جدول جو
جدول جو

معنی مازج - جستجوی لغت در جدول جو

مازج(زِ)
آمیزنده. (آنندراج). آمیزنده و مخلوط کننده. (ناظم الاطباء)
لغت نامه دهخدا
مازج
آمیزنده
تصویری از مازج
تصویر مازج
فرهنگ لغت هوشیار
مازج((زِ))
آمیزنده، مخلوط کننده
تصویری از مازج
تصویر مازج
فرهنگ فارسی معین

پیشنهاد واژه بر اساس جستجوی شما

تصویری از مزاج
تصویر مزاج
وضع دستگاه گوارش، وضع معده و روده، کنایه از مجموعه کیفیت های جسمی و روحی، در طب قدیم هر کدام از کیفیت های چهارگانه در بدن انسان یا مواد خوراکی که عبارت است از مثلاً سرد، گرم، خشک و تر، کنایه از سرشت، طبیعت، کنایه از حالت، وضعیت
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از مازح
تصویر مازح
مزاح کننده، هزل گو
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از مالج
تصویر مالج
ماله، افزاری که بنّا با آن گل یا گچ می مالد
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از مازو
تصویر مازو
بلوط
ماده ای با مصرف دارویی و صنعتی که از ترشح یکی از انواع بلوط به دست می آید و بر اثر گزش حشره ای به صورت کروی درمی آید
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از مازن
تصویر مازن
مازه، ستون فقرات، در علم زیست شناسی ستونی مرکب از ۳۳ قطعه استخوان به نام مهره یا فقره که به طور عمودی بر روی هم قرار گرفته و در پشت انسان از زیر گردن تا پایین کمر جا دارد و در میان آن سوراخی است موسوم به مجرای فقراتی که نخاع یعنی دنبالۀ دماغ در آن قرار گرفته و در دو طرف دارای دو سوراخ کوچک تر است که اعصاب نخاعی و شرائین در آن جا دارند، ستون مهره ها، تیرۀ پشت، پشت مازه
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از مازه
تصویر مازه
ستون فقرات، در علم زیست شناسی ستونی مرکب از ۳۳ قطعه استخوان به نام مهره یا فقره که به طور عمودی بر روی هم قرار گرفته و در پشت انسان از زیر گردن تا پایین کمر جا دارد و در میان آن سوراخی است موسوم به مجرای فقراتی که نخاع یعنی دنبالۀ دماغ در آن قرار گرفته و در دو طرف دارای دو سوراخ کوچک تر است که اعصاب نخاعی و شرائین در آن جا دارند، ستون مهره ها، تیرۀ پشت، پشت مازه
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از مایج
تصویر مایج
موج زننده،
فرهنگ فارسی عمید
(مُ بَزْ زِ)
آراینده و زینت دهنده. (آنندراج) (ناظم الاطباء)
لغت نامه دهخدا
(شَ)
آمیختن. (منتهی الارب). آمیختن چیزی به چیزی، آمیختن شراب و جز آن. (منتهی الارب)،
{{اسم مصدر}} آمیزش. (السامی) (زمخشری) (مهذب الاسماء) (دهار) (ترجمان علامۀ جرجانی). ج، امزاج و امزجه. آمیز. (زمخشری). امتزاج. آمیغ. (یادداشت مرحوم دهخدا). آمیختگی. قطاب. (منتهی الارب)،
{{اسم}} مزاج الشراب، آنچه به وی آمیزند شراب را. (منتهی الارب). آنچه بدان شراب را آمیزند:
آن شرابی که ز کافور مزاج است در او
مهر نشکسته بر آن پاک و گوارنده شراب.
ناصرخسرو.
- قلیل المزاج، کم قوت و اندک نیرو: و یسقیه شراباً قلیل المزاج. (یادداشت مرحوم دهخدا)، (اصطلاح پزشکی) کیفیتی است که از تفاعل کیفیات متضادۀ موجود در عناصر حادث می شود. (بحر الجواهر). و نیز رجوع به حکمت الاشراق ص 198 و ص 199 شود.
