جدول جو
جدول جو

معنی مارجان - جستجوی لغت در جدول جو

مارجان
مادرجان، از نام های مازندرانی برای زنان
فرهنگ گویش مازندرانی

پیشنهاد واژه بر اساس جستجوی شما

تصویری از مرجان
تصویر مرجان
(دخترانه)
گیاهی دریایی، معرب از سریانی، جانور بی مهره کوچک دریایی، بقایای قرمز رنگ رسوب یافته از همین جانور که در جواهرسازی کاربرد دارد
فرهنگ نامهای ایرانی
تصویری از ماریان
تصویر ماریان
(دخترانه)
انگلیسی از عبری، مریم
فرهنگ نامهای ایرانی
تصویری از مرجان
تصویر مرجان
جانور بی مهرۀ دریایی که مانند گیاه به زمین چسبیده است، بقایای قرمز رنگ این جانور که در جواهرسازی به کار می رود، سنگ شجری
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از مارسان
تصویر مارسان
مارمانند، شبیه مار
فرهنگ فارسی عمید
(رَ)
در حاشیۀ المعرب به نقل از التهذیب آمده: یارجان گویا فارسی است و از پیرایه های دو دست است. (المعرب ص 357). ظاهراً مثنای یارج و آن معرب یاره است
لغت نامه دهخدا
(مِ جِ)
نام قدیم اسفراین است. اسفراین. (دمشقی) ، نام قریه ای به اسپراین از بناهای قباد فیروز پدر انوشیروان. قریه ای است در اسفراین. (انجمن آرا) (معجم البلدان)
لغت نامه دهخدا
(اَ رَ)
سعی ورغلاننده. (منتهی الارب)
لغت نامه دهخدا
(اَرْ رَ)
اورجان. و عامۀ ایرانیان آنرا ارغان نامند و متنبی راء آنرا بتخفیف آورده است در این بیت:
أرجان ایّتها الجیاد فانه
عزمی الذی یدع الوشیج مکسّرا.
و قال ابوعلی: ارجان وزنه فعّلان و لاتجعله أفعلان لأنک ان جعلت الهمزه زائده جعلت الفاء والعین من موضع واحد و هذا لاینبغی أن یحمل علی شی ٔ لقلته الاتری انه لایجی ٔ منه الا حروف قلیله فان قلت ان فعلان بناء نادر لم یجی ٔ فی شی ٔ من کلامهم و أفعلان قدجاء نحو أنبجان وأرونان قیل هذاالبناء و ان لم یجی ٔ فی الابنیه العربیه فقد جاء فی العجمی بکم اسماً ففعلان مثله اذا لم یقیّد بالألف والنون و لاینکر أن یجی ٔ العجمی علی مالاتکون علیه امثلهالعربی الاتری انه قدجاء فیه نحو سراویل فی ابنیهالاّحاد و أبریسم و آجرّ و لم یجی ٔ علی ذلک شی ٔ من ابنیه کلام العرب فکذلک ارجان و یدلّک علی انه لایستقیم أن یحمل علی افعلان ان سیبویه جعل امّعه فعّله و لم یجعله افعله بناء لم یجی ٔ فی الصفات و ان کان قدجاء فی الأسماء نحو اشفی وانفحه و ابین و کذلک قال ابوعثمان فی امّا فی قولک امّا زید فمنطلق انک لو سمیت بها لجعلتها فعّلا و لم تجعلها افعل لما ذکرنا و کذلک یکون علی قیاس قول سیبویه و أبی عثمان الاجاص والاجّانه و الاجار فعّالاً و لایکون افعالاً والهمزه فیها فاءالفعل و حکی ابوعثمان فی همزه اجّانه الفتح و الکسر و انشدنی محمد بن السری:
أراد اﷲ أن یخزی بجیراً
فسلّطنی علیه بأرّجان.
