جدول جو
جدول جو

معنی مایه - جستجوی لغت در جدول جو

مایه
موجب، دلیل، باعث، برای مثال ای مایۀ درمان نفسی ننشینی / تا صورت حال دردمندان بینی (سعدی۲ - ۷۳۴) اصل، بنیاد، پایه، کنایه از مجموعۀ معلومات و دانش کسی، کنایه از قدرت، توانایی، برای مثال چو مایه ندارم ثنای ورا / ستایش کنم خاک پای ورا (فردوسی۲ - ۱۲۸۵)
کنایه از پول، ثروت، سرمایه، در علوم ادبی کنایه از مضمون، تم، کنایه از بهره، نصیب، برای مثال ز دانش چو جان تو را مایه نیست / به از خامشی هیچ پیرایه نیست (فردوسی۲ - ۲۳۱۴)
مادۀ اصلی، در پزشکی دارویی که برای جلوگیری از ابتلا به یک بیماری به انسان تزریق می شود، واکسن، کنایه از مقدار، اندازه،
در موسیقی ماهیت گام و دستگاهی که نوازنده و خواننده در آن حالت موسیقی را اجرا می نمایند مثلاً در مایۀ شور، در مایۀ دشتی،
در موسیقی از آوازهای شش گانۀ موسیقی ایرانی، کنایه از مقام، جاه، ارزش و مقدار، هر یک از عناصر چهارگانه نزد قدما (آب، خاک، باد و آتش)
تصویری از مایه
تصویر مایه
فرهنگ فارسی عمید
مایه
(مُ)
بنیاد هرچیزرا گویند. (برهان). اصل و مادۀ هرچیز را گویند. (فرهنگ رشیدی) (از غیاث). اصل و ریشه و بنیاد و مصدر واساس و جوهر. (ناظم الاطباء). پهلوی، ماتک (جوهر، مادۀ اولی) و نیز به معنی ماده، شی ٔ مادی. (حاشیۀ برهان چ معین) :
بداند که ما تخت را مایه ایم
جهاندار پیروز را سایه ایم.
فردوسی.
بدی را تو اندر جهان مایه ای
هم از بیرهان برترین پایه ای.
فردوسی.
تو درگاه را همچو پیرایه ای
همان تخت و دیهیم را مایه ای.
فردوسی.
خرد زندۀ جاودانی شناس.
خرد مایۀ زندگانی شناس.
فردوسی.
مایۀ غالیه مشک است بداند همه کس
تو ندانسته ای ای ساده دلک چندین گاه.
فرخی.
معدن علمی چنانکه مکمن فضلی
مایۀ حلمی چنانکه اصل وقاری.
فرخی.
امیر سید یوسف برادر سلطان
درسخا و سر فضل و مایۀ فرهنگ.
فرخی.
مر او را زنی کابلی دایه بود
که افسون و نیرنگ را مایه بود.
اسدی.
زمین کو مایۀ تنهاست دانا را همی گوید
که اصلی هست جانها را که سوی آن شود جانها.
ناصرخسرو.
پرنور و صور شد ز شما خاک ازیرا
مایۀ صور وروشنی و کان ضیائید.
ناصرخسرو.
همو مایۀ زهد و دین هدی
همو مایۀ کفر و شرک و ضلال.
ناصرخسرو.
به علم و به گوهر کنی مدح آن را
که مایه ست مر جهل وبدگوهری را.
ناصرخسرو.
کردار ترا هیچ نه اصل است و نه مایه
گفتار ترا هیچ نه پود است و نه تار است.
ناصرخسرو.
مایۀ هر نیکی و اصل نکویی راستی ست
راستی هرجا که باشد نیکوی پیدا کند.
ناصرخسرو.
گر بودی از طبیعت او مایۀ زمین
ور بودی از بزرگی او گوهر سما.
مسعودسعد (دیوان ص 6).
زمهر و کین تو چرخ و فلک دو گوهر ساخت
که هر دو مایۀ عمران شدند و اصل خراب.
مسعودسعد.
بزرگ بار خدایا تو ملک و دولت را
چو عقل مایۀ عونی چو بخت اصل نجاح.
مسعودسعد.
تندرستی و ایمنی و کفاف
این سه مایه ست و آن دگر همه لاف.
نظامی.
گر ازچیز چیز آفریدی خدای
ازل تا ابد مایه بودی به جای.
نظامی.
تولد بود هرچه از مایه خاست
خدایی جدا کدخدایی جداست.
نظامی.
چیست اصل و مایۀ هر پیشه ای
جز خیال و جز عرض اندیشه ای.
مولوی.
من سقیم دهرو عقل از نفثهالمصدور من
مایۀ احیاء روح پور سینا ساخته.
جلال الدین فریدون (یادداشت به خط مرحوم دهخدا).