اجتماع عناصر اربعه بعضی با بعضی دیگر بر وجهی که آن اجسام تفاعلی کنند بواسطۀ کیفیات متضاده تا حدی که حاصل شود از ایشان کیفیتی متوسط متشابه در جمیع اجزاء. (قطب الدین شیرازی به نقل در فرهنگ علوم عقلی). کیفیتی است که از تأثیر کیفیات عناصر اربعه در بدن آدمی پدید آید ’: و اگر دو کیفیت با یکدیگر باز کوشند و هر یک اندر گوهر یکدیگر اثر کنند و گوهر هر دو از حال بگردد آن رااستحالت گویند و بدین استحالت قوت هر دو شکسته شود و کیفیتی میانه پدید آید آن را مزاج گویند...چهار کیفیت که ارکان است یکی گرم است و دوم سرد و سیم خشک وچهارم تر و...مزاج نه است یکی معتدل و چهار مفرد و چهار مرکب...هر اندامی از اندامهای یکسان (مانند پوست و استخوان و عصب) را مزاجی واعتدالی خاصه است...’. (ذخیرۀ خوارزمشاهی چ انجمن آثار ملی ص 47 و 48). مزاج هر اندامی یعنی آمیزش هر اندامی از گونۀ دیگری است و کیفیت هر اندامی و گرانی و سبکی و...سختی هر یک از گونۀ دیگر است. (ذخیرۀ خوارزمشاهی).
- مزاج اتم ّ، اکمل مزاجات است که در جمادات نزدیک به نفس نباتی است و در نباتات نزدیک به نفس حیوانی است و گاه از مزاج اتم، مزاج معتدل را خواهند. (قبسات ص 43). و رجوع به کتاب شفا ج 1 ص 443 شود. (از فرهنگ علوم عقلی).
- مزاج اشرف، همان مزاج اتم است و مزاج انسان را نیز اشرف گویند که پذیرۀ تمام معارف و کمالات الهی است. (مجموعۀ دوم مصنفات ص 220، نقل از فرهنگ علوم عقلی).
- مزاج اول، کیفیات اصلی عناصر اربعه (برودت، حرارت یبوست و رطوبت) میباشد در مقابل مزاج ثانی که کیفیات حاصله از امتزاج و ترکیب اجزاء عناصر است. (شفا ج 1 ص 379 از فرهنگ علوم عقلی).
- مزاج برزخی، مزاج حاصل از عناصر و اجسام است. (نقل از فرهنگ علوم عقلی).
- مزاج ثانی، رجوع به مزاج اول شود.
- مزاج گوهران، کنایه از عناصر اربعه است که خاک و آب و هوا و آتش باشد و با زای فارسی هم بنظر آمده است (یعنی مژاج). (برهان) (آنندراج). چهار عناصر.
- مزاج معتدل، مراد از مزاج معتدل مزاجی است که حاصل از تعادل اخلاط اربعه و ترکیب عناصر است. رجوع به مزاج اتم و کتاب شفا ج 1 ص 443 شود. (از فرهنگ علوم عقلی).
- مزاج البدن، آنچه بدان اندام سرشته شده از طبایع. (منتهی الارب). آمیزش تن.
، در اصطلاح اطباءکیفیتی که از آمیختن چیزها رسد مثلاً رنگ سرخ که از آمیختن برگ تنبول و کتهه و چونه پیدا شود و سرشت و طبیعت انسان را به همین سبب مزاج گویند که کیفیتی از امتزاج اربع بهم می رسد. (غیاث) (آنندراج) : ترکیب اعضاء از اخلاط است و ترکیب اخلاط از مزاج و ترکیب مزاج از استقصات (اسطقسات). (قابوسنامه چ یوسفی ص 176). و اگر خواهی که اندرین (علم طب) متبحر شوی... علم مزاج از کتاب الکون و الفساد طلب کن. (قابوسنامه ص 179).
گفتم مزاج هست ستمکار و چارضد
گفتا که اعتدال سیم را بود ضرر.
ناصرخسرو.
گفتم چهار گوهر گشته ست پایدار
گفتا مزاج مختلف آرندۀ عبر.
