جدول جو
جدول جو

معنی مارفسایی - جستجوی لغت در جدول جو

مارفسایی(فَ)
عمل مارفسای. افسون کردن مار:
نای است یکی مار که ده ماهی خردش
پیرامن نه چشم کند مارفسائی.
خاقانی.
رجوع به مارافسایی شود
لغت نامه دهخدا

پیشنهاد واژه بر اساس جستجوی شما

تصویری از پارسایی
تصویر پارسایی
پرهیزکاری، پاک دامنی، زهد، تقوا، برای مثال سعدیا در کوی عشق از پارسایی دم مزن / هر متاعی را خریداری ست در بازار خویش (سعدی۲ - ۴۷۶)
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از نارسایی
تصویر نارسایی
کوتاهی، ناشایستگی
فرهنگ فارسی عمید
(اَ)
عمل مارافسای. افسون کردن مار. مطیع کردن مار. مارگیری:
به مارافسایی آن طره و دوش
به چنبربازی آن حلقه و گوش.
نظامی
لغت نامه دهخدا
(خُ پَ رَ)
مارفسا. مارفساینده. مارافسا. مارافسای. مارفسان. که مار را افسون کند:
مارفسای ارچه فسونگر بود
رنجه شود روزی از مار خویش.
ناصرخسرو.
تب کرده کژدمی و چو مارش گزیده سخت
سستی بدست مارفسای اندر آمده.
خاقانی.
رجوع به مارافسا شود
لغت نامه دهخدا
(خِ لَ کَ / کِ)
بمعنی مارافسان است. (برهان). مارافسا. (از ناظم الاطباء). معزّم. (یادداشت به خط مرحوم دهخدا) :
زمان کینه ورش هم به زخم کینۀ اوست
به زخم مار بود هم زمان مارافسای.
عنصری.
دو مارافسای عینینش دو ماراستند زلفینش
که هم ماراست و مارافسای و هم زهر است و تریاقش.
منوچهری.
آنکه بی حرز او نیارد گشت
گرد سوراخ مار مارافسای.
ابوالفرج رونی.
ناله دارد ز زخم مار، سلیم
مار از آنکس، که مارافسای است.
خاقانی.
فسونگر مار را نگرفته درمشت
گمان بردی که مارافسای را کشت.
نظامی.
مارافسای گفت دریغا اگر این مار زنده یافتمی. (مرزبان نامه چ اروپا ص 232).
بد اوفتند بدان لاجرم که در مثل است
که مار دست ندارد ز قتل مارافسای.
سعدی.
رجوع به مارافسا و مارافسان و مارگیر شود
لغت نامه دهخدا
(اَ)
حوا. (یادداشت به خط مرحوم دهخدا) : مارافسای میان او بد و جامی به هر دو دست گرفته. (التفهیم). سیزدهم صورت حوا، ای مارافسای. (التفهیم). رجوع به حواء (صورت فلکی) شود
لغت نامه دهخدا
رجوع به پارسائی شود
لغت نامه دهخدا
عمل و شغل مار افسا افسون کردن مار معزمی: به مار افسایی آن طره و دوش. (نظامی. گنجینه گنجوی 139)
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از مارافسای
تصویر مارافسای
مارافسا: مارافسای... گفت: دریغا اگر این مار را زنده یافتمی
فرهنگ لغت هوشیار
عدم بلوغ، کوتاهی قیصری، ناقصی نقصان، عدم تناسب نالایقی، بی ادبی گستاخی، بی عقلی کم عقلی، بی لیاقتی
فرهنگ لغت هوشیار
پاکدامنی، پرهیزگاری، تقوا، خداترسی، زهد، عفت، ورع
متضاد: بی تقوایی، ناپارسایی
فرهنگ واژه مترادف متضاد
عیب، کوتاهی، نقص
متضاد: کمال
فرهنگ واژه مترادف متضاد
تصویری از پارسایی
تصویر پارسایی
التّقوى
دیکشنری فارسی به عربی
تصویری از پارسایی
تصویر پارسایی
Piousness
دیکشنری فارسی به انگلیسی
تصویری از پارسایی
تصویر پارسایی
piété
دیکشنری فارسی به فرانسوی
تصویری از پارسایی
تصویر پارسایی
побожність
دیکشنری فارسی به اوکراینی
تصویری از پارسایی
تصویر پارسایی
敬虔さ
دیکشنری فارسی به ژاپنی
تصویری از پارسایی
تصویر پارسایی
набожность
دیکشنری فارسی به روسی
تصویری از پارسایی
تصویر پارسایی
پارسائی
دیکشنری فارسی به اردو
تصویری از پارسایی
تصویر پارسایی
ধার্মিকতা
دیکشنری فارسی به بنگالی
تصویری از پارسایی
تصویر پارسایی
uchaji Mungu
دیکشنری فارسی به سواحیلی
تصویری از پارسایی
تصویر پارسایی
dindarlık
دیکشنری فارسی به ترکی استانبولی
تصویری از پارسایی
تصویر پارسایی
경건함
دیکشنری فارسی به کره ای
تصویری از پارسایی
تصویر پارسایی
חָסִידוּת
دیکشنری فارسی به عبری
تصویری از پارسایی
تصویر پارسایی
pobożność
دیکشنری فارسی به لهستانی
تصویری از پارسایی
تصویر پارسایی
धर्मपरायणता
دیکشنری فارسی به هندی
تصویری از پارسایی
تصویر پارسایی
kesalehan
دیکشنری فارسی به اندونزیایی
تصویری از پارسایی
تصویر پارسایی
ความเคร่งศาสนา
دیکشنری فارسی به تایلندی
تصویری از پارسایی
تصویر پارسایی
vroomheid
دیکشنری فارسی به هلندی
تصویری از پارسایی
تصویر پارسایی
piedad
دیکشنری فارسی به اسپانیایی
تصویری از پارسایی
تصویر پارسایی
Frömmigkeit
دیکشنری فارسی به آلمانی
تصویری از پارسایی
تصویر پارسایی
piedade
دیکشنری فارسی به پرتغالی
تصویری از پارسایی
تصویر پارسایی
虔诚
دیکشنری فارسی به چینی
تصویری از پارسایی
تصویر پارسایی
devozione
دیکشنری فارسی به ایتالیایی