، (اصطلاح فلسفی) هیولی. ماده. مقابل پیکر و صورت. (یادداشت به خط مرحوم دهخدا). ماده =مادت باصطلاح فیلسوفان. (حاشیۀ برهان چ معین) : و هر پذیرایی که بپذیرفتۀ هستی وی تمام شود وبه فعل شود، آن پذیرا را هیولی خوانند و مادت خوانند و به پارسی مایه خوانند و آن پذیرفته را که اندر وی بود صورت خوانند. (دانشنامۀ علائی، بخش دوم ص 10). حمد و مدح مخترعی راست که به پرتو نور این دو شریف صورت و مایه را اختراع کرد. (سنائی، مقدمۀ حدیقهالحقیقه، یادداشت به خط مرحوم دهخدا).
عقل را کرده قایل صورت
مایه را کرده قابل صورت.
سنائی (یادداشت ایضاً).
شده در دم ّ یکدگر پایه
خرد و جان و صورت و مایه.
سنائی (حدیقهالحقیقه).
- مایۀ مایه ها، مادهالمواد. (یادداشت به خط مرحوم دهخدا).
، جهت. سبب. (ناظم الاطباء). موجب. سبب. علت. وسیله، مایۀ دردسر. مایۀ زحمت. مایۀ معطلی. مایۀ عذاب. مایۀ فساد و غیره. (یادداشت به خطمرحوم دهخدا) :
حدیثی بود مایۀ کارزار
خلالی ستونی کند روزگار.
فردوسی.
مایۀ راحت و آزادی در بندان
خدمتش را هنر وجود چوفرزندان.
منوچهری.
مایۀ خوف و رجا را به علی داد خدای
تیغ و تأویل علی بود همه خوف و رجاش.
ناصرخسرو.
از ما به شما شادتراز خلق که باشد
چون بودش ما را سبب و مایه شمایید.
ناصرخسرو (دیوان ص 124).
چهرۀ رومی و صورت حبشی را
مایۀ خوبی چه بود و علت زشتی.
ناصرخسرو.
شد مایۀ ظفر گهر آبدار تو
یارب چه گوهر است بدین سان عیار تیغ.
مسعودسعد.
ای به هر حال چون عصای کلیم
تیغ برانت مایۀ اعجاز.
مسعودسعد.
گردون شده ست رتبت او پایۀ علو
خورشید گشت همت او مایۀ ضیا.
مسعودسعد.
زهره خود هست مایۀ رامش
مایۀ عیش و کام و آرامش.
سنائی.
کی شود مایۀ نشاط و غرور
هم در انگور شیرۀ انگور.
سنائی.
آب... مایۀ حیات ایشان بود. (کلیله و دمنه). و پوسیدن خلط آن باشد که گنده و تباه گردد و مایۀ تب شود. (ذخیرۀ خوارزمشاهی، یادداشت به خط مرحوم دهخدا).
عالم از جور مایه دار غم است
بتر از هیمه مایۀ شرراست.
خاقانی.
بوسه چو می مایۀ افکندگی
لب چو مسیحا نفس زندگی.
نظامی.
زخم بلا مرهم خود بینی است
تلخی می مایۀ شیرینی است.
نظامی.
هرکه جویا شد بیابد عاقبت
مایۀ درد است اصل مرحمت.
مولوی.
مایۀ عیش آدمی شکم است
تا بتدریج می رود چه غم است.
سعدی.
زاری و زر و زور بود مایۀ عاشق
ما را نه زر و زور و نه رحم است شما را.
ابن حسام هروی.
- امثال:
رشد زیادی مایه جوانمرگی است. (امثال و حکم ج 2 ص 818).
، عنصر. آخشیج. رکن. مادر. (یادداشت به خط مرحوم دهخدا) :
همیشه تا که به گیتی نگار و مایه بود
بود نگار هزاران هزار و مایه چهار.
عنصری.
بباید دانست که هوا یک مایه است از جمله مایه های چهارگانه که تن مردم و تنهای همه جانوران و جز جانوران از آن سرشته است. (ذخیرۀ خوارزمشاهی، یادداشت به خط مرحوم دهخدا). هر چیز را که در وی مایۀ آتشی بیشتر باشد گویند گرم و خشک است و چیزی راکه مایۀ هوایی بیشتر باشد گویند گرم و تر است... (ذخیرۀ خوارزمشاهی، یادداشت ایضاً). تن مردم چیزی است ترکیب کرده از ماده ای و صورتی و ماده چیزی است فراز هم آورده از چهار مایه... هرگاه که هر چهار مایه از یکدیگر جداباشد فعل و طبع و جایگاه هریک دیگر باشد... مایه ها تباه شونده اند... جایگاه هرمایه مخالف جایگاه دیگر است و همیشه هر مایه جویان جایگاه خویش است و کوشنده است تا از دیگر مایه ها جدا شود. (ذخیرۀ خوارزمشاهی، یادداشت ایضاً). و به ازدواج این دو مایۀ لطیف... معادن فلزات بیافرید. (سندبادنامه ص 2).