ناصرخسرو.
مزاج اندامهای یکسان از آمیختن گرم باسرد و خشک با تر حاصل شده است. (ذخیرۀ خوارزمشاهی ج 1 ص 22).
موافقند به طبع و مزاج، روح و بدن
مخالفند به ذات و به گوهر آتش و آب.
مسعودسعد.
مسافران نواحی هفت گردونند
مؤثران مزاج چهار ارکانند.
مسعودسعد.
شرط تبدیل مزاج آمد بدان
کزمزاج بد بود مرگ بدان.
مولوی.
وگر خود نیابد جوانمرد نان
مزاجش توانگر بود همچنان.
سعدی (بوستان).
مزاج دهر تبه شد در این بلا حافظ
کجاست فکر حکیمی و رای برهمنی.
حافظ.
مزاج باده پرستان گرفته ام در عشق
به جان از آن نبرد رغبتم که شیرین است.
محمد قلی سلیم (از آنندراج).
رفت جهان راز عدالت مزاج
جست در آغاز حرارت مزاج.
(از آنندراج).
، یکی از چهار حرارت و برودت و رطوبت و یبوست. (یادداشت به خط مرحوم دهخدا). مزاج در پیش قدماء و اطباء نه گونه بوده است معتدل، حاد، بارد، رطب، یابس، حار و رطب، حار و یابس، بارد و رطب، بارد و یابس. (یادداشت مرحوم دهخدا). قدما به چهار مزاج اصلی قایل بودند: 1- مزاج صفراوی گرم و خشک، که در نتیجۀ غلبۀ صفرای زرد است. 2- مزاج دموی یا خونی گرم و مرطوب است. 3- مزاج مالیخولیائی (سوداوی) در این مزاج سودا غلبه دارد و سرد و خشک است. 4- مزاج بلغمی که در نتیجۀ ازدیاد لنف در بدن است، سرد و مرطوب...از سوی دیگر قدماء مجموعاً به 12 نوع مزاج قایل بودند و آنها را به سه دسته تقسیم می کردند از این قرار: 1- مزاجهای سادۀمفرد - شامل مزاجهای گرم، سرد، خشک، تر. 2- مزاجهای سادۀ مرکب - شامل مزاجهای گرم و تر، گرم و خشک، سرد و تر، سرد و خشک. 3- مزاجهای مادی - شامل مزاجهای بلغمی، دموی، صفراوی، سوداوی:
جهان چو یافت ثبات ای شگفت گرم و تر است
مزاج گرم و تر آری بود مزاج شباب.
مسعودسعد.
هندوان را چه اگر گرم و تر آمد به مزاج
عشقشان در دل از آن گرمتر آمد صد بار.
انوری (ص 165).
مزاج گرم را حلوا زیان است.
کاتبی.
، هیئت ترکیبی وارتباطی بدن و اعضاء آن با هم که حاصل از تعادل اخلاط اربعه و ترکیب عناصر است:
جانی چو مزاج مشتری پاک
ز آلایش سوزیان ببینم.
خاقانی.
لطف از مزاج دهر بشد گوئی
ای مرد لطف چه ؟ که وفا هم شد.
خاقانی (دیوان چ سجادی ص 760).
مزاج اگرچه مستقیم بود اعتماد بقا را نشاید. (گلستان سعدی).
عسل خوش کند زندگان را مزاج
ولی درد مردن ندارد علاج.
سعدی (بوستان).
- آتش مزاج، تند. که زود خشمگین گردد. از حال برود.
- خاکشیرمزاج، سازشکار. که قابلیت انعطاف و سازش بسیار دارد.
- راست مزاج، که مزاجی و طبیعتی معتدل دارد.
- زنگی مزاج، آتش مزاج.
- سردمزاج، مقابل گرم مزاج. در اعتقادقدما مراد از سردی مزاج همان است که در طب امروز به نام هیپوتیروئیدی یا نارسائی غدد تیروئیدی نامیده می شود. (از حاشیۀ ذخیرۀ خوارزمشاهی چ انجمن آثار ملی ج ص 92).
