جدول جو
جدول جو

معنی ماش - جستجوی لغت در جدول جو

ماش
دانه ای گرد به رنگ سبز که از حبوبات و خوارکی است، بنوسیاه
تصویری از ماش
تصویر ماش
فرهنگ فارسی عمید
ماش
غلۀ سبزرنگ و مدور طولانی و کوچک، (ناظم الاطباء)، دانه ای است خرد و مدور که آن را در باها و پلاو پخته خورند، معرب آن مج ّ است، اقطن، (یادداشت به خط مرحوم دهخدا)، دانه ای است و آن معرب یا مولد است، (المعرب جوالیقی، ص 317)، مج دانه ای است مانند عدس جز اینکه گردتر از آن است ... و آن را به فارسی ماش گویند، (المعرب جوالیقی ص 328)، مج ّ، خلّر، لش ّ، زن ّ، (منتهی الارب)، در سانسکریت، ماش، معرب آن هم ’ماش’، هندی باستان، ماشه (لوبیا)، سریکلی، مخ (نخود)، کردی، ماش (عدس)، ماش (باقلا)، (حاشیۀ برهان چ معین)، گیاهی است از تیره پروانه واران که دارای برخی گونه های علفی و برخی گونه های پایاست، انواع بسیار از این گیاه وجود دارد که در مناطق معتدل نیمکرۀ شمالی می رویند، گونۀ معمولی آن که کاشته می شود ارتفاعش تا یک متر می رسد و گلهایش قرمز رنگند و معمولاً دو نوع بهاره و زمستانی از آن کشت می گردد و غالباً همراه یکی از غلات (گندم، جو، یولاف) کاشته می شود، برگها و ساقه اش علوفۀ خوبی جهت دامها هستند و دانه هایش کوچک و مدور و اندکی کشیده با پوست سبز تیره ومغزش سفید است، (فرهنگ فارسی معین)، در بعض کتب کرسنه را که نام علمیش ارووم یا ویسیا ارویلیا یا ارس می باشد به ماش ترجمه کرده اند و اشتباه است، (فرهنگ فارسی معین) :
به خوشه در از بهر بیرون شدن
چنان جمله شد ماش و منگ و نخود،
ناصرخسرو،
پس به طریق تو خدای جهان
بی شک در ماش و جو و لوبیاست،
ناصرخسرو،
گرشما جز که علی را بگزیدید بدو
نه عجب زآنکه نداند خربدلاش از ماش،
ناصرخسرو (دیوان چ تقوی ص 221)،
پنبه کشتی طمع به ماش مدار
جو بکاری عدس نیارد بار،
اوحدی،
به بارگاه برنج سفید، ماش و نخود
دو خادمند یکی عنبر و یکی کافور،
بسحاق اطعمه،
و رجوع به معنی اول مادۀ بعد شود،
- ماش عطار، غله ای است که آن را سنگ خوانند و آن سیاه رنگ و کوچکتر از ماش می باشد، (برهان)، غلۀ سیاه رنگ و کوچکتر از ماش، (ناظم الاطباء)، غله ای است کوچکتر از ماش که دانه هایش سیاه رنگند، منگ، مونگ، (فرهنگ فارسی معین)،
- ماش هندی، غله ای است عودی رنگ به اندام گندم کوچکی و آن را به عربی حب القلت خوانند ... (برهان) (آنندراج) (از ناظم الاطباء)، گونه ای ماش که آن را حب القلت نیز نامند، در حقیقت این گیاه نوعی لوبیای تیره رنگ ریزدانه است، (فرهنگ فارسی معین) : حب القلت، ماش هندی، (ذخیرۀ خوارزمشاهی، یادداشت به خط مرحوم دهخدا)، بعض عرب آن را مج خوانند، ماش هندی را قلت خوانند، (نزههالقلوب)،
- امثال:
ماش را با در آمیختن، پربهایی را با کم بهایی آمیختن: چون اتابک را دید که یخلط الماش بالدر و تمشیت امور معاش نه بر وجه صواب می فرمود اتابک را ارشاد می کرد، (تاریخ سلاجقۀ کرمان، از امثال و حکم ص 1388)، ماش هر آش است، نظیر: نخود هر آش است، (امثال و حکم ص 1388)، نوعی ماهی دریای خزر و آن را ارنج نیز نامند، (یادداشت به خط مرحوم دهخدا)، در تداول عامه، مقدار کم: یک ماش ...، حبی کوچک ... (یادداشت به خط مرحوم دهخدا)، علاوه بر دانۀ معروف به معنی مقدار کم است: هروقت دیدی زیاد سرفه میکنی یک ماش تریاک بینداز بالا فوری راحت می شوی، (فرهنگ لغات عامیانۀ جمال زاده)
لغت نامه دهخدا
ماش
یکی از بنی آرام است که ماشک نیز خوانده شده است و گمان چنان است که وی در کوه ماسیوس که همان قراجابغلر و در نزدیکی شمال الجزیره واقع است سکونت می داشته، (قاموس کتاب مقدس)
