جامۀ پشمینه را گویند، (برهان) (از آنندراج) (از ناظم الاطباء)، در جهانگیری نیز ’ماشاد’ و در رشیدی ’ماشار’ آمده، با ماشو مقایسه شود، (حاشیۀ برهان چ معین)
جامۀ پشمینه را گویند، (برهان) (از آنندراج) (از ناظم الاطباء)، در جهانگیری نیز ’ماشاد’ و در رشیدی ’ماشار’ آمده، با ماشو مقایسه شود، (حاشیۀ برهان چ معین)
بخشش، عطا، کرم، دهش، بخشیدن چیزی به کسی، صفد، احسان، سماحت، بغیاز، عطیّه، داد و دهش، دهشت، جود، منحت، داشن، بذل، عتق، جدوا، برمغاز، فغیاز، اعطا، داشات برای مثال خواستم با نیاز و داشادش / پدر اینجا به من فرستادش (عنصری - ۳۶۷) پاداش
بَخشِش، عَطا، کَرَم، دَهِش، بخشیدن چیزی به کسی، صَفَد، اِحسان، سَماحَت، بَغیاز، عَطیِّه، داد و دَهِش، دَهِشت، جود، مِنحَت، داشَن، بَذل، عِتق، جَدوا، بَرمَغاز، فَغیاز، اِعطا، داشات برای مِثال خواستم با نیاز و داشادش / پدر اینجا به من فرستادش (عنصری - ۳۶۷) پاداش
ماشو، پشمینه و شالکی درویشان، (فرهنگ لغات دیوان البسۀ نظام قاری ص 204) : طرفه بازار قماشی است که ماشأاﷲ قدر ماشا و سقرلاطبهم یکسانند، نظام قاری (دیوان ص 68)، قاری به خواب دید سقرلاط یک شبی تعبیر رفت چکمه و ماشا حواله بود، نظام قاری (دیوان ص 78)، قاری حقیقتی دان کردن به بر سقرلاط تفتیک را و ماشا، هر دو شمر مجازی، نظام قاری (دیوان ص 114)، و رجوع به ماشاد شود
ماشو، پشمینه و شالکی درویشان، (فرهنگ لغات دیوان البسۀ نظام قاری ص 204) : طرفه بازار قماشی است که ماشأاﷲ قدر ماشا و سقرلاطبهم یکسانند، نظام قاری (دیوان ص 68)، قاری به خواب دید سقرلاط یک شبی تعبیر رفت چکمه و ماشا حواله بود، نظام قاری (دیوان ص 78)، قاری حقیقتی دان کردن به بر سقرلاط تفتیک را و ماشا، هر دو شمر مجازی، نظام قاری (دیوان ص 114)، و رجوع به ماشاد شود
محمدحسن خان، دهی است از دهستان سبزواران بخش مرکزی شهرستان جیرفت. 10هزارگزی جنوب خاوری سبزواران. سه هزارگزی خاور راه سبزواران به کهنوج. جلگه. گرمسیر مالاریایی. سکنه 93 تن. زبان فارسی. آب آن از قنات. محصول آنجا غلات، برنج. شغل اهالی زراعت. راه مالرو. (فرهنگ جغرافیایی ایران ج 8)
محمدحسن خان، دهی است از دهستان سبزواران بخش مرکزی شهرستان جیرفت. 10هزارگزی جنوب خاوری سبزواران. سه هزارگزی خاور راه سبزواران به کهنوج. جلگه. گرمسیر مالاریایی. سکنه 93 تن. زبان فارسی. آب آن از قنات. محصول آنجا غلات، برنج. شغل اهالی زراعت. راه مالرو. (فرهنگ جغرافیایی ایران ج 8)
ناخوش، حزین، (آنندراج)، بی مسرت، بی شادمانی، ناخشنود، رنجیده، آزرده، (ناظم الاطباء)، محزون، حزین، غمگین، غمین، افسرده، ملول: خدای عرش، جهان را چنین نهاد نهاد که گاه مردم شادان و گه بود ناشاد، رودکی (احوال و اشعار رودکی ص 992)، از آن کار گشتاسب ناشاد بود که لهراسب را سر پر از باد بود، فردوسی، ز ری سوی گرگان بیامد چو باد همی بود یک هفته ناشاد و شاد، فردوسی، چرا باید که چون من سرو آزاد بود در بندمحنت مانده ناشاد، ظهیر فاریابی، یار بیگانه مشو تانبری از خویشم غم اغیار مخور تا نکنی ناشادم، حافظ، ندیدی کس چنین ناشادم از هجر بدین محنت نمی افتادم ازهجر، وحشی، کند چندان فغان ازجان ناشاد که آید آه از افغانش بفریاد، وحشی، آخر غم او ازین غم آبادم برد با جان حزین و دل ناشادم برد، مشتاق، عشق آمد و فکر دل ناشادم کرد از دام غم زمانه آزادم کرد، عاشق، هرگز از خاطر ناشاد فرامش نشدی تا بگویم که فلان لحظه شدی از یادم، ذوقی، جفا با این دل ناشادکم کن چو از چشمم فکندی یاد کم کن، وصال، صدبار ترا هر نفسی یاد کنم بی خواست فغان از دل ناشاد کنم، اهلی، ، نامراد، ناکام، (آنندراج)، کام نادیده، جوانمرده، جوانمرگ: در ماتم آن عروس ناشاد آباد بر آنکه گویدآباد، نظامی، ، تندخو، (ناظم الاطباء)، مقابل شاد، رجوع به شاد شود
