جدول جو
جدول جو

معنی ماشا - جستجوی لغت در جدول جو

ماشا
ماشو، پشمینه و شالکی درویشان، (فرهنگ لغات دیوان البسۀ نظام قاری ص 204) :
طرفه بازار قماشی است که ماشأاﷲ
قدر ماشا و سقرلاطبهم یکسانند،
نظام قاری (دیوان ص 68)،
قاری به خواب دید سقرلاط یک شبی
تعبیر رفت چکمه و ماشا حواله بود،
نظام قاری (دیوان ص 78)،
قاری حقیقتی دان کردن به بر سقرلاط
تفتیک را و ماشا، هر دو شمر مجازی،
نظام قاری (دیوان ص 114)،
و رجوع به ماشاد شود
لغت نامه دهخدا

پیشنهاد واژه بر اساس جستجوی شما

تصویری از مایا
تصویر مایا
(دخترانه)
در اساطیر یونان مادر هرمس، در اساطیر روم الهه بهار و حاصلخیزی
فرهنگ نامهای ایرانی
تصویری از میشا
تصویر میشا
(پسرانه)
همیشه بهار، همیشه جوان، گیاهی که همیشه سبز است
فرهنگ نامهای ایرانی
تصویری از یاشا
تصویر یاشا
(پسرانه)
زنده باشی
فرهنگ نامهای ایرانی
تصویری از مانا
تصویر مانا
(دخترانه و پسرانه)
مانند، ماندنی، پایدار
فرهنگ نامهای ایرانی
تصویری از موشا
تصویر موشا
(پسرانه)
موسی
فرهنگ نامهای ایرانی
تصویری از راشا
تصویر راشا
(پسرانه)
راه عبور
فرهنگ نامهای ایرانی
تصویری از پاشا
تصویر پاشا
(پسرانه)
خان، آقا، پروردگار، پادشاه در امپراطوری عثمانی، عنوان مقامات لشکری و کشوری
فرهنگ نامهای ایرانی
تصویری از ساشا
تصویر ساشا
(دخترانه و پسرانه)
مدافع و محافظ مردان، این نام در زبانهای روسی و فرانسه و انگلیسی نیز بکاربرده می شود
فرهنگ نامهای ایرانی
تصویری از ماشی
تصویر ماشی
پیاده، آنکه با پای خود به راهی می رود و سوار بر مرکب نیست
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از حاشا
تصویر حاشا
در مقام انکار به کار برده می شود، مبادا، هرگز، برای مثال حاشا که من از جور و جفای تو بنالم / بیداد لطیفان همه لطف است و کرامت (حافظ - ۱۹۶)
حاشا کردن: انکار کردن
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از مانا
تصویر مانا
مثل، مانند، نظیر، همانا، گویی، پنداری، شاید، برای مثال آن کس که مرا بکشت باز آمد پیش / مانا که دلش بسوخت بر کشتۀ خویش (سعدی - ۱۳۵)
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از منشا
تصویر منشا
جای پیدا شدن، محل پیدایش، محل نمو و پرورش
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از ماشرا
تصویر ماشرا
ورم و آماس دموی در پوست بدن
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از تماشا
تصویر تماشا
دیدن و نگاه کردن به کسی یا چیزی، راه رفتن و گردش کردن، راه رفتن با هم
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از ماوا
تصویر ماوا
جایگاه، مسکن، پناهگاه
فرهنگ فارسی عمید
(تَ)
نظر کردن به چیزی باشد از روی حظ یا از روی عبرت. (برهان). در عرف بمعنی... دیدن به شوق مستعمل شده از این بابت بطرف دیده منسوب داشته اند و تماشا با لفظ کردن و نمودن و داشتن مستعمل است و پریشان از صفات اوست... و تماشا بمعنی چیزی که در او به تعجب یا بشوق نظر کنند مستعمل می شود. (از آنندراج) (از غیاث اللغات).... نگریستن چیزهایی که سرور آورد یا موجب دلتنگی و اندوه شود و عبرت آورد و هرچیز حیرت انگیز که موجب تعجب و شگفتی باشد و هرچیز که دارای سود و فایده بود. (ناظم الاطباء) :
و چون برنشستند به تماشای چوگان محمد و یوسف به خدمت در پیش امیر مسعود بودندی با حاجبی که نامزد بود. (تاریخ بیهقی چ دکتر فیاض ص 96). هنوز پدرم به حال حیات بود. مرا هوس بازرگانی خاست به سبب تماشای دریا. و با مالی وافر و بازرگانان بسیار در دریا نشستیم. (مجمل التواریخ و القصص).