چو بخشاینده و بخشندۀ جود
نخستین مایه ها را کرد موجود
به هر مایه نشانی داد از اخلاص
که او را در عمل کاری بود خاص.
نظامی.
و رجوع به مادر شود، سرمایه و بنیاد مال که بدو سود کنند. (نسخۀ از فرهنگ اسدی، یادداشت به خط مرحوم دهخدا). قدری از مال که بدان تجارت کنند و به عربی بضاعت گویند. (فرهنگ رشیدی). رأس المال تجارت وجز آن. (ناظم الاطباء). آنچه از مال که بدان کسب کنند. اصل مال بی آنکه سود یا زیان آن را به شمار آرند. اصل دارائی. سرمایه مقابل سود. (یادداشت به خط مرحوم دهخدا) :
چه ناخوش بود دوستی با کسی
که مایه ندارد زدانش بسی.
دقیقی.
رخ تو هست مایۀ تو اگر
مایۀ گازران بود خورشید.
کسایی (از امثال و حکم ص 1396).
جهاندار از این بنده خشنود باد
خرد مایه باد و سخن سود باد.
فردوسی.
جهان فریبنده را گردکرد
ره سود پیمود و مایه نخورد.
فردوسی.
همه نیکوییها نهادی به گنج
مرا مایه خون آمد و سود رنج.
فردوسی.
اگر مایه این است سودش مجوی
که در جستنش رنجت آید به روی.
فردوسی.
زرگری باید کز مایۀ ما کار کند
مایه ما را و هر آن سود که باشد به دو نیم.
فرخی.
مایه نگاه می باید داشت و سود طلب کرد.
(تاریخ بیهقی، از امثال و حکم).
جوانیم بد مایه خوبیم سود
جهان دزد شد، سود و مایه ربود.
اسدی.
هرآنکه بر طلب مال عمر مایه گرفت
چو روزگار برآمد نه مایه ماند و نه سود.
ناصرخسرو.
چون بهین مایه ات برفت از دست
هرچه سود آیدت زیان پندار.
خاقانی.
یاری زدست رفته غم کار می خوریم
مایه زیان شده هوس سود می بریم.
خاقانی.
مایۀ من کیمیای عشق تست
مایه در وجه زیان نتوان نهاد.
خاقانی.
خاقانی سود و مایۀ عمر
الا ز زبان زیان ندیده ست.
خاقانی.
بی تو ای جان زندگانی می کنم
مایه نی بازارگانی می کنم.
؟ (از سندبادنامه).
برخور از این مایه که سودش تراست
کشتنش او را و درودش تراست.
نظامی.
مایه در بازار این دنیا زر است
مایه آنجا عشق و دو چشم تر است.
مولوی.
به مایه توان ای پسر سود کرد
چه سود افتد آن را که سرمایه خورد.
سعدی.
امروز که بازارت پرجوش خریدار است
دریاب و بنه گنجی از مایۀ نیکویی.
حافظ.
سود و زیان و مایه چو خواهد شدن زدست
از بهر این معامله غمگین مباش و شاد.
حافظ.
- مایه تیله، (در تداول عامه) سرمایه: مایه تیله ای ندارد، سرمایه ای ندارد. (یادداشت به خط مرحوم دهخدا). سرمایه، البته این لفظ در هنگامی که سرمایه محقر و کوچک باشد یا صاحب سرمایه بخواهد آن را ناچیز و کم معرفی کند استعمال می شود. (فرهنگ لغات عامیانۀ جمال زاده).
- مایه تیله دار، که مایه تیله دارد. که بضاعتی دارد خرید و فروش را. که سرمایه ای دارد داد و ستد را. (از یادداشت به خط مرحوم دهخدا).
- مایه را خایه کردن، یعنی همه سرمایه را تلف کردن. (یادداشت به خط مرحوم دهخدا). و رجوع به امثال و حکم شود.
- مایه و سود، رأس المال و سود و نفع. (ناظم الاطباء).
- امثال:
مایۀ گازر آفتاب است. (امثال و حکم ج 3 ص 1396).
، مال و ثروت و دولت و پول و زر و نقد و درم. (ناظم الاطباء). ثروت، خاصه ثروت سودا گران. (یادداشت به خط مرحوم دهخدا) :
از رعیت شهی که مایه ربود
بن دیوار کند و بام اندود.
(از سندبادنامه ص 35).
قمارستان چرخ نیم خایه
بسی پرمایه را برده ست مایه.
نظامی.
گر دهی ای خواجه غرامت تراست
مایه ز مفلس نتوان بازخواست.
نظامی.
خواه بنه مایه و خواهی بباز
کانچه دهند از توستانند باز.
نظامی.
چون به از این مایه به دست آوری
بد بود اینجا که نشست آوری.
نظامی.
تاندانی که کیست همسایه
به عمارت تلف مکن مایه.
اوحدی.