اصطخری گوید: ارّجان شهریست بزرگ و کثیرالخیر و در آن نخیل و زیتون بسیار است و دارای میوه های سردسیری و گرمسیری است و این ناحیه برّی و بحری و سهلی و جبلی است، آب آن فراوان، مسافتش تا دریا یک روزه راه است و بین ارّجان و شیراز شصت فرسنگ است و بین آن و سوق الاهواز نیز شصت فرسنگ. و نخستین کسی که به روایت ایرانیان آنرا بنا کرد قباذبن فیروز پدر انوشروان عادل است، آنگاه که سلطنت را از برادر خود جاماسب بازگرفت و با رومیان غزو کرد و از دیاربکر دو شهر میّافارقین و آمد را فتح کرد و آن دو در تصرف رومیان بود وی بفرمود تا شهر مزبور را در سرحد فارس و اهواز بنا کردند و آنرا ’ابرقباذ’ نامید و این همانست که ارّجان خوانده میشود و در آن شهر قباد اسرای دو شهر مذکور را ساکن گردانید آن ناحیه را کوره ای کرد و روستاهائی از رامهرمز و کورۀ شاپور و کورۀ اردشیرخره و کورۀ اصفهان بدان ضمیمه کرد. گویند در فتوح اسلام ذکر ارّجان آمده است و یاقوت گوید ندانم مراد همین موضع است یا جز آن، یا یکی از دو روایت غلط است و هم گویند بعض کورۀ ارجان متعلق به اصفهان بود و بعض آن متعلق به اصطخر و بعض آن متعلق به رامهرمز و در عهد اسلام مجموع آنها را کورۀ واحد کردند و آن از کور فارس محسوب شد. احمد بن محمد بن الفقیه گوید: حدیث کرد مرا محمد بن احمد الاصبهانی که در ارّجان غاریست در کوهی که از آن آبی شبیه بعرق از سنگی بجوشد و از آن مومیای سپید نیکو گیرند و این غار دری آهنین و نگهبانان دارد و آن در بسته است و بمهر سلطان ممهور است مگر در سال یک روز که قاضی و شیوخ بلد گرد آیند و در حضرت ایشان آن در بگشایند و مردی ثقه عریان داخل شود و آنچه از مومیا جمع شده گرد کند و آنرا در قاروره ای کند و وزن آن در حدود صد مثقال باشد پس بیرون آید و در را ببندند و مهر کنند و مجموع مومیا را نزد سلطان برند و خاصیت آن علاج هر گونه شکاف یا شکست استخوان است، به کسی که استخوانش شکسته باشد بمقدار عدسی از آن بنوشانند، با نوشیدن اول استخوان منجبر شود و در وقت صلاح پذیرد. بشّاری و اصطخری گویند که این غار در کورۀ دارابجرد است و یاقوت گوید من آنرا در جای خود یاد کنم. از ارجان تا نوربندجان (نوبندگان) شیراز بیست وشش فرسنگ است و بین آن دو شعب بوّان است که بکثرت درختان و نزهت موصوف است و جماعت بسیار از اهل علم به ارّجان منسوبند از جمله ابوسهل احمد بن سهل الارجانی و ابوعبداﷲ محمد بن حسن الارجانی و ابوسعد احمد بن محمد بن ابی نصر الضریر الارجانی الجلکی الاصبهانی و قاضی ابوبکر احمد بن محمد بن الحسین الارجانی الشاعر. (معجم البلدان). مؤلف مجمل التواریخ والقصص گوید: (قباد) بر سرحدّ پارس شهری بنا کرد ’به از ایمدکواد’ نام کرد و آنست که اکنون ارغان خوانند، معنی چنانست که از ایمد بهتر است - انتهی. و گویند قبر یکی از حواریین عیسی علیه السلام بدانجا است بنام ارجیان. (تاج العروس مادۀ ر ج ن). مؤلف نزههالقلوب گوید:شهر بزرگی بوده، در استیلاء ملاحده خرابی تمام به او راه یافته، هوایش گرمسیر عظیم است و آبش از رود طاب که از میان