جدول جو
جدول جو

معنی لیونه - جستجوی لغت در جدول جو

لیونه
(یُ نِ)
نام قدیم ولایتی به فرانسه. کرسی لیون
لغت نامه دهخدا
لیونه
(نَ)
نرمی: لمس، لامسه: المدرک به الکیفیات الاربع: الخشونه و النعومه و الخفه و اللیونه و نظائرها. (تذکرۀ ضریر انطاکی)
لغت نامه دهخدا

پیشنهاد واژه بر اساس جستجوی شما

تصویری از لغونه
تصویر لغونه
زیب، زینت، آرایش
سرخاب، گرد یا مادۀ سرخ رنگی که زنان به گونه های خود می مالند، گلگونه، غازه، غنج، غنجر، غنجار، غنجاره، گنجار، آلگونه، آلغونه، بلغونه، غلغونه، گلگونه، گلغونه، ولغونه، والگونه، بهرامن
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از لیوه
تصویر لیوه
فریبنده، چاپلوس، احمق و نادان، هرزه گو، هرزه گرد
فرهنگ فارسی عمید
(لَ / لُو نَ / نِ)
گلگونه. (از اوبهی). غازه و گلگونه و سرخی زنان باشد که به روی مالند. (برهان). سرخاب:
چه مایه کرده بر آن روی لونه گوناگون
بر آنکه چشم تمتع کنم به رویش باز.
قریع.
این کلمه را سروری و شعوری و برهان نیز بدین صورت ضبط کرده اند و دیگر فرهنگها مثل رشیدی و جهانگیری و انجمن آرای ناصری ندارند و هیچ جا هم شاهدی جز این شعر قریع (در حاشیۀ فرهنگ اسدی نخجوانی) نیست. با اینهمه گمان میکنم این کلمه گونه بوده است به معنی غازه و گلگونه و کاتب مدرک فوق به تصحیف خوانده است ودیگران هم تقلید کرده اند
لغت نامه دهخدا
(لَ نَ)
یکی خرمابن بسیاربار. (منتهی الارب)
لغت نامه دهخدا
(لُوْ نِ کُوْنْ)
ده کوچکی است از بخش حومه شهرستان دماوند. دارای سی تن سکنه و راه آن مالرو است. (از فرهنگ جغرافیائی ایران ج 1)
لغت نامه دهخدا
(لَ نَ)
تکیه جای چرمین نرم. (منتهی الارب)
لغت نامه دهخدا
(لَیْ یِ نَ)
تأنیث لین.
- الف لینه. رجوع به لین شود.
- نارٌ لینه، نارٌ رقیقه. آتش نرم. آتش ملایم
لغت نامه دهخدا
(لِ)
آبکی است به راه مکه کندۀ حضرت سلیمان. (منتهی الارب). موضعی است در دیار نجد... مقابل هر. سکونی گوید: منزل چهارم واسط به مکه. و نیز لینه آبی است بنی غاضره را که شیاطین سلیمان کنده اند. (از معجم البلدان). موضعی در طریق واسط به مکه میان سویه و ثعلبیه، واقع در سی میلی سویه و 25میلی ثعلبیه. (نزهه القلوب چ اروپا ص 170). اقامتگاه آل اجود، بطنی از بطون غزیه بوده است. (صبح الاعشی ج 1 ص 324). موضع فی بلاد نجد عن یسارالمصعد بحذاء الهر و بها رکایا عادیه نقرت من حجر رخو و ماؤها عذب زلال و قال السکونی: لینه هو المنزل الرابع لقاصد مکه من واسط و هی کثیره الرکی و القلب ماؤها طیب و بها حوض السلطان و منه الی الخل و هی لبنی غاضره، و یقال انها ثلاثماه عین... و قرأت فی دیوان شعر مضرس فی تفسیر هذا الشعر: قال المضرس:
لمن الدیار غشیتها بالاثمد
بصفاء لینه کالحمام الرکد...
قال: لینه ماء لبنی غاضره یقال ان شیاطین سلیمان احتفروه. و ذلک انه خرج من ارض بیت المقدس یرید الیمن، فتعدی بلینه، و هی ارض حسناء فعطش الناس و عز علیهم الماء فضحک علیهم شیطان کان واقفاً علی رأسه فقال له سلیمان: ما الذی یضحکک فقال اضحک لعطش الناس و هم علی لجهالبحر فامرهم سلیمان فضربوا بعصیهم فانبطواالماء و قال زهیر:
کان ریقتها بعدالکری اغتقبت
من طیب الراح لمایغدان عتقا
شج السقاه علی ناجودها شبعاً
من ماء لینه لا طرفاً و لا رنقاً.
(معجم البلدان ج 7 ص 348)
لغت نامه دهخدا
(نَ)
حدیثها فی خبر ابن دهزیل الصغیر. (الاصابه ج 8 ص 183)
لغت نامه دهخدا
(نَ)
صاحبه مکان قباء اخرج عمر بن شبه فی اخبار المدینه بسند صحیح الی عروه قال کان موضع مسجد قباء لامراه یقال لها لینه کانت تربط حمارا لها فیه فابتنی فیه سعد بن حثیمه مسجدا فقال اهل مسجد الضرار انحن نصلی فی مربط حمار لینه لالعمرالله لکنا تبنی مسجداً فنصلی فیه الی ان یجی ٔ ابوعامر فیؤمنا فیه فانزل الله تعالی: و الذین اتخذوا مسجداً ضراراً. (قرآن 107/9). (الاصابه ج 8 ص 184)
لغت نامه دهخدا
(نَ)
