنندراج). کسی که برمی آورد سر را و ستیخ نماید گردن را برای شنیدن و یا دیدن چیزی، روز بلند برآمده. (ناظم الاطباء)
از ’ول ع’، آن که پوشیده شود بر او کار کسی و نمی داند که زنده است یا مرده. (آنندراج) (از منتهی الارب) (از اقرب الموارد). بی اطلاع ازحالت شخص خصوصاً از حیات و ممات وی. (از ناظم الاطباء). رجوع به اتلاع شود
از ’ول ع’، آن که پوشیده شود بر او کار کسی و نمی داند که زنده است یا مرده. (آنندراج) (از منتهی الارب) (از اقرب الموارد). بی اطلاع ازحالت شخص خصوصاً از حیات و ممات وی. (از ناظم الاطباء). رجوع به اتلاع شود
رجل موتلعالقلب، مرد آشفته دل از جای رفته. (منتهی الارب، مادۀ ول ع) (آنندراج) (ناظم الاطباء) (از اقرب الموارد) ، آن که کار کسی بر او پوشیده شود پس نداند که زنده است یامرده. (آنندراج) (منتهی الارب) (از اقرب الموارد)
رجل موتلعالقلب، مرد آشفته دل از جای رفته. (منتهی الارب، مادۀ ول ع) (آنندراج) (ناظم الاطباء) (از اقرب الموارد) ، آن که کار کسی بر او پوشیده شود پس نداند که زنده است یامرده. (آنندراج) (منتهی الارب) (از اقرب الموارد)
منتظر و چشم دوخته بر کار. (منتهی الارب) (از اقرب الموارد) (آنندراج) (ناظم الاطباء) ، سر ستیخ کننده تا برخیزد. (منتهی الارب) (از اقرب الموارد) (آنندراج) (ناظم الاطباء) ، در پیش شونده. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء). در پیش رونده. (آنندراج). و رجوع به تتلع شود
منتظر و چشم دوخته بر کار. (منتهی الارب) (از اقرب الموارد) (آنندراج) (ناظم الاطباء) ، سر ستیخ کننده تا برخیزد. (منتهی الارب) (از اقرب الموارد) (آنندراج) (ناظم الاطباء) ، در پیش شونده. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء). در پیش رونده. (آنندراج). و رجوع به تتلع شود
اهل بدعت. (منتهی الارب). بدعت کننده. (آنندراج) (غیاث). مخترع و ملحد. و کسی که عقیدۀ تازه در دین آورد و بدعت گذارد، طایفۀ مبتدعه، گروه ملحد و اهل بدعت. (از ناظم الاطباء). آن که بدعت در دین نهد. بدعت گذار. (یادداشت به خط مرحوم دهخدا) : روز و شب مبتدعان را و هواداران را هر کجا یابد چون مار همی کوبد سر. فرخی. هیچ مذهب و مبتدع او را از راه نتواند برد. (سیاست نامه). و در پارس تا مذهب اسلام ظاهر شده است همگان مذهب سنت و جماعت داشته اند و مبتدعان آنجا ثبات نیابند وتعصب مذهب گبری ندانند. (فارسنامۀ ابن البلخی ص 117). مبتدع و مبدعند بردرت اهل سخن مبدع این شیوه اوست مبتدعند آن و این. خاقانی. تا قیامت ماند این هفتاد و دو که نیاید مبتدع را گفت و گو. مولوی. ، نو بیرون آورنده. (از منتهی الارب). استخراج کننده و احداث کننده. مخترع. (از ناظم الاطباء). ابداع کننده. اختراع کننده