، بهره. نصیب. قسمت. حظ:
ز دانش چو جان ترا مایه نیست
به از خامشی هیچ پیرایه نیست.
فردوسی.
چنین گفت کایدر طلایه نبود
شمارا ز کین هیچ مایه نبود.
فردوسی.
، در شواهد زیر به قرینۀ وضع و مقام بمعنی علم. فضل، دانش و معلومات اساسی آمده است:
بسا طبیب که مایه نداشت، درد فزود
وزیر باید ملک هزار ساله چه سود.
منجیک.
کسی که مایه ندارد سخن چه داند گفت
چگونه پرد مرغی که بسته دارد پر.
عنصری.
از قصور مایه یا از قلت سرمایه دان
گر تحاشی می کند از خدمت تو انوری
خود تو انصافش بده دربارگاه آفتاب
هیچکس خفاش را گوید چرا می ننگری.
انوری.
و رجوع به مایه دار (دانا) شود، قوه. قدرت. (یادداشت به خط مرحوم دهخدا). توانایی. استعداد. آمادگی:
فرستاده را گر کنم سرد و خوار
ندارم پی و مایۀ کارزار.
فردوسی.
سیاوش چنین گفت کاین رای نیست
همان جنگ را مایه و جای نیست.
فردوسی.
چو مایه ندارم ثنای ورا
ستایش کنم خاک پای ورا.
فردوسی.
- مایه دادن، قدرت نمایی کردن. جلوه کردن:
با نور آفتاب چه مایه دهد چراغ
با شیرکاردیده چه پیدا بود غزال.
ناصرخسرو.
، به معنی مقدار باشد چنانکه گویند چه مایه یعنی چه مقدار. (برهان). به معنی مقدار باشد. (فرهنگ رشیدی) (آنندراج). مقدار و اندازه و پیمانه و مبلغ و وزن. (ناظم الاطباء) :
نگر ز سنگ چه مایه به است گوهر سرخ
زخستوانه چه مایه به است شوشتری.
معروفی (یادداشت به خط مرحوم دهخدا).
چه مایه زاهد پرهیزگار صومعگی
که نسک خوان شد بر عشقش وایارده گوی.
خسروانی (یادداشت به خط مرحوم دهخدا).
از این مایه گر لشکر افزون بود
زمردی و از رای بیرون بود.
فردوسی.
چه مایه جهان گشت بر ما به بد
ز کردار این جادوی کم خرد.
فردوسی.
چه مایه سر تاجداران زگاه
ربودی و برکندی از پیشگاه.
فردوسی.
بدین مایه مردم به جنگ آمده ست
مگر پیش کام نهنگ آمده ست.
فردوسی.
چه مایه کرده بر آن روی لونه گوناگون
برآنکه چشم تمتع کنم به رویش باز.
قریع (یادداشت به خط مرحوم دهخدا).
چه مایه مردم کز خانمان خویش برفت
فرو گذاشت ضیاع و سرای آبادان.
فرخی.
خدای داند کانجا چه مایه مردم بود
همه در آرزوی جنگ و جنگ را ازدر.
فرخی.
ملک چو حال چنان دید خلق را دل داد
براند و گفت که این مایه آب را چه خطر.
فرخی.
بردار تو از روی زمین قیصر و خان را
یک شاه بسنده بود این مایه جهان را.
منوچهری.
تو نیز واجب نکند این مایه از او دریغ داشتن. (تاریخ سیستان).
ز بس خواری که هجر آرد به رویم
ز دلتنگی همین مایه بگویم
ترا بی من مبادا شادمانی
مرا بی تو مبادا زندگانی.
(ویس و رامین).
آن مایه ندانستند که آن برگشتن به شبه هزیمت باشد. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 494).
به صد لابه ضحاک از او خواسته ست
که این مایه لشکر بیاراسته ست.
اسدی.
با خویشتن شمار کن ای هوشیار پیر
تا بر تو نوبهارچه مایه گذشت و تیر.
ناصرخسرو.
بدین مایه خردای خام نادان
چرا خوانی همی خود را مسلمان.
ناصرخسرو.
با این سفری گروه نیکو رو
این مایه که هستی اندر این منزل.
ناصرخسرو.
از بدان بد شود زنیکان نیک
داند این مایه هرکه هشیار است.
ناصرخسرو.
و سرای امیر را عادت چنان رفته است که مایه ای از دیوان اطلاق کنند تا جولاهگان از بهر دیوان بافند. (فارسنامۀ ابن البلخی ص 145).
دانی که چه مایه رنج بینم
تا نظمی و نثری به تو رسانم.
مسعودسعد.
گفت این مردمان فسوس کردند که مرا از بهر این مایه مردم ایدر آوردند. (مجمل التواریخ والقصص).
چه مایه بندۀ سندان دلم ترا ملکا
و در ترازوی نیکی کم از سپندانم.
سوزنی (دیوان چ شاه حسینی ص 193).
