جدول جو
جدول جو

معنی ماز - جستجوی لغت در جدول جو

ماز
چین و شکن، برای مثال ای من رهی آن روی چون قمر / وآن زلف شبه رنگ پر ز مار (شهیدبلخی - شاعران بی دیوان - ۳۱)
شکاف، ترک
مازو، بلوط، ماده ای با مصرف دارویی و صنعتی که از ترشح یکی از انواع بلوط به دست می آید و بر اثر گزش حشره ای به صورت کروی درمی آید
تصویری از ماز
تصویر ماز
فرهنگ فارسی عمید
ماز
مطلق چین و شکنج را گویند، (برهان)، چین و شکنج، (آنندراج)، چین و شکنج و تا و لا، (ناظم الاطباء)، چین، نورد، پیچ و خم، شکن، کلچ، شکنج، تاب، (یادداشت به خط مرحوم دهخدا) :
ای من رهی آن روی چون قمر
وان زلف شبه رنگ پر ز ماز،
شهید (یادداشت به خط مرحوم دهخدا)،
برآمد ز کوه ابر مازندران
چو مار شکنجی و ماز اندر آن،
منوچهری،
سرنگونسار ز شرم و روی تیره ز گناه
هریکی با شکم حامل و پر ماز لبی،
منوچهری (یادداشت به خط مرحوم دهخدا)،
نه به دستش در خم ونه به پایش در عطف
نه به پشتش در پیچ و نه به پهلو در ماز،
منوچهری (یادداشت ایضاً)،
هر آن مرغ کز وی به پرواز شد
ز زخمش سر کوه پر ماز شد،
اسدی (یادداشت ایضاً)،
یکی خشت شاهی پر ماز و پیچ
به کف داشت وز رنج ناسود هیچ
اسدی،
- ماز بر ماز، شکن بر شکن، لابرلا:
تنش بدهمه ناز بر ناز بر
برو غبغبش ماز بر ماز بر،
فردوسی (از نسخه ای از فرهنگ اسدی، یادداشت به خط مرحوم دهخدا)،
- ماز ماز، شکن شکن، چین چین، پیچ پیچ:
آن خداوندی که حکمش گر به مازل بر نهی
پهلوی او یک بدیگر برنشیند مازماز،
منوچهری (از آنندراج)،
، شکاف و تراک دیوار را نیز گفته اند، (برهان)، به معنی شکاف نیز آمده، (آنندراج)، درز و شکاف که در دیوار افتد، (صحاح الفرس)، کاف بود یعنی شکاف که اندر چیزی افتد از چوب و در و دیوار و غیره، (لغت فرس اسدی چ اقبال ص 169)، ماز شکافی بود در دیواریا در چیزی دیگر که به کاف ماند و گویند ماز است اندر او، (حاشیۀ لغت فرس ایضاً) :
به شمشیر شیران پر از ماز ترگ
زگرز دلیران به پرواز مرگ،
اسدی (یادداشت به خط مرحوم دهخدا)،
، بعضی گویندشکاف و تراکی است که از چوب بر دیوار و غیر آن افتد، (برهان)، ناو: الصنبور، نایژۀ دستک مشک و ماز که بدان آب در حوض شود، (مهذب الاسماء، یادداشت به خط مرحوم دهخدا)، مازو بود، (لغت فرس چ اقبال ص 186)، مخفف مازو هم هست و آن چیزی باشد که پوست را بدان دباغت کنند و یک جزو از اجزای سیاهی باشد، (برهان)، مخفف مازو، (فرهنگ رشیدی) (آنندراج)، مازو، (ناظم الاطباء) = مازو= مازون، (حاشیۀ برهان چ معین) :
به طعم شکّر بودم به طبع مازریون
چنان شدم که ندانم ترانگبین از ماز،
مخلدی (حاشیۀ فرهنگ اسدی نخجوانی)،
ور به درویشی زکاتت داد باید یک درم
طبع را از ناخوشی چون مازومازریون کنی،
ناصرخسرو (از فرهنگ رشیدی)،
، داروی مسهل، نام یکی از داروهایی که با آنها مرکب می سازند، (ناظم الاطباء)
لغت نامه دهخدا
ماز
(زِ)