آن ولایت میگذرد. بر روی آن آب پلی است مکان نام آنست. حاصل و فواکه و مشموماتش زیاده خوب بخصوص انار ملسش زیاده تعریف دارد. در آن حدود قلاعی است چون قلعۀ طیفور و دز کلات و خرابی این شهر از سکنۀاین قلاع بوده است. مردم ارّجان مصلح و به خویشتن مشغولند. مؤلف مرآت البلدان آرد: عقیدۀ جغرافی دانان فرنگ این است که ارّجان از شهرهای معتبر فارس و نزدیک خوزستان و دورش حصار محکمی است و هفت دروازه و مساجد زیاد و بازاری معمور دارد. پلی در نزدیکی شهر است که از بناهای نامی محسوب شود. بندری در کنار دریای فارس دارد موسوم به مه رویان، شاید که بندر دیلم حالیه باشد و بزعم بعضی ارّجان بهبهان است. و در ضمیمۀ معجم البلدان آمده: بستانی در دائرهالمعارف گوید ارّجان شهریست بزرگ در آخر حد فارس از جهت خوزستان و آن بدست عثمان بن ابی العاص الثقفی و ابوموسی الاشعری بسال 23 هجری قمری فتح شد و سپس عمادالدوله بن بویه الدیلمی بسال 321 بر آن استیلا یافت و بهاءالدوله بسال 380 هجری قمری بر آن مسلط شد و از آن شهر هزارهزار دینار و هشت هزار درهم بستد و سپس عبدالملک الرحیم بن ابی کالیجار الدیلمی در اواسط مائۀ پنجم بر آن دست یافت. مؤلف برهان قاطع گوید: اره جان با ثانی مشدد و جیم، نام شهریست که مابین آن شهر و شیراز شصت فرسنگ راه است و آن را عوام اره غان خوانند با غین نقطه دار. در منتهی الارب آمده: رجّان کشدّاد، شهریست بفارس و یقال فیه ارّجان ایضا از آن شهر است احمد رجّانی بن حسن و احمد رجّانی بن ایّوب و عبداﷲ رجّانی بن محمد بن شعیب و برادرش احمد رجّانی که محدث اند. رجوع به معجم البلدان وضمیمۀ معجم البلدان ج 1 ص 213 و مجمل التواریخ والقصص ص 74 و 390 و عقدالفرید چ محمد سعید العریان ج 2ص 229 و تاریخ الحکمای قفطی ص 408 و فارسنامۀ ابن البلخی چ کمبریج ص 84، 115، 121، 148، 149، 150، 152، 162 و مرآت البلدان و حبیب السیر ج 1 ص 351 و روضات الجنات ص 419 و قاموس الاعلام ترکی و رجوع به قبادخور و الجماهر بیرونی ص 204 و رجوع به ارجانی شود
لغت نامه دهخدا
(کَ فَ)
بازداشتن ستور راجهت علف. (منتهی الارب). بازداشتن گوسفند از بهر پرواری. (تاج المصادر بیهقی). و مؤلف تاج العروس گوید: ارجنت الناقه، اقامت فی البیت و ارجنها، حبسها لیعلفها و لم یسرحها، نقله الجوهری عن الفراء، لازم ٌ متعد
لغت نامه دهخدا
یا سراب ماران نام رودی است به خرۀ خزل نهاوند، (یادداشت به خط مرحوم دهخدا)
لغت نامه دهخدا
جمع واژۀ مار یعنی مارها، آهنگران، (ناظم الاطباء) (از فرهنگ جانسون)
لغت نامه دهخدا
(مَ)
بسد. (ذخیرۀ خوارزمشاهی) (فرهنگ اسدی) (منتهی الارب) (تحفۀ حکیم مؤمن). حجر شجری. وسد. قورل. خروهک. کامه. بستام. قودالیون. قورالیون. (یادداشتهای مؤلف). مسموع است که مرجان به معنی جوهر سرخ رنگ است در آب دریای شور مثل نبات می روید چون از آب بیرون می آرند سنگ می گردد و گاهی مثل چوب کرم خورده می شود. (غیاث اللغات). نوعی از شبه سرخ و آن شاخ درخت دریائی است. (منتهی الارب). شیئی است آهکی که حیوان دریائی آن را همچو حفیظی و حرزی از