لغت نامه دهخدا
ماش
دانه ای است معروف ماش (منتهی الارب)، غله ای است که در هند اسبان را می خورانند و آدمیان نیز خورند و برگ او را آفتاب پرست گویند، (آنندراج)، یک نوع غله که به فارسی نیز ماش گویند، (ناظم الاطباء)، دانه ایست مانند کرسنّه ... که پزند و خورندو بهترین آن هندی و سپس یمنی و بدترین آن شامی است، واحد آن ماشه، (از اقرب الموارد)، و رجوع به مادۀ قبل شود، رخت خانه و متاع سقط و هیچکاره و در مثل گویند: الماش خیر من لاش، یعنی در خانه اگر رخت و متاع سقط و هیچکاره باشد بهتر از آن است که هیچ نباشد، (از منتهی الارب) (از آنندراج) (ناظم الاطباء) (از اقرب الموارد)
لغت نامه دهخدا
ماش
سنسکریت تازی گشته ماش گیاهی است از تیره پروانه واران که دارای برخی گونه های علفی و برخی گونه های پایا است انواع بسیار از این گیاه وجود دارد که در مناطق معتدل نمیکره شمالی میرویند. گونه معمولی آن که کاشته میشود ارتفاعش تا یک متر میرسد و گلهایش قرمز رنگند ومعمولا دو نوع بهاره و زمستانی از آن کشت میگردد و غالبا همراه یکی از غلات (گندم جو یولاف) کاشته میشود. برگهاوساقه اش علوفه خوبی جهت دامها هستند ودانه هایش در اغذیه مصرف میشوند. دانه هایش کوچک و مدور و اندکی کشیده با پوست سبز تیره ومغزش سفید است. یا ماش عطار. غله ایست کوچکتر از ماش که دانه هایش سیاه رنگند منگ مونگ. یا ماش هندی. گونه اش ماش که آنرا حب القلت نیز نامند. در حقیقت این گیاه نوعی لوبیای تیره رنگ ریزدانه است، مقدار کم: هر وقت دیدی زیاد سرفه می کنی یک ماش تریاک بینداز بالا فوری راحت می شوی خ
فرهنگ لغت هوشیار
ماش
گیاهی است از تیره پروانه واران که دارای برخی گونه های پایاست. انواع بسیار از این گیاه وجود دارد و غالباً همراه یکی از غلات (گندم، جو) کاشته می شود. برگ ها و ساقه اش علوفه خوبی جهت دام ها هستند و دانه هایش در اغذیه مصرف می شود
فرهنگ فارسی معین
ماش
دیدن ماش نر و خشک و پخته و خام، دلیل غم و اندوه است. اگر نخورد هیچ غم و اندوه نباشد.
یوسف نبی (ع) می فرماید:
دیدن ماش برنج ونخود وحبوبات دیگر ملال بود - جابر مغربی
اگر بیند که ماش پخته خورد، دلیل که اندکی مال یابد. اگر بیند که ماش خام خورد، دلیل غم است. محمد بن سیرین
فرهنگ جامع تعبیر خواب

پیشنهاد واژه بر اساس جستجوی شما

تصویری از قماش
تصویر قماش
پارچۀ نخی، کنایه از نوع، جنس، رخت، متاع و اسباب خانه، خرده ریزه هایی که از روی زمین جمع می کنند
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از ماشی
تصویر ماشی
پیاده، آنکه با پای خود به راهی می رود و سوار بر مرکب نیست
فرهنگ فارسی عمید
آلتی در تفنگ در زیر چخماق که با کشیدن آن چخماق به سوزن و ته چاشنی می خورد و فشنگ منفجر می شود، انبر
فرهنگ فارسی عمید
(شَ)
معرب ماشه. (یادداشت به خط مرحوم دهخدا). و رجوع به ماشه شود
لغت نامه دهخدا
دهی از دهستان حومه است که در بخش کوچصفهان شهرستان رشت واقع است و 1500 تن سکنه دارد. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 2)
لغت نامه دهخدا
(شَ)
خاله. داییزه (در دیلمان گیلان). (یادداشت به خط مرحوم دهخدا)
لغت نامه دهخدا
(شِ)
لاغر. کم گوشت. (از فرهنگ جانسون). رجل ماشل، مرد لاغر کم گوشت. (ناظم الاطباء)
لغت نامه دهخدا
نوعی از غربال باشد که چیز بدان بیزند، (برهان)، غربال، (آنندراج) (ناظم الاطباء)، ماشوب، ماشوه، ماشیوه، نوعی غربال که بدان چیزها بیزند، الک، (فرهنگ فارسی معین)، منخل، (یادداشت به خط مرحوم دهخدا) :