زگنج مردی، این مایه وام من بگزار
که وام شکر تو بر گردن من انبار است.
خاقانی.
به شعرگر صله خواهم تو مالها بخشی
بر آن مگیر که این مایه حق اشعار است.
خاقانی.
بنگرید از سر عبرت دم خاقانی را
که بدین مایه نظر دست روایید همه.
خاقانی.
خاک بیزی کن که من هم خاک بیزی کرده ام
تا زخاک این مایه گنج شایگان آورده ام.
خاقانی.
تو کیستی که بدین مایه دستگه که تراست
به روز بخشش گویی من و توییم انباز.
کمال الدین اسماعیل.
در سیرت اردشیر بابکان آمده است که حکیم عرب را پرسید که روزی چه مایه طعام باید خوردن. (گلستان). چه مایه مستوران که به علت درویشی در عین فساد افتاده اند. (گلستان). و با خاندان خوارزمشاهیه و... که خداوندان با عظمت و شوکت بودند چه مایه اذلال رفت. (رشیدی) ، لیاقت. برازندگی. شایستگی:
چو دارندگان ترا مایه نیست
مر او را به گیتی چو من دایه نیست.
فردوسی.
ز گردان کسی پایۀ او نداشت
به جز پیلتن مایۀ او نداشت.
فردوسی.
کس را از افاضل جهان مایه و پایۀ مضاهات و مباهات او نبود. (ترجمه تاریخ یمینی چ 1 تهران ص 284).
تو مگر سایۀ لطفی به سر وقت من آری
که من آن مایه ندارم که بمقدار تو باشم.
سعدی.
، به معنی سامان و دستگاه هم هست. (برهان) (از غیاث). جاه و مقام. پایه و منزلت:
کسی را که ایزد کند ارجمند
دهد مایه و پایگاه بلند.
فردوسی.
شهنشاه را مایه زو بود و فر
جهان را همه داشت در زیر پر.
فردوسی.
کسی کش بود مایه و سنگ آن
دهد کودکان را به فرهنگیان.
فردوسی.
همان مایه و جاه بفراختش
یکی خلعت و تاج نو ساختش.
فردوسی.
بسنده کند زین جهان مرز خویش
بداند مگر مایه و ارز خویش.
فردوسی.
قبای تو جز تاجداری نپوشد
نهادی مرا مایۀ تاجداری.
فرخی.
از نوال منصور سلطان زمان خویش بهره مند گردید و پایه و مایه از او یافت. (ترجمه تاریخ یمینی).
- مایه گرفتن، حیثیت و اعتبار یافتن. پایه و منزلت گرفتن:
پایه و مایه گرفت، هم کف و هم جام او
پایۀ بحر محیط، مایۀ حوض جنان.
خاقانی.
، جنس. نوع. (یادداشت به خط مرحوم دهخدا) :
زبازارگان آنکه بد پاک مغز
سخنگوی و اندر خور کار نغز
به مهر آن درمها به بدره درون
بیاورد و گفت آنچه از تیسفون
بیابید از این مایه دیبای روم
که پیکر بریشم بود زرش بوم
بخرید تا آن درم نزد شاه
برند و کند مهر او را نگاه.
فردوسی (یادداشت ایضاً).
، منی و تخم تذکیر، ذخیره، دگمۀ قبا. (ناظم الاطباء) ، نام یکی از شش آوازۀ موسیقی. (فرهنگ رشیدی) (انجمن آرا) (آنندراج) : بدان که پس از انتظام مقامات و شعب، حکما ازهر دو مقامی صدائی فرا گرفته اند و به آوازی موسوم ساخته اند و آن شش است: سلمک... مایۀ شهناز... و مایۀ از پستی کوچک و بلندی عراق خیزد و از آن پنج نغمه حاصل گردد... (بحور الالحان فرصت شیرازی ص 18). نام یکی از دو فرع مقامۀ عراق باشد. (یادداشت به خط مرحوم دهخدا) :
ز اصفاهان و زنگوله ست و سلمک
عراق و کوچک آمد اصل مایه.
(از آنندراج).
، (اصطلاح موسیقی) واقع شدن نوتهای گام به ترتیب غیرمنظم (در مایه ترتیب و تنظیم نوتها لازم نیست). تن. (فرهنگ فارسی معین) ، (اصطلاح موسیقی) پرده. مقابل گام. (فرهنگ فارسی معین) ، آنچه بعد از کشیدن تریاک در وافور باقی ماند سوخته نامیده می شود و آنچه پس از کشیدن شیره در حقۀ نگاری (چلم) یا نی دوده جمع می شود به مایه موسوم است. (فرهنگ لغات عامیانۀ جمال زاده) ، وقاحت. رو. بیشرمی. (فرهنگ لغات عامیانۀ جمال زاده).
- مایه داشتن، به معنی پررویی و بیشرمی و پیشانی کردن است. سفت بودن مایه. (فرهنگ لغات عامیانۀ جمال زاده).