برای جسم خود می سازد و مرجان در زیر آب موجود می باشد و چون صخره بر بالای یکدیگر قرار دارد و بسیار اوقات تل های مرجانی سبب شکستن کشتی میگردند. به رنگهای مختلف و جور به جور یافت می شود سفید یا قرمز بعضی دارای شاخ و برگند. (از قاموس کتاب مقدس). بیرونی در کتاب احجار نفیسه گوید: حجر شجری ریشه اش را مرجان و شاخه ها را بسد گویند. (لکلرک، کتاب چهارم ص 481 ص 11). نباتی دریائی است بین نبات و حجر، و گفته اند آن حجر بحری است. (از بحرالجواهر). سنگ سرخ رنگی است به صورتی شاخه شاخه، و معدن آن در موضعی از بحر قلزم است در ساحل افریقیه معروف به مرسی الخزر، در کف دریا چون گیاهی می روید. (از صبح الاعشی). مرجان جانوری است دریازی از رده مرجانها که دارای پایۀ آهکی است و در دریای گرم می زید و دارای انواع و گونه های بسیار است. قورال. قرالیون. پایۀ آهکی مرجان قرمز که جزو احجار کریمه است و در جواهرسازی مورد استعمال دارد بسد نامیده می شود. مرجانها رده ای است از کیسه تنان که دریازی هستند و اکثر به صورت اجتماع زندگی می کنند. مرجانها از جانوران گیاهی شکلند و بر روی تخته سنگها در نقاط کم عمق دریاهای گرم می زیند. زندگی انفرادی در مرجانها بندرت دیده می شود و غالباً مستعمره های بسیار بزرگی درست می کنند. شکل خارجی مرجان استوانه ای است که در قاعده به صفحه ای پهن موسوم به صفحه پائی ختم می شود. سلولهای صفحۀ پائی جهت ثابت نگه داشتن حیوان مواد آهکی ترشح می کنند. از تجمع این مواد آهکی تدریجاً پایه ای آهکی برای حیوان بوجود می آید و چون مرجانها به صورت اجتماع می زیند. به سبب تجمع پایه های آهکی آنها گاهی جزایر مرجانی و یا سدهای مرجانی در دریا تولید می شود. در انتهای دیگر بدن دهان جانور قرار دارد که دور آن را شکافها احاطه می کنند. عده شاخکها متغیر است، گاهی شش یا مضرب شش و گاهی هشت است. مبنای تقسیم بندی مرجانها بر روی تعداد همین شاخهاست. در صورتی که تعداد شاخکها هشت تا باشد آنها را ’اوکتوکورالیر’ یا ’آلسیونر’ گویند در صورتی که تعداد آنها شش یا مضربی از شش باشد آنها را ’هکزاکورالیر’ یا ’زوآنتر’ نامند. نمونه ای از مرجانهای هشت شاخکی مرجان قرمز است که دارای پایۀ آهکی قرمز و یا گلی رنگ می باشد. این مرجان مستعمره های بزرگی در اعماق بین 60 تا 150 متر دریا به وجود می آورد. از پایه های این گونه مرجان در جواهر سازی استفاده می شود و به همین جهت سالانه مقادیر زیادی از این قسم مرجان در بحر احمر و بحرالروم (دریای مدیترانه) صید میشود. معمولاً مرجانی را که در ردیف احجار کریمه نام می برند و بنام بسد نیز مشهور است پایۀ گلی رنگ همین مرجان است. نمونه مرجانهای دسته دوم یعنی آنهائی که شش شاخک یا مضربی از شش هستند آنمونیا است که بر روی صدف خالی نرم تنان که قبلاً بوسیله یک جانور بندپا بنام پاگور اشغال شده ثابت می شود و با آن زندگی اشتراکی تشکیل می دهد. (فرهنگ فارسی معین) : و به نزدیک طبرقه (به ناحیت مغرب) اندر دریا معدن مرجان است سخت بسیار و اندر همه جهان جائی دیگر نیست. (حدود العالم).