درخت خرما جز عجوه و برنی. (ترجمان القرآن جرجانی). نخله. (بلاذری). یکی خرمابن بسیاربار. (منتهی الارب). خرمابن. نخیل. نخل. غدق. عقار. درخت خرما. ج، لین. (مهذب الاسماء) ، تنه درخت خرما. (غیاث)
لغت نامه دهخدا
(یُنْ)
سیاستمدار و سفیر فرانسه و وزیر کشور و وزیر خارجه. تدبیر صلح پیرنه او کرد. مولد گرنوبل (1611-1671 میلادی)
لغت نامه دهخدا
(یُنْ)
شهری بزرگ به فرانسه در ملتقای دو رود خانه رن و سن با حدود 550هزار تن سکنه
لغت نامه دهخدا
(لی وَ / وِ)
فریبنده و چالاک. (آنندراج). فریبنده و چاپلوس. لوس. ننر. مردم مزاح دوست. (برهان). خنک و بی مزه، صاحب آنندراج گوید: احمق و نادان و هرزه گو و هرزه گرد:
بیدرد و ناتلنگ و تلنگی و لیوه اید
آن درد کو که باخبر ازدرد ما شوید.
یحیی کاشی.
من چون ستور بی کس بی آبروی ریش
در پهن دشت دهر چرم خاک لیوه ای.
مسیح کاشی.
لیوه آئین نیز خوانند:
غیر را نتوان بآب و آتش از تو دور کرد
ای خنک ای لیوه آئین ای سریشم اختلاط.
باقر کاشی
لغت نامه دهخدا
(لَ نَ)
لبون. شیردار، آنکه شیر در پستانش فرود آمده باشد. (منتهی الارب)
لغت نامه دهخدا
(لَ نَ / نِ)
آرایش و گلگونه. (غیاث). زیب و زینت و آرایش. (برهان)
لغت نامه دهخدا
(سَ)
درماندن به سخن. لکن. لکنه. لکنونه. (منتهی الارب)
لغت نامه دهخدا
(یُ نِ)
گیاه حشره خوار عجیبی از نوع دیونایا که برگ آن منتهی به دامی برای گرفتن حشرات است. کناره های این قسمت دارای تارهایی است و سطح داخلی آن تعدادی موهای بسیار حساس دارد. اگر حشره یاشی ٔ دیگر با یکی از این موها تماس یابد دو نیمه بهم می آیند و حشره بوسیله ترشحی اسیدی هضم میشود و اشیاء غیرقابل هضم (مانند شن و ریگ) رها میشود. (دائره المعارف فارسی). و رجوع به گیاه شناسی گل گلاب ص 99 شود
لغت نامه دهخدا
(وْ نَ / نِ)
این نام در تاریخ ایران باستان (ج 3 ص 2560) درآمده است و پدر گودرز (جوذر) بیستمین شاه سلسلۀ اشکانی دانسته شده و آن چنانکه در ذیل شرح احوال گیو آوردیم ظاهراً صورتی از گیو (گئونی) باید باشد. رجوع به گیو شود
لغت نامه دهخدا
(دِ یُ نِ)
دهی است از دهستان بخش دهلران شهرستان ایلام. در 36 هزارگزی شمال راه باختری دهلران و 2 هزارگزی شمال راه دهلران به نصریان با 160 تن سکنه. (از فرهنگ جغرافیائی ایران ج 5)
لغت نامه دهخدا
(یُ نِ)
در اساطیر یونان الاهۀ زمین و برطبق بعضی روایات دختر اوکئانوس و تتوس است و بروایت دیگر از ماده تیتانها است و از اورانوس و گایا زاده شده است و نخستین همسر زئوس بود. (دائره المعارف فارسی)
لغت نامه دهخدا
(زَ جَ رَ)
لدانه. نرم گردیدن. (منتهی الارب). نرم شدن. نرمی. لینت. نرمی در انعطاف با دیرگسلی چنانکه رباطات تن. هی ان یکون لیناً فی الانعطاف و صلباً فی الانفصال. (بحر الجواهر)
لغت نامه دهخدا
(سَ نَ / نِ)
ماشوره را گویند. (جهانگیری). لوله و ماشوره باشد. لیسپنه. (برهان)
لغت نامه دهخدا
تصویری از لینه
تصویر لینه
مونث لین
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از لیوه
تصویر لیوه
چاپلوس، فریبنده
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از لیسنه
تصویر لیسنه
لوله و ماشوره
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از لکونه
تصویر لکونه
بنگرید به لکنه
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از لدونه
تصویر لدونه
نرم گردیدن
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از لبونه
تصویر لبونه
شیردار (میش شتر)
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از دیونه
تصویر دیونه
لاتینی مگس خور از گیاهان
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از لیوه
تصویر لیوه
((وَ یا وِ))
فریبنده و چاپلوس، لوس، بی مزه، هرزه گو، هرزه گرد
فرهنگ فارسی معین
تصویری از لغونه
تصویر لغونه
((لَ نِ))
آرایش، زینت
فرهنگ فارسی معین
بی مزه، خنک، لوس، هرزه گرد، هرزه گو
فرهنگ واژه مترادف متضاد