ناخوش، حزین، (آنندراج)، بی مسرت، بی شادمانی، ناخشنود، رنجیده، آزرده، (ناظم الاطباء)، محزون، حزین، غمگین، غمین، افسرده، ملول: خدای عرش، جهان را چنین نهاد نهاد که گاه مردم شادان و گه بود ناشاد، رودکی (احوال و اشعار رودکی ص 992)، از آن کار گشتاسب ناشاد بود که لهراسب را سر پر از باد بود، فردوسی، ز ری سوی گرگان بیامد چو باد همی بود یک هفته ناشاد و شاد، فردوسی، چرا باید که چون من سرو آزاد بود در بندمحنت مانده ناشاد، ظهیر فاریابی، یار بیگانه مشو تانبری از خویشم غم اغیار مخور تا نکنی ناشادم، حافظ، ندیدی کس چنین ناشادم از هجر بدین محنت نمی افتادم ازهجر، وحشی، کند چندان فغان ازجان ناشاد که آید آه از افغانش بفریاد، وحشی، آخر غم او ازین غم آبادم برد با جان حزین و دل ناشادم برد، مشتاق، عشق آمد و فکر دل ناشادم کرد از دام غم زمانه آزادم کرد، عاشق، هرگز از خاطر ناشاد فرامش نشدی تا بگویم که فلان لحظه شدی از یادم، ذوقی، جفا با این دل ناشادکم کن چو از چشمم فکندی یاد کم کن، وصال، صدبار ترا هر نفسی یاد کنم بی خواست فغان از دل ناشاد کنم، اهلی، ، نامراد، ناکام، (آنندراج)، کام نادیده، جوانمرده، جوانمرگ: در ماتم آن عروس ناشاد آباد بر آنکه گویدآباد، نظامی، ، تندخو، (ناظم الاطباء)، مقابل شاد، رجوع به شاد شود
عطا و بخشش پارسیان روز عید بمردم میداده اند. (آنندراج). داشن. داشند. عطاء. (تفلیسی) دهشت. دهشته. (فرهنگ اسدی نخجوانی). بخشش وچیزی که روزهای گرامی بمردم میداده اند: خواستم با نثار و داشادش پدر اینجا بمن فرستادش حرکاتش همه رهه هنرست برم از جان من عزیزترست. عنصری. ز داشاد (داشاب تو شاد گردد ولی ز کین تو غمناک گردد عدو. منوچهری. صاحب فرهنگ ناصری (انجمن آرا) از فردوسی این مصراع را نقل میکند: بفرمود داشاد دادن بدو. ، دعا باشد. (فرهنگ اسدی نخجوانی) (اوبهی) ، اجر. (آنندراج). پاداشن. (آنندراج) مزد. کیفر. جزا. اجر. تلافی. (برهان) ، عطار. بوی فروش. خوشبوی فروش و عطار. (برهان). (شاید معنی اخیر یعنی عطار از تصحیف عطاء ناشی شده باشد) ، نشاط و سرور، کوره و تنور. (ناظم الاطباء)
عطا و بخشش پارسیان روز عید بمردم میداده اند. (آنندراج). داشن. داشند. عطاء. (تفلیسی) دهشت. دهشته. (فرهنگ اسدی نخجوانی). بخشش وچیزی که روزهای گرامی بمردم میداده اند: خواستم با نثار و داشادش پدر اینجا بمن فرستادش حرکاتش همه رهه هنرست برم از جان من عزیزترست. عنصری. ز داشاد (داشاب تو شاد گردد ولی ز کین تو غمناک گردد عدو. منوچهری. صاحب فرهنگ ناصری (انجمن آرا) از فردوسی این مصراع را نقل میکند: بفرمود داشاد دادن بدو. ، دعا باشد. (فرهنگ اسدی نخجوانی) (اوبهی) ، اجر. (آنندراج). پاداشن. (آنندراج) مزد. کیفر. جزا. اجر. تلافی. (برهان) ، عطار. بوی فروش. خوشبوی فروش و عطار. (برهان). (شاید معنی اخیر یعنی عطار از تصحیف عطاء ناشی شده باشد) ، نشاط و سرور، کوره و تنور. (ناظم الاطباء)