- ، که دارای تمایل جنسی نیست.
- سوءالمزاج، بیرون شدن مزاجی از اعتدال... چنان که یا گرم تر شود از معتدل یا سردتر و این را سوءالمزاج مفرد گویند و یا چنان بود که از دو کیفیت بیرون شود و این را سوءالمزاج مرکب گویند... و سوءالمزاج یا با ماده باشد یا بی ماده و سوءالمزاج بی ماده را سوءالمزاج ساده گویند وبا ماده را سوءالمزاج مادی گویند. (ذخیرۀ خوارزمشاهی ج ص 22).
- ضعیف المزاج، بی بنیه. کم بنیه. رجوع به بنیه شود.
- ، امروز به زن یا مردی گفته می شود که تمایل جنسی ندارد. رجوع به سردمزاج شود.
- علیل المزاج، ناخوش احوال. کسی که بیماری مزمن درونی دارد.
- گرم مزاج، منظور قدما از گرمی مزاج آن چیزی است که امروزه با هیپوتیروئیدی تطبیق می کنند. (از حاشیۀ ذخیرۀ خوارزمشاهی ج 1 ص 62).
- محرورالمزاج، گرم مزاج.
- مزاج از عدالت و استقامت رفتن یا برگشتن یا مخبط شدن اعتدال مزاج، کنایه از فاسد شدن مزاج. (یادداشت مرحوم دهخدا). از دست رفتن سلامت بدن که اعادۀ صحت ممکن نباشد یادشوار باشد: پس بیرون شدن مزاجی از اعتدال یا چنان باشد که اندر یک کیفیت بیرون شود، چنان که... (ذخیرۀ خوارزمشاهی ج 1 ص 22).
رفت جهان را ز عدالت مزاج
جست در آغاز حرارت مزاج.
(از آنندراج).
چو برگردد مزاج از استقامت
بدشواری به دست آید سلامت.
نظامی.
چون مخبط شد اعتدال مزاج
نه عزیمت اثر کند نه علاج.
سعدی.
- مزاج بلغمی، طبع بلغمی. که مزاج بلغمی دارد. که دیر متأثر شود از چیزها. (یادداشت مرحوم دهخدا).
- مزاج خارج، مزاجی است که خارج از اعتدال باشد. (شفا ج 1ص 443. نقل از فرهنگ علوم عقلی).
- مزاج خنازیری، استعداد خنازیری. آن که در معرض خنازیر است.
- مزاج دموی، مزاجی که خون بر آن غالب بود. (یادداشت مرحوم دهخدا). رجوع به طبع دموی شود.
- مزاج رطوبی، به مزاج فردی اطلاق میشود که دستگاه لنفیش بر سایر اعمال حیاتی برتری دارد چنین فردی ظاهراً خونسرد و بی اعتنا و دیررنج ودیر خشم است.
- مزاج زردابی، مزاج صفراوی. مزاج تند. و رجوع به زرداب شود.
- مزاج سرطانی، استعداد سرطانی. کسی که مستعد بیماری سرطان است.
- مزاج سلّی، استعداد سلّی. کسی که مستعد بیماری سل است.
- مزاج سودائی، طبع سودائی. رجوع به طبع سودائی شود. رجوع به مزاج سودائی شود.
- ، صفراوی مزاج. عصبانی. تندخو:
من خود اندر مزاج سودائی
وین هوا خشک و راه تنهائی.
نظامی (هفت پیکر ص 46).
رجوع به طبع سودائی شود.
- مزاج صفراوی، طبع زردابی. رجوع به مزاج زردابی شود.
- مزاج عصبی، طبیعت و سرشت کسی که عصبی مزاج است. رجوع به عصبی مزاج شود.
- مزاج عضلانی، مزاج پهلوانی، کسی که دارای عضلات قوی و ورزیده باشد.
، مجازاً شکم و جهاز هاضمه. در تداول عامه نیز به کسی که در جهاز هاضمۀ او اختلالی رخ میدهد میگویند مزاجش بهم خورده است:
جای کم خواران و ابدالان کجا بودی بهشت
گر به اندازه مزاج و معده اینهاستی.