ز ترکان جنگی فراوان نماند
ز خون سنگها جز به مرجان نماند.
فردوسی.
تو گفتی که الماس مرجان فشاند
چه مرجان که در کین همی جان فشاند.
فردوسی.
تن ترک بدخواه بی جان کنم
ز خونش دل سنگ مرجان کنم.
فردوسی.
تا مورد سبز باشد چون زمرد
تا لاله سرخ باشد چون مرجان.
فرخی.
به بحر عمان ز آن رخش صاف شد لؤلؤ
به بحر مغرب ز آن جوش سرخ شد مرجان.
عنصری.
نار ماند به یکی سفرگک دیبا
آستر دیبه زرد ابرۀ آن حمر
سفره پر مرجان تو بر تو و تا بر تا
دل هر مرجان چون لؤلؤکی لالا.
منوچهری.
ز بیم ذوالفقار شیرخوارش
به خندق شد زمین همرنگ مرجان.
ناصرخسرو.
در زناشوئی شده سنگ و قدمشان لاجرم
سنگ را از خون بکری رنگ مرجان دیده ام.
خاقانی.
دریاست آستانش کز اشک دادخواهان
بر دو کران دریا مرجان تازه بینی.
خاقانی.
غمناک بود بلبل گل می خورد که در گل
مشک است و زر و مرجان وین هر سه هست غم بر.
خاقانی.
، مروارید ریزه. (برهان قاطع). مروارید خرد. (منتهی الارب) (غیاث اللغات) (ترجمان علامۀ جرجانی ص 87) (مهذب الاسماء). لؤلؤ. (فرهنگ اسدی). لؤلؤ است مشتمل بر دو نوع یکی درّ درشت و دیگر مرجان ریز (الدر الکبار و المرجان الصغار) چنانکه ابوعبیده گفت: دانه های در درشت است و دانه های مرجان ریز، و لؤلؤ را بدین هر دو نوع اطلاق کنند. (از الجماهر فی الجواهر بیرونی) :
هیکل به تو گشته ست گرانمایه ازیراک
هیکل صدف تست در او جان تو مرجان.
ناصرخسرو.
قیمت به تو یافت این صدف زیرا
ای جان تو در او لطیف مرجانی.
ناصرخسرو.
کیستی بنگر کز بهر تو می روید
در صدف مرجان در خاک کهن ایمان.
ناصرخسرو.
، درّ و مرجان اغلب در اشعار با هم ذکر شده است:
ز بهر حال نکو خویشتن هلاک مکن
به در و مرجان مفروش خیره مر جان را.
ناصرخسرو.
سواران پی در و مرجان شدند
ز سلطان به یغما پریشان شدند.
سعدی.
، نوعی از ماهی دریائی که دارای گوشت لذیذی است. (ناظم الاطباء)، تره ای است بهاری. (منتهی الارب)، کنایه از لب معشوق است، به مناسبت رنگ سرخ آن:
ای نایب عیسی از دو مرجان
وی کرده ز آتش آب حیوان.
خاقانی.
، کنایه از خون است.
- مرجان فشاندن، خون فشاندن:
تو گفتی که الماس مرجان فشاند
چه مرجان که در کین همی جان فشاند.
فردوسی.
، کنایت است از اشک خونین:
آن درّ دورسته در حدیث آمد
وز دیده بیوفتاد مرجانم.
سعدی.
- مرجان کردن، سرخ کردن. گلگون کردن. به خون مبدل کردن:
تن ترک بدخواه بی جان کنم
ز خونش دل سنگ مرجان کنم.