از دریچۀ مشبک ایمان
در تماشای روضۀ رضوان.
سنایی.
جامه برافکند در رژه چو درآمد
پس به تماشای باغ زی شجر آمد.
نجیبی.
بی تماشای چشم روشن تو
چشم خورشید در مغاک شده.
خاقانی.
تماشای آن جامۀ نغزباف
دل شاه را داده بر وی طواف.
نظامی.
تماشای رامشگران ساز کرد
در خرمی بر جهان باز کرد.
نظامی.
بیا تا در تماشای خرابات
چو رندان تماشایی بباشیم.
عطار.
و صیدی که بیشتر آن گورخر بودبراند و جغاتای و اوکتای به تماشای صید قوقو به قراگول آمدند. (جهانگشای جوینی). و آن زمستان به تماشای صید مشغول بودند. (جهانگشای جوینی).
دیده شکیبد ز تماشای باغ
بی گل و نسرین بسرآرد دماغ.
سعدی (گلستان).
تماشای ترکش چنان خوش فتاد
که هندوی مسکین برفتش ز یاد.
سعدی (بوستان).
هرکه تماشای روی چون سپرت کرد
روی سپر کرد پیش تیر ملامت.
سعدی.
بامدادان بتماشای چمن بیرون آی
تا فراغ از تو نباشد به تماشای دگر.
سعدی.
و پیراسته به در و گهر برای تماشای هر نظر. (ترجمه محاسن اصفهان ص 27). و باصره را مجال تماشای آن ندادندی. (ترجمه محاسن اصفهان ص 54).
چون صبا گفتۀ حافظ بشنید از بلبل
عنبرافشان به تماشای ریاحین آمد.
حافظ.
، لفظ عربی است مصدر از باب تفاعل. در اصل تماشی بود، مأخوذ از مشی. فارسیان در این قسم مصادر، یا را به الف بدل می کنند از عالم تمنا و تولا و تقاضا که در اصل تمنی و تولی و تقاضی است. پس معنی تماشا به اصل لغت با یکدیگر پیاده رفتن است. چون یاران برای تفرج اکثر باهم پیاده سیر می کنند لهذا در عرف بمعنی تفرج... مستعمل شده... (از غیاث اللغات) (از آنندراج). سیر و گردش، گشت و گذار و رفتن به خارج برای تفرج. (از ناظم الاطباء) :
چون تو از بهر تماشا بر زمینی بگذری
هر نباتی زان زمین روئید گردد افتخار.
فرخی.
ملکت قیصر و فغفور تماشاگه اوست
ظن بری هرگز روزی بتماشا نشود.
منوچهری.
همه کس رفته از خانه به صحرا
برون برده همان ساز تماشا.
فخرالدین اسعد (ویس و رامین).
و آن مملکتهای بزرگ که گرفت (اسکندر) ، جهان که بگشت، سبیل وی آن است که کسی بهر تماشا به جایها بگذرد. (تاریخ بیهقی).
بر منظره و به قصر تماشا چه بایدت
اینک تن تو قصر و سرت گردمنظره.
ناصرخسرو (دیوان چ تقوی ص 383).
و در آن شهر مردی بود نام او اولیس. عاقل بود، روزی به تماشا بیرون رفته بود. (قصص الانبیاء ص 177). پس در یک یک از اقران خویش بیندیشد و ازتماشا و نشاط و خنده و غفلت ایشان و تدبیر کارها... (کیمیای سعادت).