اهل بدعت. (منتهی الارب). بدعت کننده. (آنندراج) (غیاث). مخترع و ملحد. و کسی که عقیدۀ تازه در دین آورد و بدعت گذارد، طایفۀ مبتدعه، گروه ملحد و اهل بدعت. (از ناظم الاطباء). آن که بدعت در دین نهد. بدعت گذار. (یادداشت به خط مرحوم دهخدا) : روز و شب مبتدعان را و هواداران را هر کجا یابد چون مار همی کوبد سر. فرخی. هیچ مذهب و مبتدع او را از راه نتواند برد. (سیاست نامه). و در پارس تا مذهب اسلام ظاهر شده است همگان مذهب سنت و جماعت داشته اند و مبتدعان آنجا ثبات نیابند وتعصب مذهب گبری ندانند. (فارسنامۀ ابن البلخی ص 117). مبتدع و مبدعند بردرت اهل سخن مبدع این شیوه اوست مبتدعند آن و این. خاقانی. تا قیامت ماند این هفتاد و دو که نیاید مبتدع را گفت و گو. مولوی. ، نو بیرون آورنده. (از منتهی الارب). استخراج کننده و احداث کننده. مخترع. (از ناظم الاطباء). ابداع کننده. اختراع کننده
گرفتار. (ناظم الاطباء). دچار. گرفتار. (یادداشت به خط مرحوم دهخدا). رسم الخط فارسی از ’مبتلی’ (م ت لا) عربی است: رهاند خرد مرد را از بلا مبادا کسی در بلا مبتلا. فردوسی. پس چرا چون منی که بی مثلم به چنین حبس مبتلا باشم. مسعودسعد. هر که بر درگاه پادشاهان... مبتلا بود به دام مضرت... پادشاه را تعجیل نشایست فرمود در فرستادن او به جانب خصم. (کلیله و دمنه). گفتم ز اسرار باغ هیچ شنیدی بگوی گفت دل بلبل است در کف گل مبتلا. خاقانی. ، دلباخته. عاشق: جهاندار از آن چامه و چنگ اوی ز دیدار و بالا و فرهنگ اوی برو بر بدانگونه شد مبتلا که گفتی دلش گشت گنج بلا. فردوسی. دلش گرچه به شیرین مبتلا بود به ترک مملکت گفتن خطا بود. نظامی. ایکاش برفتادی برقع ز روی لیلی تا مدعی نبودی مجنون مبتلا را. سعدی. ، رنجور و گرفتار درد و رنج. (ناظم الاطباء) (از فرهنگ جانسون). بیمار: تو هفت کشور بگرفته ای مخالف تو ز هفت چرخ شده مبتلا به هفت اندام. مسعودسعد. - مبتلا شدن، مبتلا گردیدن. گرفتار شدن. دچار شدن: تخم وفاست عقل بتو مبتلا شده گر مر ترا ز تخم وفا برگ و بر جفاست. ناصرخسرو. گر زنده ای ز بهر چه با دین چو مرده ای گر نه دلت به دام هوا مبتلا شده ست. ناصرخسرو. مانع... سعادت... نهمتی حقیر است که مردمان بدان مبتلاشده اند. (کلیله و دمنه). هر که دهندش و نستاند مبتلاشود بدانکه خواهد و ندهندش. (کیمیای سعادت). تنها نه من به خال لبت مبتلا شدم بر هر که بنگری به همین درد مبتلا است. (امثال و حکم دهخدا ج 1 ص 431). آخر عمر به ضعف پیری مبتلا شده بود. (اوصاف الاشراف). و رجوع به مبتلی شود. - مبتلا کردن، گرفتارکردن: چون انس گرفت و مهر پیوست بازش به فراق مبتلا کن. سعدی. - مبتلا گردانیدن، اسیر و گرفتارکردن: به بند بلا مبتلا گردانیده است. (گلستان). - مبتلا گردیدن، مبتلاگشتن. مبتلا شدن. گرفتار شدن: و آنگاه به انواع بلا مبتلا گردد. (کلیله و دمنه). و هر که علم بداند و بدان کار نکند بمنزلت کسی باشد که مخافت راهی را می شناسد اما ارتکاب کند تا به قطع و غارت مبتلا گردد. (کلیله و دمنه). هرگاه دو دوست به مداخلت شریری مبتلا گردند هر آینه میان ایشان جدایی افتد. (کلیله ودمنه). چون قوت احصانش نباشد به عصیان مبتلا گردد. (گلستان). - مبتلا گشتن، گرفتار شدن: مسکین چو من به عشق گلی گشته مبتلا وندر چمن فکنده ز فریاد غلغلی. حافظ. - ، رنجور و بیمار گشتن: از قضای آسمان استاد ما گشت رنجور و سقیم و مبتلا. مولوی. - مبتلا ماندن، گرفتار شدن. دلباخته شدن. دچار شدن: ملامتگوی بی حاصل نداند درد سعدی را مگر وقتی که درکویی به رویی مبتلا ماند. سعدی. و رجوع به مبتلی شود