- سفت بودن مایه. رجوع به ترکیب قبل شود
آنچه در شیر کنند تا بکلچد. آنچه شیر را بکلچاند. آنچه شیر را منعقد کند: مایۀ شیر. مایۀ پنیر. (یادداشت به خط مرحوم دهخدا). چیزی است که برای ساختن پنیر یا ماست به شیر زنند تا آن را تخمیر کند و به صورت ماست یا پنیر درآورد. پنیر مایۀ خاصی دارد اما مایۀ ماست همان ماست است که قدری از آن را در شیر ولرم ریزند و می گذارند تا منعقد شود. (فرهنگ لغات عامیانۀ جمال زاده).
- مایه بره، پنیر مایه. مایه پنیر. (یادداشت به خط مرحوم دهخدا). رجوع به ترکیب بعد شود.
- مایۀ پنیر، دیاستازی است که از مخاط معده نوزاد پستانداران ترشح می گردد و باعث می شود که کازیی نوژن شیر را به کازیین محلول ولاکتوسرم پروتئوز تبدیل نماید. کازیین در برابر املاح کلسیم شیر بصورت لخته درمی آید و آن به نام پنیر موسوم است و ته نشین می شود. (از فرهنگ فارسی معین).
- امثال:
مایۀ نه من شیر است، یعنی نهایت فتنه انگیز و مفسد است. (امثال و حکم ج 3 ص 1396).
ماست به دهانش مایه زده اند (یا) مایه کرده اند، یعنی در موقعی که گفتن ضرورت دارد ساکت ماند. نظیر: آرد به دهانش گرفته. (امثال و حکم ج 3 ص 1388 و ج 1 ص 29).
، مخمر و هر چیزی که سبب تخمیر و انقلاب گردد. (ناظم الاطباء) ، گاه به قرینۀ مقام از آن خمیر مایه اراده کنند. ترشه. ترشۀخمیر. خمیر ترش. ترش خمیر. خمیر مایه. فتاق. (یادداشت به خط مرحوم دهخدا). هر نوع مخمر ماند خمیر ترش را مایه گویند. (فرهنگ لغات عامیانۀ جمال زاده) :
خوی نیک است و عقل مایۀ دین
کس نکرده ست جز به مایه خمیر.
ناصرخسرو.
در خمیر طینت آدم به قوت مایه بود
عنصر تو ورنه تا اکنون بماندستی فطیر
زآبرویت پخته شد نان وجودش لاجرم
صانع از خاکش برون آورد چون مو از خمیر.
انوری.
در آفرینش خود چون نگه کنم گویم
سرشته شد زبدی مایۀ خمیر مرا.
سوزنی.
چرخ بدخواه ترا چون مایه زان دارد ترش
کوچو مایه برتر است آخر خود از چرخ اثیر.
رضی نیشابوری.
فتق، مایۀ قوی و بسیار انداختن در خمیر. (منتهی الارب).
- امثال:
بیمایه فطیر است، نظیر: ارزان خری انبان خری. (امثال و حکم ص 491). و رجوع به امثال و حکم ص 95 شود.
، فرهنگستان این کلمه را به جای واکسن اختیار کرده و آن چیزی است که برای جلوگیری از بیماریها در بدن انسان یا حیوان داخل می کنند. و رجوع به واژه های نو فرهنگستان ص 87 شود. در اصطلاح پزشکی عبارت از سموم و یا میکربهای ضعیف شده بوسیلۀ دارویی است که خاصیت بیماری زایی خود را از دست داده است و جهت ایجاد آنتی کور و بالا بردن دفاع بدن در برابر میکربهای بیماری زا به بدن تزریق می شود. گاهی هم برخی مایه ها را به منظور معالجۀ بیماری تزریق می کنند. (یادداشت به خط مرحوم دهخدا). و رجوع به واکسن در همین لغت نامه شود
ماه ایار. (ابن البیطار در کلمه تن، یادداشت به خط مرحوم دهخدا). ماه مه. ماه مه فرنگی. (یادداشت ایضاً) : و وافق یوم اقلا عناالمذکور اول یوم من مایه (رحلۀ ابن جبیر، یادداشت ایضاً). و الفینا حصاد الشعیر بهذه الجهات فی هذا الوقت الذی هو نصف مایه. (رحلۀ ابن جبیر، یادداشت ایضاً)
لغت نامه دهخدا
مایه
(یَ / یِ)
ماده شتر را گویند خصوصاً. (از برهان). خاصه ماده شتر را گویند. (از آنندراج). مادۀ شتر. (فرهنگ رشیدی) (ناظم الاطباء). ناقه. شتر ماده. مقابل اروانه و جمل و شتر نر. (یادداشت به خط مرحوم دهخدا)، مادۀ هر حیوانی را گویندعموماً. (برهان). مادۀ هر چیز را گویند عموماً. (آنندراج). مادۀ هر حیوانی. (ناظم الاطباء). ماده: عکرمه، کبوتر مایه. (ملخص اللغات، یادداشت به خط مرحوم دهخدا). به معنی ماده (مادینه). هرن گوید من معتقدم که ’مایه’ فارسی و ماتریئس لاتینی از ریشه مات (مقایسه شود با ماتر (مادر)) مشتق باشند. مقایسه شود با: گبری، مایه (مادر) و ممکن است ’مادّه’ عربی ازاین ریشه باشد. (حاشیۀ برهان چ معین) :
چنین گفت مر جفت را باز نر
چو بر خایه بنشست و گسترد پر
کز این خایه گر مایه بیرون کنیم
ز پشت پدر خایه بیرون کنیم.