ناصرخسرو.
- مزاج بهم خوردن، شوریدن طبیعت.دل بهم خوردن. آشوب شدن دل:
بس که خونم، بی می گلرنگ می آید بجوش
می خورد برهم مزاجم گرخورد مینا بهم.
شفیع اثیر.
، سرشت. نهاد. طبیعت. خمیره:
گفتم که اعتدال نبندد هوا مزاج
گفتا ز نفس نامیه بالد همی شجر.
ناصرخسرو.
درمیان دوستان گه جنگ باشد گاه صلح
در مزاج اختران گه نفع باشد گاه ضر.
سنائی.
و به تدریج آن حکمت ها در مزاج ایشان متمکن گردد. (کلیله و دمنه).
همچومعن زایده دارد سماحت در مزاج
همچو قس ساعده دارد فصاحت در خطاب.
عبدالواسع جبلی.
بوی راحت چون توان برد از مزاج این دیار
نوشدارو چون توان جست از دهان اژدها.
خاقانی.
’هوا...به رقت مزاج مخصوص گشت’. (سندبادنامه ص 12).
ایمنی از روغن اعضای ما
رست مزاج تو ز صفرای ما.
نظامی.
گرچه برحق بود مزاج سخن
حمل دعویش بر محال کنند.
(گلستان).
، خاصیت. کیفیت. نهاد:
ز مرغزار سلامت دل مراست خبر
که هم مسیح خبر دارد از مزاج گیا.
خاقانی.
، حال و چگونگی آن موقع. اقتضای حال: گفت لایقتر به حسب حال و مزاج وقت دو بیت دیگر است هم بر این وزن از آن مرورودی. (ترجمه تاریخ یمینی ص 90)، ترتیب. روش. حال. منوال: و کار تو همین مزاج دارد. (کلیله و دمنه چ مینوی ص 117). و حکایت او همان مزاج دارد که آن مرد گفته بود. (کلیله و دمنه ص 171). و اگر من صبری کردم همین مزاج داشت. (کلیله و دمنه ص 232). و چون حقیقت این حال تأمل میکنم، کار من با شاهزاده همان مزاج دارد که پیل و پیلبان با پادشاه کشمیر. (سندبادنامه ص 55)، استعداد. قابلیت. تمایل. وضع حال:
حکایت برمزاج مستمع گوی
اگر خواهی که دارد با تو میلی
هرآن عاقل که با مجنون نشیند
نگوید جز حدیث روی لیلی.
سعدی.
، مجازاً عقیده. (یادداشت به خط مرحوم دهخدا). اعتقاد: رای پدر ما هر چند مارا ولیعهد کرده بود... در این آخرها که لختی مزاج او بگشت... ما را به ری ماند. (تاریخ بیهقی). و مزاج او به تقلب احوال تفاوتی کم پذیرفت. (کلیله و دمنه). معاندان او...مزاج پادشاهی را از او منحرف ساخته بودند. (عالم آرا،... چ امیرکبیر ص 202).
- بلبل مزاج، متلون المزاج.
- دمدمی مزاج، کسی که دائم عقیدۀ خود راتغییر میدهد و هرلحظه به چیزی متمایل می گردد. رجوع به دمدمی مزاج شود.
- متلون المزاج، دارای عقیدۀ غیر ثابت. دمدمی مزاج.