گرفتار. (ناظم الاطباء). دچار. گرفتار. (یادداشت به خط مرحوم دهخدا). رسم الخط فارسی از ’مبتلی’ (م ُ ت َ لا) عربی است: رهاند خرد مرد را از بلا مبادا کسی در بلا مبتلا. فردوسی. پس چرا چون منی که بی مثلم به چنین حبس مبتلا باشم. مسعودسعد. هر که بر درگاه پادشاهان... مبتلا بود به دام مضرت... پادشاه را تعجیل نشایست فرمود در فرستادن او به جانب خصم. (کلیله و دمنه). گفتم ز اسرار باغ هیچ شنیدی بگوی گفت دل بلبل است در کف گل مبتلا. خاقانی. ، دلباخته. عاشق: جهاندار از آن چامه و چنگ اوی ز دیدار و بالا و فرهنگ اوی برو بر بدانگونه شد مبتلا که گفتی دلش گشت گنج بلا. فردوسی. دلش گرچه به شیرین مبتلا بود به ترک مملکت گفتن خطا بود. نظامی. ایکاش برفتادی برقع ز روی لیلی تا مدعی نبودی مجنون مبتلا را. سعدی. ، رنجور و گرفتار درد و رنج. (ناظم الاطباء) (از فرهنگ جانسون). بیمار: تو هفت کشور بگرفته ای مخالف تو ز هفت چرخ شده مبتلا به هفت اندام. مسعودسعد. - مبتلا شدن، مبتلا گردیدن. گرفتار شدن. دچار شدن: تخم وفاست عقل بتو مبتلا شده گر مر ترا ز تخم وفا برگ و بر جفاست. ناصرخسرو. گر زنده ای ز بهر چه با دین چو مرده ای گر نه دلت به دام هوا مبتلا شده ست. ناصرخسرو. مانع... سعادت... نهمتی حقیر است که مردمان بدان مبتلاشده اند. (کلیله و دمنه). هر که دهندش و نستاند مبتلاشود بدانکه خواهد و ندهندش. (کیمیای سعادت). تنها نه من به خال لبت مبتلا شدم بر هر که بنگری به همین درد مبتلا است. (امثال و حکم دهخدا ج 1 ص 431). آخر عمر به ضعف پیری مبتلا شده بود. (اوصاف الاشراف). و رجوع به مبتلی شود. - مبتلا کردن، گرفتارکردن: چون انس گرفت و مهر پیوست بازش به فراق مبتلا کن. سعدی. - مبتلا گردانیدن، اسیر و گرفتارکردن: به بند بلا مبتلا گردانیده است. (گلستان). - مبتلا گردیدن، مبتلاگشتن. مبتلا شدن. گرفتار شدن: و آنگاه به انواع بلا مبتلا گردد. (کلیله و دمنه). و هر که علم بداند و بدان کار نکند بمنزلت کسی باشد که مخافت راهی را می شناسد اما ارتکاب کند تا به قطع و غارت مبتلا گردد. (کلیله و دمنه). هرگاه دو دوست به مداخلت شریری مبتلا گردند هر آینه میان ایشان جدایی افتد. (کلیله ودمنه). چون قوت احصانش نباشد به عصیان مبتلا گردد. (گلستان). - مبتلا گشتن، گرفتار شدن: مسکین چو من به عشق گلی گشته مبتلا وندر چمن فکنده ز فریاد غلغلی. حافظ. - ، رنجور و بیمار گشتن: از قضای آسمان استاد ما گشت رنجور و سقیم و مبتلا. مولوی. - مبتلا ماندن، گرفتار شدن. دلباخته شدن. دچار شدن: ملامتگوی بی حاصل نداند درد سعدی را مگر وقتی که درکویی به رویی مبتلا ماند. سعدی. و رجوع به مبتلی شود
به بلاگرفتارشونده. (آنندراج) ، مهموم و بدبخت و بی نصیب و گرفتار مصیبت و تنگدستی. (ناظم الاطباء). گرفتار بلا. گرفتار. (فرهنگ فارسی معین) : من بعد از مدتی که به بلای جوع و عذاب گرسنگی مبتلی بوده ام. (انوار سهیلی)
به بلاگرفتارشونده. (آنندراج) ، مهموم و بدبخت و بی نصیب و گرفتار مصیبت و تنگدستی. (ناظم الاطباء). گرفتار بلا. گرفتار. (فرهنگ فارسی معین) : من بعد از مدتی که به بلای جوع و عذاب گرسنگی مبتلی بوده ام. (انوار سهیلی)