فردوسی (شاهنامه چ دبیرسیاقی ج 1 ص 141)
لغت نامه دهخدا
مایه
(یَ / یِ)
به معنی مایون هم هست که گاوی بوده و فریدون را شیر می داد. (برهان). گاو ماده ای که فریدون را شیر می داد. (ناظم الاطباء). در شاهنامه این صورت نیامده، مصحف بر مایه = برمایون است. (حاشیۀ برهان چ معین). رجوع به مایون و برمایون شود
لغت نامه دهخدا
مایه
بنیاد هر چیز را گویند، اصل و ماده هر چیز را گویند، شیئی مادی
تصویری از مایه
تصویر مایه
فرهنگ لغت هوشیار
مایه
((یِ))
اصل، اساس، واکسن، مال، ثروت، باعث
تصویری از مایه
تصویر مایه
فرهنگ فارسی معین
مایه
ماده، باعث، موجب
تصویری از مایه
تصویر مایه
فرهنگ واژه فارسی سره
مایه
آلت، ابزار، ادات، افزار، اساس، اصل، جرثومه، سرچشمه، ماده، دانش، سواد، معلومات، بضاعت، پول، سرمایه، وسیله، باعث، علت، ملاک، ماده، هیولی، فحوا، مضمون، اندازه، قدر، مقدار 01 تخمیرگر، تخمیرکننده، واکسن 21
فرهنگ واژه مترادف متضاد
مایه
اصل هر چیز، هر نوع مخمر مانند خمیر ترش، آن چه برای تهیه
فرهنگ گویش مازندرانی

پیشنهاد واژه بر اساس جستجوی شما

تصویری از لایه
تصویر لایه
(دخترانه)
پوشش، نام زنی در رمان باغ بلور
فرهنگ نامهای ایرانی
تصویری از ماریه
تصویر ماریه
(دخترانه)
زن سپید و درخشان، نام یکی از همسران پیامبر (ص)
فرهنگ نامهای ایرانی
تصویری از مانه
تصویر مانه
(دخترانه)
نام روستایی در نزدیکی بجنورد
فرهنگ نامهای ایرانی
تصویری از ماهی
تصویر ماهی
(دخترانه)
جانوری مهره دار، آبزی معروف
فرهنگ نامهای ایرانی
تصویری از سایه
تصویر سایه
(دخترانه)
حامی، پناه، منطقه تاریک پشت هر جسم، تاریکی ای که به سبب جلوگیری از تابش مستقیم نور در جایی ایجاد می شود، تصویری از کسی یا چیزیکه هنگام واقع شدن او یا آن در برابر نور ایجاد می شود،
فرهنگ نامهای ایرانی
تصویری از خایه
تصویر خایه
تخم انسان یا حیوان نر، بیضه، تخم پرندگان، برای مثال چنین گفت مر جغد را باز نر / چو بر خایه بنشست و گسترد پر (فردوسی - ۱/۱۹۳) هرچه به شکل تخم مرغ باشد، برای مثال ز زر خایۀ ریخته صدهزار / ابا هریکی گوهری شاهوار (فردوسی - ۵/۵۲۱)
خایۀ زر: گلولۀ زر، کنایه از آفتاب، خایۀ زرین، برای مثال در آن گوهرین گنج بن ناپدید / بدی خایۀ زر خدای آفرید (نظامی۵ - ۸۱۴)
خایۀ زرین: گلولۀ زر، کنایه از آفتاب، خایۀ زر، برای مثال آن خایه های زرین از سقف نیم خایه / سیماب شد چو برزد سیماب آتشین سر (خاقانی - ۱۸۶)
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از دایه
تصویر دایه
زنی که بچۀ کس دیگر را شیر بدهد، پرستار زن که کودکان را پرورش دهد و پرستاری کند، قابله
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از ماهی
تصویر ماهی
جانوری آبزی، مهره دار، خونسرد و دارای آبشش و باله که بعضی از انواع آن بدنی پوشیده از فلس دارند
ماهی خاویار: در علم زیست شناسی هر یک از ماهی های خوراکی غضروفی، شامل اوزن برون، تاس ماهی و فیل ماهی که تخم آن ها به صورت خاویار مصرف می شود
ماهی آزاد: در علم زیست شناسی نوعی ماهی خوراکی دریازی با بدن کشیده که در رودخانه تخم ریزی می کند، آزادماهی
ماهی برقی: در علم زیست شناسی نوعی ماهی با بدنی پهن و پوستی صاف که به وسیلۀ دستگاه مخصوصی که در بدن خود دارد نیروی برق تولید می کند، ماهی اژدر، سفره ماهی
ماهی پرنده: در علم زیست شناسی نوعی ماهی با باله های پهن که در آب های گرم زیست می کند و می تواند تا ۵ متر از سطح آب بالا بجهد