قاتل به مقتول گوید: ماز رأسک و گاهی گوید ماز، و سکوت می کند، یعنی گردن دراز کن. ازهری گوید: نمی دانم این کلمه چیست مگر اینکه بگوییم مایز بوده و یاء را مؤخر بر زاء کرده و گفته اند: مازی و یاء را به جهت امر حذف کرده اند. ابن اعرابی گوید اصل آن چنین است: مردی خواست کسی را که نامش مازن بود بکشد، وی را گفت ماز رأسک و السیف ترخیم مازن. پس این کلمه مستعمل شد و فصحا بدان تکلم کردند. (از منتهی الارب) (از اقرب الموارد). کلمه امر یعنی گردن دراز کن و این کلمه را قاتل به مقتول می گویدهنگامی که می خواهد سر وی را ببرد. (ناظم الاطباء)
لغت نامه دهخدا
ماز
نام کوهی است در تبرستان و سبب تسمیۀ او به مازندران همین بوده یعنی اشخاصی که در درون آن ولایت که مازندران است ساکن باشند و آن را موز نیز گویند ... و آن کوه از حد گیلان تابه لار و گفته اند تا به جاجرم کشیده بود و گفته اند ماز نام مردی بود از نژاد سوفر و او دیواری از جاجرم تا گیلان کشیده و در آن دروازه قرار داده که بی اذن اوآمد و شد نشود و از ترکتازی ترکمانان و اتراک دیگر محفوظ باشند و آن دیوار را ماز می خوانند و هرچه در درون آن دیوار بود مازندران گفتند و مازیار نام حاکم مازندران بوده و این نام دلالت می کند که ماز نام کوه می باشد و مازیار به معنی ملک الجبال باشد چنانکه شهریار حاکم شهر را گویند و بازیار بازدار و قوشچی را نامند و مازندران با واو و الف هر دو صحیح است و تبرستان مرادف کوهستان است، چنانکه گذشته است و اﷲ اعلم، (انجمن آرا) (آنندراج)، و رجوع به مازندران شود
لغت نامه دهخدا
ماز
شکاف، ترک، چین و شکن
تصویری از ماز
تصویر ماز
فرهنگ فارسی معین
ماز
شبکه ای از دالان های پیچ در پیچ و گمراه کننده
تصویری از ماز
تصویر ماز
فرهنگ فارسی معین
ماز
آژنگ، چین، شکن، شکنج، مازن، مازو، مازوج، ترک، رخنه، شکاف، مازن، مازو، مازه، گل کاو
فرهنگ واژه مترادف متضاد
ماز
زنبور عسل، مگس، کوه، چین وشکن را گویند (برهان) چین و شکنج (آنندراج) چین و شکنج و
فرهنگ گویش مازندرانی

پیشنهاد واژه بر اساس جستجوی شما

تصویری از مازح
تصویر مازح
مزاح کننده، هزل گو
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از مازه
تصویر مازه
ستون فقرات، در علم زیست شناسی ستونی مرکب از ۳۳ قطعه استخوان به نام مهره یا فقره که به طور عمودی بر روی هم قرار گرفته و در پشت انسان از زیر گردن تا پایین کمر جا دارد و در میان آن سوراخی است موسوم به مجرای فقراتی که نخاع یعنی دنبالۀ دماغ در آن قرار گرفته و در دو طرف دارای دو سوراخ کوچک تر است که اعصاب نخاعی و شرائین در آن جا دارند، ستون مهره ها، تیرۀ پشت، پشت مازه
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از مازو
تصویر مازو
بلوط
ماده ای با مصرف دارویی و صنعتی که از ترشح یکی از انواع بلوط به دست می آید و بر اثر گزش حشره ای به صورت کروی درمی آید
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از مازن
تصویر مازن
مازه، ستون فقرات، در علم زیست شناسی ستونی مرکب از ۳۳ قطعه استخوان به نام مهره یا فقره که به طور عمودی بر روی هم قرار گرفته و در پشت انسان از زیر گردن تا پایین کمر جا دارد و در میان آن سوراخی است موسوم به مجرای فقراتی که نخاع یعنی دنبالۀ دماغ در آن قرار گرفته و در دو طرف دارای دو سوراخ کوچک تر است که اعصاب نخاعی و شرائین در آن جا دارند، ستون مهره ها، تیرۀ پشت، پشت مازه
فرهنگ فارسی عمید
(گَ)