، (اصطلاح اهل رمل) نسبت شکلی باشد به روز یا به شب. چنانچه گویند که در شکل آفتاب اگر در اول واقع شوند روز یکشنبه و شب پنجشنبه مزاج دارد. (از کشاف اصطلاحات الفنون)
لغت نامه دهخدا
(هَِ)
پیه تنک و شیر تنک. (منتهی الارب) (آنندراج). پیه و شیر تنک و رقیق. (ناظم الاطباء) (از اقرب الموارد) ، شیر با آب نیامیخته. (از اقرب الموارد)
لغت نامه دهخدا
(ءِ)
هرچیز که موج از دریا بیرون اندازد، طوفانی. (ناظم الاطباء) : سلطان چون فحل هائج و بحر مائج دودسته شمشیر می زد. (ترجمه تاریخ یمینی چ 1 تهران ص 286)
لغت نامه دهخدا
(یِ)
مائج. موج زننده: و سلطان چون فحل هایج و بحر مایج دودسته شمشیر می زد. (ترجمه تاریخ یمینی چ شعار ص 276). و هر دو چون دو طود هایج و دوبحر مایج از جای برخاستند. (مرزبان نامه). و بر مقاومت و مبارزت صبورتر گشتند، از بیرون نیز اوزار جنگ هایج تر شد و بحر حرب مایج تر گشت. (جهانگشای جوینی)
لغت نامه دهخدا
(زَ)
تازه. معرب است. (منتهی الارب). سخن راست و نیکو و پاکیزه. (منتهی الارب) (قطر المحیط) ، خالص از هر چیزی. (منتهی الارب)
لغت نامه دهخدا
جامه زر بفت جامه ای بود که از زر ممزوج یا چیز دیگر می بافته اند (ترجمه چهار مقاله بانگلیسی. براون ص 22) (چهار مقاله 33 ح 3) : (و از آن هزار قباء اطلس معدنی و ملکی و طمیم و نسیج و ممزوج و مقراضی و اکسون هیچ نپسندید (مامون) و هم سیاهی درپوشید) (چهار مقاله 34- 33)
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از موزج
تصویر موزج
پارسی تازی گشته موزه موزه چکمه
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از مزاج
تصویر مزاج
آمیختن، امتزاج، سرشت و طبیعت بدن
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از مبزج
تصویر مبزج
آراسته زیور یافته آراینده زیور دهنده
فرهنگ لغت هوشیار
سازج هندی گونه ای دارچین که عطر و طعم آن از دارچین معمولی کمتر است و در طب قدیم به عنوان مقوی تخمدانها بکار میرفته است عرفج بری سادج صادق صادیق صدق دارچین جاوه
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از ماهج
تصویر ماهج
شیر تنک، شیر ناب، پیه تنک
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از مازی
تصویر مازی
ستمگر، ناسازگار
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از مازه
تصویر مازه
ستون فقرات
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از مازن
تصویر مازن
تخم مور استخوان تیره پشت ستون فقرات مازو مازه
فرهنگ لغت هوشیار
بزله گوی لوده مزاح کننده بذله گو: اگر کسی بود که شرابخواره نباشد و مازح و قمار و بسیار گوی و مجهول
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از مالج
تصویر مالج
پارسی تازی گشته ماله از ابزارهای ساختمانی ماله گلکاران
فرهنگ لغت هوشیار
در تازی مائج: کوهه دار کوهه زن (کوهه موج) موج زننده: ... و هر دو چون دوطود هایج و دو بحر مایج از جای برخاستند
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از مزاج
تصویر مزاج
((مِ))
سرشت، طبیعت، آمیختن، آمیخته شدن، قدما به چهار مزاج اصل قایل بودند، مزاج صفراوی (گرم و مرطوب)، مزاج مالیخولیایی یا سوداوی (سرد و خشک)، مزاج دموی (گرم و مرطوب)، مزاج بلغمی (سرد و مرطوب)
فرهنگ فارسی معین
تصویری از مایج
تصویر مایج
((یِ))
موج زننده
فرهنگ فارسی معین
تصویری از مازح
تصویر مازح
((زِ))
مزاح کننده، بذله گو
فرهنگ فارسی معین
تصویری از مازن
تصویر مازن
((زِ))
مازه، ستون مهره ها، تیره پشت
فرهنگ فارسی معین
تصویری از مازو
تصویر مازو
شیره درخت بلوط که از آن برای ساختن مرکب سیاه استفاده می کنند
فرهنگ فارسی معین
تصویری از تمازج
تصویر تمازج
((تَ زُ))
آمیخته شدن، مخلوط شدن
فرهنگ فارسی معین
حالت، خلق و خوی
دیکشنری اردو به فارسی