ماهی دودی: نوعی ماهی سفید که آن را از دریا صید می کنند و پس از خالی کردن شکم او گوشتش را مدتی در نمک می گذارند و بعد دود می دهند و نگه می دارند
ماهی سفید: در علم زیست شناسی نوعی ماهی خوراکی با گوشتی سفید که در دریای خزر زیست می کند
ماهی شیم: در علم زیست شناسی نوعی ماهی سفید با خال های سیاه در پشت
ماهی قزل آلا: در علم زیست شناسی نوعی ماهی خوراکی از خانوادۀ ماهی آزاد، با پوستی پوشیده از خال های تیره که معمولاً در رودخانه ها زندگی می کند
ماهی کولی: در علم زیست شناسی نوعی ماهی کوچک با قدی در حدود ۳۰ سانتی متر، شکمش سفید و پشتش آبی رنگ است
فرهنگ فارسی عمید
(خَلْ وَ)
رجوع به عمایت شود
لغت نامه دهخدا
(لُ)
شهری از اعمال مریه به اندلس. (از معجم البلدان)
لغت نامه دهخدا
(دُ یَ / یِ)
سرشیر. (ناظم الاطباء). سرشیر را گویند که به ترکی قیماق باشد. (آنندراج)
لغت نامه دهخدا
(تَ)
تیر انداختن. (تاج المصادر بیهقی) (منتهی الارب). افکندن. انداختن. پرتاب کردن. (از اقرب الموارد). تیراندازی.
- سبق و رمایه، اسب دوانی و تیراندازی. رجوع به سبق و رمایه شود.
، آهنگ و قصد مکانی کردن، یاری کردن. نصرت دادن، بر کسی عیب گرفتن و راندن و متهم ساختن وی. (از اقرب الموارد). عیب گرفتن بر کسی و متهم ساختن. (از المنجد) ، زیاد شدن مال. (از اقرب الموارد) ، ولایت دادن و مسلط ساختن کسی را بر شهری. (از اقرب الموارد) (از المنجد). و رجوع به رمی شود
لغت نامه دهخدا
(عَ)
گویند کوهی است مشهور در بحرین. و گویند عمامیه و بذیل دو کوهند در عالیه. و نیز گویند عمایه کوهی است در نجد در بلاد بنی کعب و ازآن حریش و حق و عجلان و قشیر و عقیل. و چون هرچه وارد این کوه شود نام و اثر او از بین میرود، لذا آن را بدین نام خوانده اند. و آن کوهی است مستدیر وحداقل طول و عرض آن ده فرسخ باشد. این کوه از تپه هایی پی در پی و قرمزرنگ تشکیل شده است. و در آن آبهایی اندک و شغال و پلنگ یافت شود. و درختانی بسیار دارد که اکثر آنها درخت ’بان’ است و قله هایی دارد که نتوان آنها را پیمود. (از معجم البلدان). عمایه، کوهی است در بلاد هذیل. (از لسان العرب) (از تاج العروس)
لغت نامه دهخدا
تصویری از امیه
تصویر امیه
کنیزکک کنیزک خرد، نام تیره ای از تازیان
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از عمایه
تصویر عمایه
گمراهی
فرهنگ لغت هوشیار
تیراندازی، پرتاباندن، چفته زدن، یله کردن، چیره کردن تیر انداختن، تیر اندازی
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از تایه
تصویر تایه
متکبر لاف زدن، سرگشته حیران متحیر. هلاک شوند
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از دایه
تصویر دایه
زنی که بچه کسی دیگری را شیر دهد
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از خایه
تصویر خایه
تخم، بیضه
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از رایه
تصویر رایه
درفش نشان سپاه
فرهنگ لغت هوشیار
سیاهی بدن انسان یا هر جسم دیگر که در برابر آفتاب یا روشنائی چراغ بر روی زمین منعکس گردد
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از رمایه
تصویر رمایه
((رِ یِ))
تیر انداختن
فرهنگ فارسی معین
تصویری از لایه
تصویر لایه
قشر
فرهنگ واژه فارسی سره
تصویری از ماده
تصویر ماده
مونث
فرهنگ واژه فارسی سره
تصویری از ماده
تصویر ماده
مایه
فرهنگ واژه فارسی سره
مال شما
فرهنگ گویش مازندرانی