جدول جو
جدول جو

معنی ماضوی - جستجوی لغت در جدول جو

ماضوی(ضَ وی ی)
منسوب به ماضی. (ناظم الاطباء). و رجوع به ماضی شود
لغت نامه دهخدا

پیشنهاد واژه بر اساس جستجوی شما

تصویری از ماضی
تصویر ماضی
فعلی که بر زمان گذشته دلالت می کند مانند رفت، گذشته، گذشته، سپری شده، مرده، درگذشته، زمان گذشته
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از مانوی
تصویر مانوی
مربوط به آیین مانی مثلاً سنگ نوشته های مانوی، پیرو آیین مانی
فرهنگ فارسی عمید
(سَ وا)
ماسوا. جز. بغیر از: کلاله، ماسوای پدر و پسر است. (منتهی الارب).
- ماسوی اﷲ، جز خدا. خلق. مخلوق. ممکنات. (یادداشت به خط مرحوم دهخدا). و رجوع به ماسوا شود
لغت نامه دهخدا
(مَضْ وا)
روشن. باجه. ج، مضاوی به معنی رواشن. (از یادداشت به خط مرحوم دهخدا). و رجوع به مضواء و مضاوی شود
لغت نامه دهخدا
(ضی ی)
منسوب به ماضی. (ناظم الاطباء). و رجوع به ماضی شود
لغت نامه دهخدا
(وی ی)
جمع واژۀ ماویّه. (منتهی الارب) (اقرب الموارد). رجوع به ماویه شود
لغت نامه دهخدا
(وی ی)
منسوب به ماء. مائی. (از منتهی الارب). نسبت است به ماء. مائی. ماهی ّ. (از اقرب الموارد). و رجوع به ماء شود
لغت نامه دهخدا
دهی از دهستان بهمئی سردسیر است که در بخش کهکیلویۀ شهرستان بهبهان واقع است و 250 تن سکنه دارد، (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 6)
لغت نامه دهخدا
غربال، (یادداشت به خط مرحوم دهخدا) : الغربله، به ماشوی بکردن، (زوزنی، یادداشت ایضاً)، و رجوع به ماشو و ماشیوه شود
لغت نامه دهخدا
(مَ)
پنجره ای قفس مانند. (ناظم الاطباء). جمع واژۀ مضوی. روشن. (یادداشت مؤلف) : رواشن (ج روشن = روزن بمعنی پنجره و سوراخ، شباک است). در صورتیکه از عبارت ابن بیطار در معنی مضاوی: ’طلق، حجر براق یتحلل اذا دق الی طاقات صغار دقاق، و یعمل منه مضاوی للحمامات فیقوم مقام الزجاج’، معلوم است که مقصود از مضاوی قطعه های کوچک صیقل شده از طلق است که بجای شیشه در روشن های حمام به کار می بردند. پس مضاوی بمعنی روشن = روزن نیست بلکه طلق است که در روشن (روزن پنجره) گذارند
لغت نامه دهخدا
(ءِ فَ رَ)
دهی از دهستان افشار است که در بخش اسدآباد شهرستان همدان واقع است و 151 تن سکنه دارد. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 5)
لغت نامه دهخدا
(مَءْ وا / مَءْ وی)
پناه جای و جایی که شب و روز باشش درآن کنند. (منتهی الارب). پناه جای و جایی که شب و روز در آن زیست کنند. (ناظم الاطباء) (از اقرب الموارد). پناهگاه. جایگاه مأمن. (یادداشت به خط مرحوم دهخدا). جای برگشتن یعنی خانه خود. (غیاث) :
اگرچه طایفه ای در حریم کعبۀ ملک
ورای پایۀ خود ساختند ماوی را.
انوری (دیوان چ مدرس رضوی ص 3).
ز روزگار بدین روز گشته ام خرسند
وداع کرده بکلی دیار و مأوی را.
ظهیر فاریابی.
گفتم اندر حرم وصل توأم مأوی بود
گفت اندر حرم شاه که را باشد بار.
عطار.
گفت آری گفت آن شرنیستی
که فسون غیب را مأویستی.
مولوی.
- جنت مأوی، طبقۀ پنجم از طبقات بهشت. پنجم از بهشتهای هشتگانه:
برشوند از پل آتش که اثیرش خوانند
پس سر مائدۀ جنت مأوی بینند.
خاقانی.
در بارگاه صاحب معراج هر زمان
معراج دل به جنت مأوی برآورم.
خاقانی.
، محل زیست هر حیوانی. (ناظم الاطباء).
- مأوی الابل، جای باش شتران در شب. (ناظم الاطباء).
- مأوی الغنم، جایی که گوسپندان شب در آن خوابند. (ناظم الاطباء)
لغت نامه دهخدا
(هَُ وی)
در لغت به معنی امر مربوط به اساس و ریشه و ذات هرچیز و هرکار را گویند مثلاً بحث ماهوی یعنی بحث مربوط به اصل کار نه فروع آن. (ترمینولوژی حقوق تألیف جعفری لنگرودی).