مگر ز بهر تماشا به راه و رسم شکار
یکی خرامی ناگه ز راه هند به چین.
مسعودسعد.
و به میان آن درختان اندر، صومعه ای بود از آن ترسایی. منصور از بهر تماشا می گردید چون بدان صومعه رسید از آن راهب پرسید.... (مجمل التواریخ و القصص). ملک حمیر لشکر را بازگفت از آنچ دیده بود از عجایب بسیار و مال و نعمت بی شمار و گفتا هرکس را که هوس تماشا و نعمت است درشود. (مجمل التواریخ و القصص). گویند سلطان محمود روزی به تماشا شده بود و از صحرا سوی شهر همی آمد. (نوروزنامۀ منسوب به خیام).
برخیز که موسم تماشاست
بخرام که روز، روز صحراست.
جمال الدین عبدالرزاق.
در باغ عهد جای تماشا نماند از آنک
صدخار را موکل یک ورد کرده اند.
خاقانی.
اول غسلی بکن زین سوی نیل عدم
پس به تماشا گذر آن سوی مصر بقا.
خاقانی.
بگذرند از سرمویی که صراطش دانند
پس به صحرای فلک جای تماشا بینند.
خاقانی.
دلم را به تماشای صحرا نظری است و جانم را به مطالعۀ زبی و ریاض التفاتی. (سندبادنامه). روزی... در باغی به تماشا مشغول بودند. (سندبادنامه).
وگاهی چند به تماشا و عشرت بگذارد. (سندبادنامه ص 157). و خود با ماهرویان به تماشا و عشرت مشغول شده ای. (سندبادنامه ص 158).
صبحدمی با دو سه اهل درون
رفت فریدون به تماشا برون.
نظامی.
یکی با بشرمشورت کرد که دو هزار درم دارم حلال، میخواهم که به حج شوم، گفت تو به تماشا میروی.... (تذکره الاولیاء عطار). و از آنجا بازگشت به اردوی خویش آمد و برقراربکار عیش و تماشا مشغول بود. (جهانگشای جوینی). و چون لشکر از آب بگذشت پادشاه تماشا را بر کنار رود طوفی میکرد. (جهانگشای جوینی).
یعلم الله که گر آیی به تماشا روزی
مردمان از در و بامت به تماشا آیند.
سعدی.
بجه از جو سوی ما آ که تماشاست درین سو
سترالله علینا چه علالاست درین کو.
مولوی.
در خیال این همه لعبت به هوس می بازم
بوکه صاحبنظری نام تماشا ببرد.
حافظ.
خلوت گزیده را به تماشا چه حاجت است
چون کوی دوست هست به صحرا چه حاجت است.
حافظ.
جام جم آیینه دار کاسۀ زانوی ماست
ما چو طفلان هر طرف بهر تماشامی رویم.
صائب.
، عیش و عشرت و لهو و لعب و بازی. (ناظم الاطباء) :
تماشای پروانه چندان بود
که شمع شب افروز خندان بود.
نظامی.
ظلم شدامروز تماشای من
وای به رسوایی فردای من.
نظامی.
بسیار درین کهنه سرا معرکه کردیم
بازیچۀ اطفال تماشای دگر داشت.
نادم لاهیجی (از آنندراج).