ز تیرجان شکارت باد دایم
تن اعدای تو مانند ماشو،
؟
، ترشی پالا را نیز گویند و آن ظرفی باشد که روغن و شیر و امثال آن در آن صاف کنند، طبقی مانند کفگیر سوراخ دار که آن را ترشی پالا گویند، (آنندراج) (انجمن آرا)، طبق مانند بود مثل کفگیر که در آن سوراخ بسیار کنند و طباخان و حلوائیان بدان روغن و شیره و ترشی و امثال آن صاف سازند و آن را ترشی پالا نیز خوانند، (فرهنگ جهانگیری)، نوعی از بافتۀ پشمین هم هست که فقیران و درویشان پوشند، (برهان)، نوعی از بافتۀ پشمین که درویشان پوشند، (انجمن آرا) (از ناظم الاطباء)، گلیم و پلاس را هم گفته اند، (برهان)، گلیم و پلاس، (ناظم الاطباء)
لغت نامه دهخدا
(شَ / شِ)
به معنی انبر باشد و آن افزاری است زرگران و مسگران و آهنگران را و عربان کلبتان خوانند. (برهان). آلتی است آهنی آهنگران را که گرم کرده بدان می گیرند و گاهی چیز محکم را بدان به زور می کشند به هندی سنداسی گویند. (آنندراج). انبر و کلبتان. (ناظم الاطباء). ماشق. انبر. کلوب. (یادداشت به خط مرحوم دهخدا). ترکی غربی ماشه = ماشا (آلت گرفتن و بهم زدن آتش). گیلکی، ماشه (انبر برای گرفتن آتش). کردی، ’مشک’ (انبر). و نیز کردی، ’موشه’ (انبر) ، قیاس شود با عربی ’محشّه’ (آلت برافروختن آتش) (حاشیۀ برهان چ معین). ماشه به معنی انبر در اصل ’محشه’ بر وزن ’مخدّه’ است و به معنی آلت برافروختن آتش می باشد. (نشریۀ دانشکدۀ ادبیات تبریز سال اول شمارۀ10 ص 37) ، آهنی را نیزگویند که فتیلۀ تفنگ را در آن محکم کنند و آتش بر تفنگ زنند. (برهان) (از ناظم الاطباء). به معنی توته بندوق که در آن فتیله یا توره نهاده در باروت پیاله بندوق آتش می رسانند. (آنندراج) (غیاث). آلتی آهنین در تفنگ به شکل قوسی که چون آن را بکشند چخماق آزاد شود و به سوزن خورد و سوزن به ته چاشنی گلوله اصابت کند و مادۀ داخل پوکه منفجر گردد و در نتیجه باعث خروج گلوله از داخل لوله شود. (فرهنگ فارسی معین). جای انگشت کشیدن پاشنۀ تفنگ و غیره. (یادداشت به خط مرحوم دهخدا) : باب صلح را بسته دیده به سرگوش فتیلۀ ماشه عقده دل توپ را گشوده... ابوالحسن (گلستانه مجمل التواریخ، یادداشت به خط مرحوم دهخدا).
- چکاندن ماشه، (اصطلاح نظامی) کشیدن ماشه. (فرهنگ فارسی معین).
، یک حصه از دوازده حصۀ تولچه را نیز گویند و تولچه دو مثقال و نیم است. (برهان) (آنندراج). یک حصه از دوازده حصۀ تولچه در صورتیکه هر تولچه دو مثقال و نیم باشد یعنی پنج نخود و آن را ماهیچه و ماهه نیز گویند. (ناظم الاطباء). یک حصه از دوازده حصۀ تولۀ هندی (دو مثقال و نیم). در این معنی هندی است که در طب فارسی داخل شده. (حاشیۀ برهان چ معین). واحد مقیاس هند برابر یک دوازدهم توله یا تولچۀ هندی (هر توله معادل دو مثقال و نیم است). (فرهنگ فارسی معین) : دینار سه و نیم ماشه طلاست. (منتهی الارب). و رجوع به ماهچه و ماهه شود، هرچیز را گویند که به قدر ماش باشد. (برهان) (آنندراج). و رجوع به ماش شود، وزنۀ خرد و کوچک. (ناظم الاطباء) ، لیف جولاهگان، بیل. (ناظم الاطباء)
لغت نامه دهخدا
ابوالقاسم الحسین بن محمد اسحاق الماشی المروزی از روات حدیث است و به سال 359 درگذشته است. (از لباب الانساب ج 3 ص 84). روات در علم حدیث به کسانی گفته می شود که در جمع آوری و نقل احادیث از دیگران فعالیت کرده اند. این افراد می توانند صحابه پیامبر، تابعین و حتی نسل های بعدی باشند. در تاریخ اسلام، روات نه تنها مسئول انتقال روایت ها بلکه در تفسیر و تحلیل دقیق این احادیث نیز نقش داشته اند تا از تحریف و اشتباهات جلوگیری کنند.