فردوسی
لغت نامه دهخدا
دهی است از بخش میاندوآب شهرستان مراغه، دارای 7550 تن سکنه، (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 4)
لغت نامه دهخدا
(بُ)
جزایر... مجمعالجزایر آتشفشانی است که در اقیانوس آرام و در مشرق فیلیپین واقع است و از سال 1947م. تحت ادارۀ ممالک متحدۀ امریکای شمالی قرار گرفت و پیش از آن تحت نفوذ کشور ژاپن بود. 29700 تن سکنه دارد و مرکز آن ’سه پان’ است. (از لاروس)
لغت نامه دهخدا
(مِ رَ)
مهرگان. شانزدهم مهرماه. (بحر الجواهر). مهرگان و آن شانزدهم ماه مهر باشد. (مهذب الاسماء). نزد ایرانیان، چون نام روز و نام ماه یکی می شده است آن روز جشن می بوده است چنانکه تیرروز (سیزدهم) از تیرماه جشن تیرگان بوده است و بهمن روز (دوم) از بهمن ماه بهمنگان و روز مهر (شانزدهم) از ماه مهر مهرگان:
خجسته مهرجان آمد سوی شاه جهان آمد
بباید داد داد او به کام دل به هرچت گر.
دقیقی.
فرمود تا آن روز را جشنی سازند و مهرجان آن روز ساختند و پس آیین گشت که هر سال آن روز مهرجان میداشتند. (فارسنامۀ ابن البلخی ص 36). پس انوشروان اورا گفت مهرجان نزدیک آمده ست... و انوشروان با لشکر خویش قاعده نهاده بود که روز مهرجان خوانی عظیم خواهم نهاد... و فرستاد تا روز مهرجان را آن جماعت را بگیرند... و چون مهرجان درآمد فرمود تا بر شط دجله خوانی عظیم نهادند. (فارسنامۀ ابن البلخی ص 90). پس آن را (مشاهره را) وضع کردند و بر اهل بازار نهادند هدیۀ نوروز و مهرجان نام کردند و مهرجان روزی است در ایام خریف. (تاریخ قم ص 165)، مهرگان. وقت خزان. تیرماه. پائیز. مهرگان یعنی تیرماه. (دهار). رجوع به مهرگان شود
لغت نامه دهخدا
دهی از دهستان بخش حومه شهرستان شهرضا است که 311 تن سکنه دارد، (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 2)
لغت نامه دهخدا
(مارْیان ن)
ژرفای ماریان، ژرفایی بسیار عمیق (در حدود 11000 متر) در اقیانوس آرام در سواحل مجمعالجزایر ماریان. (از لاروس). و رجوع به مادۀ قبل شود
لغت نامه دهخدا
دهی از دهستان درزآب است که در بخش حومه وارداک شهرستان مشهد واقع است و 499 تن سکنه دارد، (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 9)
لغت نامه دهخدا
(رِ)
بمعنی مارستان است که بیمارستان و دارالشفا باشد. (برهان) (آنندراج). رجوع به مارستان و بیمارستان شود
لغت نامه دهخدا
به شکل مار، به اندام مار:
بند دم کژدم فلک را
زان نیزۀ مارسان گشاید،
خاقانی،
- مارسانان، اوفیوریدها، یکی از پنج ردۀ خارپوستان که دریازی بوده و ساختمان داخلی بدن آنها کاملاً شبیه ستارگان دریایی است با این تفاوت که بدن مارسانان ستاره ای ولی صفحۀ مرکزی از پا کاملاً جداست، بازوها نازک و هیچیک از ملحقات دستگاه گوارش و تناسلی در آنجا دیده نمیشود ... بازوها حرکات موجی شبیه دم مار در سطح افقی و در جهات مختلف انجام میدهند و اسم این رده بهمین علت انتخاب گردیده است، و رجوع به جانورشناسی عمومی ج 1 ص 245 و 261 شود
لغت نامه دهخدا
نهری که از وسط مرو می گذشته است، (از معجم البلدان)
لغت نامه دهخدا
(رِ)