دهی از دهستان دهو است که در بخش میناب شهرستان بندرعباس واقع است و 400 تن سکنه دارد. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 8)
لغت نامه دهخدا
(زَ)
عفص. (قاموس، یادداشت به خط مرحوم دهخدا). الگزمازک، حب الاثل فارسیه ای عفص الطرفاء. (قاموس، یادداشت به خط مرحوم دهخدا). و رجوع به عفص و مازو شود
لغت نامه دهخدا
(زِ / زُ)
به گمان من از قرای نیشابور است. (از انساب سمعانی). قریه ای است از نیشابور و ابوالحسن محمد بن حسین بن معاذ نیشابوری مازلی منسوب بدانجا است. (از معجم البلدان)
لغت نامه دهخدا
(زَ)
استخوان میان پشت را گویند و آن را به تازی صلب خوانند. (برهان). صلب و استخوان میان کمر. (ناظم الاطباء). استخوان تیره پشت. ستون فقرات. مازو. مازه. (فرهنگ فارسی معین). مازه. استخوان میان پشت که به عربی صلب گویند و پشت مازه مشهور است. (آنندراج) ، بعضی گویند جویی و ناوی است که در میان پشت از فربهی بهم رسد. (برهان) (از ناظم الاطباء)
لغت نامه دهخدا
(زَ)
دهی میان اصبهان و خوزستان، از آن است عیاض بن محمد بن ابراهیم ابهری مازری (منتهی الارب)
لغت نامه دهخدا
(زَ)
مازریون. (فهرست مخزن الادویه). ذافنوبداس. (یادداشت به خط مرحوم دهخدا). و رجوع به ذافنی ویداس و ذافنبداس و مازریون در همین لغت نامه شود
لغت نامه دهخدا
(زِ)
پدر قبیله ای است از تمیم. (منتهی الارب). نام پدر قبیله ای از تازیان. (ناظم الاطباء). پدر قبیله ای. (از اقرب الموارد). ابن مالک بن عمرو، از تمیم و از عدنان و جد جاهلی است و قطری بن الفجاءه از نسل اوست. (از اعلام زرکلی ج 3 ص 824)
مازن بن الازد بن الغوث بن نبت از کهلان و جد جاهلی است و اکثر قبایل ازد از او جدا شده است. (از اعلام زرکلی، ج 3 ص 824)
ابن ربیعه بن زبیدبن منبه از سعدالعشیره واز کهلان وجد جاهلی است. (از اعلام زرکلی ج 3 ص 824)
ابن ثعلبه بن سعدالذبیانی از غطفان و جد جاهلی است. (از اعلام زرکلی ج 3 ص 824)
ابن فزاره بن ذبیان از غطفان و جد جاهلی است. (از اعلام زرکلی ج 3 ص 824)
لغت نامه دهخدا
(زِ)
بیضۀ مور. (منتهی الارب). تخم مورچه. (ناظم الاطباء) (از اقرب الموارد). تخم مور. خایۀ مور. (یادداشت به خط مرحوم دهخدا)
لغت نامه دهخدا
بار درختی است و بدان پوست را دباغت کنند و یک جزو از اجزای مرکب هم هست، (برهان)، ثمر درختی است که بدان پوست را دباغت کنند، (آنندراج)، نمو غیرطبیعی که در روی برگهای بعضی اشجار بر اثر گزیدگی حیوانی از جنس هوام پدید می آید و بیشتر در روی برگهای درخت بلوط دیده می شود و آن را در دباغت پوستها بکار می برند و یک جزو از اجزای مرکب می باشد، (از ناظم الاطباء)، اسم فارسی عفص است، (فهرست مخزن الادویه)، عفص، (زمخشری، یادداشت به خط مرحوم دهخدا) : برجستگیهای کروی شکل به قطر 12 تا 20 سانتیمتر که تحت اثر گزش حشرۀ مخصوصی به نام سی نیپس گالاتنکتوریا بر روی جوانه های درخت بلوط مازو ایجاد می شود، حشرۀ مذکور برای تخم گذاری پوست درخت بلوط مازو را سوراخ می کند و بر اثر این عمل مقدار زیادی از شیرۀ گیاهی درخت مذکور متوجه نقطۀ مزبور می شود و تدریجاً به صورت برجستگی در می آید که به نام مازو موسوم