لغت نامه دهخدا
منسوب به ماش، هرچیز به رنگ ماش، (ناظم الاطباء)، به رنگ ماش، سبز تیره و متمایل به خاکی، (فرهنگ لغات عامیانۀ جمال زاده)، به رنگ دانۀ ماش، (یادداشت به خط مرحوم دهخدا)،
- گل ماشی، رنگ آجر، (یادداشت به خط مرحوم دهخدا)،
، هر غذای ساخته شده از ماش، (ناظم الاطباء)
لغت نامه دهخدا
رونده و در حدیث است: ان للحاج الماشی بکل خطو سبعماءه حسنه، (منتهی الارب)، رونده، (آنندراج)، به سرعت راه رونده، (ناظم الاطباء)، اسم فاعل است و جمع آن مشاه و ماشون و مؤنث آن ماشیه است، (از اقرب الموارد)، رونده، ج، مشاه، (یادداشت به خط مرحوم دهخدا)، سخن چین نزدیک والی، یا عام است، ج، مشاه، (منتهی الارب) (آنندراج)، سعایت کننده و سخن چین، ج، مشاه، (ناظم الاطباء)
لغت نامه دهخدا
(شِ)
شانه کننده. (ناظم الاطباء). رجوع به ماشطه شود
لغت نامه دهخدا
ماشو، پشمینه و شالکی درویشان، (فرهنگ لغات دیوان البسۀ نظام قاری ص 204) :
طرفه بازار قماشی است که ماشأاﷲ
قدر ماشا و سقرلاطبهم یکسانند،
نظام قاری (دیوان ص 68)،
قاری به خواب دید سقرلاط یک شبی
تعبیر رفت چکمه و ماشا حواله بود،
نظام قاری (دیوان ص 78)،
قاری حقیقتی دان کردن به بر سقرلاط
تفتیک را و ماشا، هر دو شمر مجازی،
نظام قاری (دیوان ص 114)،
و رجوع به ماشاد شود
لغت نامه دهخدا
ماشک بن یافث بن نوح و گمان می رود که نسل وی در نزدیکی چشمه ها و دجله سکونت داشتند و نسل ماشک با تجار صور تجارت می داشتند. (قاموس کتاب مقدس)
لغت نامه دهخدا
تصویری از ماشو
تصویر ماشو
غربال، الک
فرهنگ لغت هوشیار
آلتی است آهنی، آهنگران آهنی را که گرم بدان میگیرند و گاهی چیز محکم را بدان به زور کشند، و آهنی را نیز گویند که فتیله تفنگ را در آن محکم کنند و آتش بر تفنگ زنند
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از جماش
تصویر جماش
شوخی، فریبندگی، مستی، آرایش کننده
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از قماش
تصویر قماش
رخت و متاع خانه، پارچه نخی را گویند
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از ماشی
تصویر ماشی
رونده، سخن چین
فرهنگ فارسی معین
تصویری از ماشه
تصویر ماشه
((ش))
انبر، آلتی است در اسلحه گرم که با کشیدن آن تیر شلیک می شود
فرهنگ فارسی معین
تصویری از ماشو
تصویر ماشو
غربال و الکی که سوراخ های ریز دارد. ماشوب نیز گفته شده
فرهنگ فارسی معین
به رنگ ماش، سخن چینی، رونده
فرهنگ واژه مترادف متضاد
انبر، کلبتان، گیره، تفنگ
فرهنگ واژه مترادف متضاد
روی ماشه یک اسحله فشار می دهید: خانواده شما در یک ناراحتی بزرگ خواهد افتاد.
یک زن شوهردار خواب ببیند که روی ماشه فشار می دهید: بی آبروئی بواسطه یک ماجرای عشقی
یک شخص مجرد خواب ببیند که روی ماشه فشار می دهد: او بزودی ازدواج می کند.
جوانها خواب بببیند که روی ماشه فشار می دهند: برای لیاقشان به آنها پاداش داده خواهد شد. برای تیر اندازی به یک دشمن ماشه را فشار میدهید: از شما انتقاد بسیار خواهد شد - کتاب سرزمین رویاها
فرهنگ جامع تعبیر خواب
انبر آتش گیر، درخت پرمحصول، گیاهی وحشی و خوش بو و خوراکی
فرهنگ گویش مازندرانی
نان خورشتی از ماش، آب، نمک، پیاز، سیر روغن، نعناع
فرهنگ گویش مازندرانی
گوساله ای که بزرگ شده و از شیر گرفته شود
فرهنگ گویش مازندرانی