- دادگاه ماهوی، (اصطلاح حقوقی) در مقابل فرجام (دیوان کشور) به کار رفته است و شامل مرحلۀ نخستین و پژوهش می باشد. (ترمینولوژی حقوق، تألیف جعفری لنگرودی). و رجوع به ماهیت شود.
- رسیدگی ماهوی، در مقابل رسیدگی فرجامی به کار رود و شامل رسیدگیهای دادگاه نخستین و پژوهش است.
- ، قسمتی از رسیدگی دادگاههای ماهوی که موجب فصل خصومت بطور مستقیم (کلاً یا بعضاً) می باشد. (ترمینولوژی حقوق، تألیف جعفری لنگرودی)
لغت نامه دهخدا
(ضَ وی ی)
نسبت است به قاضی
لغت نامه دهخدا
نام شهری است به روم، (از فهرست ولف) :
وزان شارسان سوی مانوی راند
که آن را جهاندیده مینوی خواند،
فردوسی
لغت نامه دهخدا
مرزبان مرو معاصر یزدگرد سوم آخرین پادشاه ساسانی، هنگامی که یزدگرد از سپاه عرب شکست خورد به سوی او رفت و از وی یاری خواست ولی او نسبت به یزدگرد خیانت ورزید:
پیاده شد از اسب ماهوی زود
بدان کهتری بندگیها فزود،
(شاهنامه چ بروخیم ج 9 ص 2990)،
فرخزادچون روی ماهوی دید
سراسر سپاهش رده برکشید،
(شاهنامه ایضاً)،
بدو گفت ماهوی کای پهلوان
مرا شاه چشم است و روشن روان،
(شاهنامه ایضاً ص 2991)،
چو ماهوی بدبخت خود کامه شد
ازو نزد بیژن یکی نامه شد،
(شاهنامه ایضاً)،
و رجوع به ماهو و ماهوی سوری و ماهویه و مجمل التواریخ و القصص ص 84 و 284 شود
لغت نامه دهخدا
(نَ وی)
منسوب به مانی. (ناظم الاطباء). در نسبت به مانی، منانی گویند و قیاس مانوی است چنانکه در نسبت به حران حرنانی گویند و قیاس حرانی است. (یادداشت به خط مرحوم دهخدا) :
سرایهایش چو ارتنگ مانوی پرنقش
بهارهاش چو دیبای خسروی بنگار.
فرخی.
باغی نهاده هم بر او با چهار بخش
پرنقش و پرنگار چو ارتنگ مانوی.
فرخی.
، کسی که پیرو مانی نقاش باشد. (ناظم الاطباء). پیرو آیین مانی. ج، مانویان و مانویون. (یادداشت به خط مرحوم دهخدا) :
و اندر سمرقند جایگاه مانویان است و ایشان را نغوشاک خوانند. (حدود العالم).
به بت پرستی بر مانوی ملامت نیست
اگرچه صورت او صورتی است در ار تنگ.
فرخی.
بس نپاید تا به روشن روی و موی تیره گون
مانوی را حجت آهرمن و یزدان کند.
عنصری (یادداشت به خطمرحوم دهخدا).
حدیث رقعۀ توزیع بر تو عرضه کنم
چنانکه عرضه کند دین به مانوی منوی.
منوچهری.
وز فلسفی و مانوی و صابی و دهری
درخواستم این حجت و پرسیدم بی مر.
ناصرخسرو.
و رجوع به مانی و مانویه شود
لغت نامه دهخدا
تصویری از ماسوی
تصویر ماسوی
جز، بغیر از، جز خدا، خلق
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از ماضی
تصویر ماضی
گذرنده، گذشته
فرهنگ لغت هوشیار
مانوی در فارسی: زندیک پیرو مانی مانی گرا منسوب به مانی پیرو آیین مانی جمع مانویون مانویین
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از ماوی
تصویر ماوی
منسوب به ما، مائی
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از ماضی
تصویر ماضی
گذشته (زمان)، مقابل حال، مستقبل (آینده). ضح فعلی است که بر زمان گذشته دلالت کند، رفتم، نوشتم. گفت و آن شامل اقسام مختلف است، در گذشته، مرده، برنده، قاطع، مرد رسا در امور، کاربر
فرهنگ فارسی معین
تصویری از مانوی
تصویر مانوی
((نَ))
پیرو دین مانی
فرهنگ فارسی معین
تصویری از ماضی
تصویر ماضی
گذشته، پارینه
فرهنگ واژه فارسی سره
پیرو آئین مانی، وابسته به مانی، مانی گرا
فرهنگ واژه مترادف متضاد
قبل، گذشته، زمان گذشته، پیشین، سابق، ماضیه، طی شده، سپری شده
فرهنگ واژه مترادف متضاد
گذشته
دیکشنری اردو به فارسی