است، در ترکیب مازو 60 تا 70 درصد تانن (اسید گالوتانیک) - که مادۀ اصلی مازو است - وجود دارد، بعلاوه مقدار کمی اسید گالیک و اسید الاژیک و مقداری مواد گلوسیدی و آمیدون موجود است، در صنعت از مازو جهت تهیۀ مرکب سیاه و رنگ کردن پارچه ها و نیز در چرم سازی از آن استفاده می کنند، در پزشکی به عنوان قابضی قوی مورد استعمال دارد، مازوج، عفص، گلگاو، (فرهنگ فارسی معین)، اجسامی کلویپدی هستندکه در کریچه های نباتات به مقدار زیاد دیده می شوند وچون املاح آهنی به آنها برسد، رنگشان سیاه می شود و رسوب می کند، (از گیاه شناسی گل گلاب ص 125) :
سلاح و اسب به لشکر گه شه ارزان گشت
به شهر دشمن، مازو و نیل گشت گران،
؟ (امثال و حکم ص 1388)،
پس جزوی حرمل و جزوی مازو و جزوی بلوط ... و همچند همه ذراریح بگیرد ... (نوروزنامه، یادداشت به خط مرحوم دهخدا)،
همسنگ دوده زاج و همسنگ زاج مازو
وز صمغ ضعف هر دو آنگاه زور بازو،
(یادداشت به خط مرحوم دهخدا)،
مازو و نیل در جایی گران کردن، کنایه از کثرت سوگواری و عزاداری در جایی باشد، (امثال و حکم ص 1387)، گونه ای درخت بلوط که به نام بلوط مازو نیز موسوم است و در جنگلهای شمالی ایران هم می روید، (فرهنگ فارسی معین)، گونه ای از بلوط است که آن را موزی و مازی و میزی نیز گویند و آن در ایران مخصوص جنگلهای شمال است و از هر زویل مجاور منجیل از 850 گزی ارتفاع تا 1600 گزی دینوچال طوالش و 2000 گزی کوههای نور کشیده می شود، (یادداشت به خط مرحوم دهخدا)، پنج گونه از آن در ایران نام برده شده است، 1- بلند مازو که در جنگلهای جلگۀ کرانۀ دریای مازندران فراوان است، آن را در گیلان و مازندران و گرگان بنامهای مازو، مازی، میزی می خوانند و در لاهیجان بلند مازو و در کجور سیاه مازو و در آستارا و طوالش پالوط و در اطراف رشت اشپر خوانده می شود، 2- کرمازو در جنگلهای کرانۀ دریای مازندران و ارسباران یافت می شود، این گونه را در کجور و رامسر و کتول کرمازو و در ارسباران پالط نامند، 3- این گونه نیز در ارتفاعات جنگلهای کرانۀ دریای مازندران یافت می شود و نام مخصوصی ندارد، 4- اوری این گونه در مرز فوقانی جنگل در کرانۀ دریای مازندران و ارسباران یافت می شود، آن را در درفک و رامسر، اوری و در شفارود، اور و در لاهیجان پاچه مازو و در ارسباران پالط خوانند، 5- بلوط این گونه در جنگلهای خزر یافت نمی شود و اختصاص به جنگلهای کردستان، لرستان، بختیاری و فارس دارد، آن را معمولاً بلوط و در لرستان و برخی نواحی دیگر مازو می خوانند، (از جنگل شناسی تألیف کریم ساعی ص 158 و 163)، و رجوع به همین مأخذ شود، بار درخت مازو:
زین روی ترش بدان همی گردی
وز حرص رطب، همی خوری مازو،
ناصرخسرو،
طبعخرما گیر تا مردم به تو رغبت کنند
کی خورد مردم ترا تا بی مزه چو مازوی،
ناصرخسرو،
گر بر درخت مازو بلبل زلفظ تو
انشا کند نوا و صفیری زند حزین
نبودعجب که مازوی بی مغز و بی مزه
یابد از آن نوا مزه و مغز همچو تین،
سوزنی (یادداشت به خط مرحوم دهخدا)،
- امثال:
مثل مازو، سری کوچک با تارکی باریک، (امثال و حکم ص 1484)،