لاریجان. شهرکی میان ری و آمل طبرستان به فاصله هیجده فرسنگ از هر یک از این دو شهر آن را قلعتی حصین است و در اخبار آل بویه ذکر آن بسیار آمده است و محمد بن بندار بن محمد اللارجانی الطبری ابویوسف الفقیه... منسوب بدانجاست. (معجم البلدان). رجوع به لاریجان شود
لغت نامه دهخدا
از طسوج فراهان، (تاریخ قم ص 117)
لغت نامه دهخدا
از قرا یا از محله های اصفهان است و ابومنصور زارجانی منسوب به آنجا است، (از معجم البلدان)، و رجوع به زارجانی شود
لغت نامه دهخدا
کوهی است بکرمان و شهرکهای کفتر و دهک بر این کوه است، (حدود العالم) : امیر جلال الدین سالار بلند که در کوه بارجان بودعصیان نموده بود، (المضاف الی بدایع الازمان ص 49)
از قرای خانلنجان از اعمال اصفهانست، (معجم البلدان) (مرآت البلدان ج 1 ص 155) (دمزن)
لغت نامه دهخدا
(مَ)
دهی است از دهستان بالا بخش طالقان شهرستان تهران. در 11 هزارگزی شرق شهرک و 2هزارگزی راه طالقان، در منطقه کوهستانی سردسیری واقع و دارای 561 تن سکنه است. آبش از رودخانه کوئین و محصولش غلات، ارزن، سیب زمینی، لوبیا، گردو، و انواع میوه ها و شغل مردمش زراعت و گلیم، جاجیم و کرباس بافی است. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 1)
لغت نامه دهخدا
(اَ)
بلغت اهل مغرب چلغوزه باشد و بعضی گویند نوعی از بادام کوهی است و این اصح است. (برهان قاطع). بلغت اهل مغرب چلغوزه باشد. از بعض استادان بگوش خورده که بادام کوهی است. (مؤید الفضلاء). لوزالبربر. (اختیارات بدیعی). لوزالسودان. لوزالارجان. لوزالهرجان. ارقان. بادام بربر. بادام بربری. هرجان. ارجن. ارژن. بادام تهله. بخرک. بخورک
لغت نامه دهخدا
تصویری از ارجوان
تصویر ارجوان
معرب ارغوان، آتشگون
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از مرجان
تصویر مرجان
نوعی گیاه دریایی که سرخرنگ و قیمتی می باشد مانند یاقوت
فرهنگ لغت هوشیار
لاتینی تازی شده: چلغوزه پارسی تازی شده ارگان گونه ای از زیت ها زالزالک زیتون مرا کشی
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از مهرجان
تصویر مهرجان
جشن مهرگان، جشن
فرهنگ لغت هوشیار
((مَ))
نوعی از جانوران دریایی شبیه به گیاه که مانند گیاه به زمین نمی چسبد
فرهنگ فارسی معین
دیدن مرجان به خواب، دلیل زن بود یا فرزند. اگر بیند که مرجان داشت، دلیل که زنی خواهد که او را فرزند بود. اگر بیند که مرجان او ضایع شد، دلیل که زن را طلاق دهد. محمد بن سیرین
اگر در خواب ببینید انگشتر یا تسبیحی از مرجان دارید خوب است چرا که خواب شما می گوید صاحب پسر خواهید شد. و اگر پسران بزرگ دارید یکی از فرزندانتان موجب سرفرازی شما می شود. اگر دیدید مرجان را از بازار خریدید مالی بدست می آورید یا زنی خواهید گرفت. اگر مردی ببیند که انگشتری از مرجان داشته که آن را گم کرده همسرش را طلاق می دهد اگر ببیند تسبیح مرجان او پاره شده و دانه هایش به زمین ریخته بین او و افراد خانواده اش نفاق می افتد و متفرق می شوند. منوچهر مطیعی تهرانی
دیدن مرجان به خواب چهار وجه است. اول: فرزند. دوم: زینت. سوم: زیبائی وجمال. چهارم: مال.
دیدن مرجان فرزند بود، اما اگر مرجان با دیگر جواهرها بیند، دلیل مال بود.
فرهنگ جامع تعبیر خواب
جده، مادر بزرگ مادری، مخفف ماه جهان، نام زن، نوعی خطاب فرزندان
فرهنگ گویش مازندرانی