، بمعنی هنگامه نیز آمده. (غیاث اللغات) (آنندراج) ، سرگرمی و مشغولی. (حاشیۀ برهان چ معین) : و بفرمود تا همه مطربان و مسخرگان و هزالان و سگان شکاری و بوزنه و از این جنسها که تماشای ملوک باشد از سرای خلافت بیرون کردند. (مجمل التواریخ و القصص، از حاشیۀ برهان چ معین)
لغت نامه دهخدا
(تَ)
حمدالله مستوفی در نزهه القلوب آرد: بازار اردشیر به یمن اکنون تماشا میخوانند. از اقلیم اول است بهمن بن اسفندیار ساخت. (نزهه القلوب چ گای لیسترانج ج 3 ص 253). رجوع به تاریخ گزیده چ ادوارد برون ج 1 ص 98 شود
لغت نامه دهخدا
جامۀ پشمینه را گویند، (برهان) (از آنندراج) (از ناظم الاطباء)، در جهانگیری نیز ’ماشاد’ و در رشیدی ’ماشار’ آمده، با ماشو مقایسه شود، (حاشیۀ برهان چ معین)
لغت نامه دهخدا
نوعی پارچه:
سقرلاط و بزمات و آن بنات
چو ماشاک و تفتیک و عین ثبات،
نظام قاری (دیوان ص 186)،
و رجوع به ماشاد و ماشا شود
لغت نامه دهخدا
(شَ)
شهرکی است (به خراسان از عمل مرو و کشت و برز آن برآب رود مرو است. (از حدود العالم چ دانشگاه ص 94)
لغت نامه دهخدا
نوعی پارچه:
گرچه ماشاه و سقرلاط بهم مشتبهند
هریکی را به حد خویش شناسد ابصار،
نظام قاری (دیوان ص 13)،
و رجوع به ماشاد و ماشا شود
لغت نامه دهخدا
جای بودن، مسکن خانه، جایگاه، مقام، جای اقامت و مکان سکونت رسم الخطی در فارسی برای ماوی
فرهنگ لغت هوشیار
ضمیر منفصل شخصی اول شخص جمع (متکلم مع الغیر) و آن گاه در حالت فاعلی باشد: مانگوییم بد و میل بناحق نکنیم جامه کس سیه و دلق خود ازرق نکنیم. (حافظ. 361) و گاه در حالت مفعولی: مارا گفت: ای سروران را توسند بشمار مارا زان عدد... (دیوان کبیر 5: 1) و گاه در حالت اضافی: کتاب ما قلم ما. توضیح ما در تداول به ماها ودر قدیم به مایان جمع بسته شود و مراد همان ما (ضمیر اول شخص جمع) است. قدما نیز جمع ماها را بکار برده اند: سالها دفع بلاها کرده ایم و هم حیران زانچه ماها کرده ایم. (مثنوی. نیک. 929: 3) یا ما را. ضمیر منفصل شخصی اول شخص جمع در حالت مفعولی: زان باده که در میکده عشق فروشند ما را دو سه ساغر بده و گو رمضان باش، (حافظ. 184)
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از ماما
تصویر ماما
مادر، زن که کودکی یا کودکانی زاده است
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از باشا
تصویر باشا
باشنده، موجود
فرهنگ لغت هوشیار
پارسی ترکی شده پادشاه سرور در تداول ترکان عثمانی صاحب رتبه پاشایی و آن رتبه ای از مراتب کشوری و لشکری است. توضیح سلاطین عثمانی بانتقام از سلاطین صفویه که کلمه سلطان را بتحقیر بصاحب منصبان خود اطلاق میکردند عنوان پاشا را که همان پادشاه است بزیر دستان خود دادند، خواجه آقا و سید
فرهنگ لغت هوشیار
کلمه اسنثنا که در مقام منزه بودن و استنا کردن بکار میرود بمعنی، مکر، هرگز، انکار کردن
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از امشا
تصویر امشا
شکم راندن، فزونی، راه بردن
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از ماشاد
تصویر ماشاد
جامه پشمینه را گویند
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از تماشا
تصویر تماشا
نظر کردن بچیزی باشد از روی خط یا از روی عبرت
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از ماها
تصویر ماها
دوم شخص مفرد از آمدن میا
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از تماشا
تصویر تماشا
((تَ))
دیدن، نگاه کردن، گردش کردن، راه رفتن
فرهنگ فارسی معین
تصویری از ماما
تصویر ماما
قابله
فرهنگ واژه فارسی سره
نظاره، نظر، نگاه، نگرش، تفرج، سیاحت، سیر، گردش، گشت وگذار، گلگشت
فرهنگ واژه مترادف متضاد