، استخوان میان پشت باشد که عربان صلب خوانند، (برهان)، مازن و صلب و استخوان میان کمر، (ناظم الاطباء)، مازه، ستون فقرات، (یادداشت به خط مرحوم دهخدا)، و رجوع به مازن و مازه شود،
- پشت مازو، پشت مازه، گوشت که بر دو طرف ستوان فقرات است، (یادداشت به خط مرحوم دهخدا) : دیگر بیامد و گفت دم روباه نرم روب نیک آید و به کارد دم از پشت مازو جدا کرد، (سندبادنامه ص 328)، و رجوع به پشت مازو شود،
، مالۀ برزیگران را نیز گفته اند و آن تخته ای باشد که بر روی زمین شیار کرده بکشند و زمین هموار شود، (برهان)، چوبی که زمین کشت را هموار کنند و کلوخ را بدان بشکنند و مازو را مازه نیز گویند، (آنندراج)، مالۀ برزیگران و غلطک، (ناظم الاطباء)، گویا آلت و ماشینی تیز از برای خرد کردن گندم بوده است، (قاموس کتاب مقدس)
لغت نامه دهخدا
نام ایستگاه راه آهن و همچنین دهی از دهستان قیلاب است که در بخش اندیمشک شهرستان دزفول واقع است و 600 تن سکنه و پاسگاه ژاندارمری دارد، (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 6)
لغت نامه دهخدا
(زَ / زِ)
استخوان میان پشت را گویند که عربان صلب خوانند. (برهان). استخوان پشت و آن را پشت مازه نیز گویند و درد پشت را نیز پشت مازه درد خوانند. (آنندراج). صلب و مازن و استخوان میان کمر. (ناظم الاطباء). فقرات ظهر. (یادداشت به خط مرحوم دهخدا). مازو. مازن. و رجوع به مازو و مازن شود.
- مازۀ پشت، صلب. (مهذب الاسماء، یادداشت به خط مرحوم دهخدا) : النائط، رگی در میان مازۀ پشت. (ملخص اللغات حسن خطیب، یادداشت ایضاً). و رجوع به پشت مازه شود.
، بعضی ناوی را که در میان پشت افتد گویند. (برهان). ناومیان پشت و عضله. (ناظم الاطباء)
لغت نامه دهخدا
(زَ / زِ)
سردار ایرانی که مأمور بود مانع عبور اسکندر از رود خانه فرات گردد. (از ایران باستان ص 1371). و رجوع به همین مأخذ ص 1371 و 1447 شود
لغت نامه دهخدا
مخالف و دور، (منتهی الارب) (آنندراج) (ناظم الاطباء)، یقال قعد عنی مازیا، ای مخالفاً بعیداً، (منتهی الارب) (اقرب الموارد) (ناظم الاطباء)
لغت نامه دهخدا
(زِ)
لاغ کننده. (ناظم الاطباء). مزاح کننده. بذله گو. (فرهنگ فارسی معین) : اگر کسی بود که شرابخواره نباشد و مازح... (سیاست نامه)
لغت نامه دهخدا
تصویری از مازج
تصویر مازج
آمیزنده
فرهنگ لغت هوشیار
بزله گوی لوده مزاح کننده بذله گو: اگر کسی بود که شرابخواره نباشد و مازح و قمار و بسیار گوی و مجهول
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از مازن
تصویر مازن
تخم مور استخوان تیره پشت ستون فقرات مازو مازه
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از مازه
تصویر مازه
ستون فقرات
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از مازی
تصویر مازی
ستمگر، ناسازگار
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از مازج
تصویر مازج
((زِ))
آمیزنده، مخلوط کننده
فرهنگ فارسی معین
تصویری از مازن
تصویر مازن
((زِ))
مازه، ستون مهره ها، تیره پشت
فرهنگ فارسی معین
تصویری از مازو
تصویر مازو
شیره درخت بلوط که از آن برای ساختن مرکب سیاه استفاده می کنند
فرهنگ فارسی معین
تصویری از مازح
تصویر مازح
((زِ))
مزاح کننده، بذله گو
فرهنگ فارسی معین