جدول جو
جدول جو

معنی لیفس - جستجوی لغت در جدول جو

لیفس
(لِ یَ)
اتباع است حیفس را یعنی دلاور. (منتهی الارب)
لغت نامه دهخدا

پیشنهاد واژه بر اساس جستجوی شما

کیسۀ بافتنی یا پارچه ای که در حمام برای شستشوی بدن با صابون به خود می مالند، رشته ها و تارهای درخت خرما، نارگیل و فوفل، در علم زیست شناسی پوست درخت خرما
فرهنگ فارسی عمید
جای بند در کمر شلوار که بند را از آن می گذرانند و به کمر می بندند
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از لیس
تصویر لیس
لیسیدن، پسوند متصل به واژه به معنای لیسنده مثلاً کاسه لیس
فرهنگ فارسی عمید
مسیحیی بود در رومیه که با پولس و تیموتیوس رفاقت میداشت (2 تیموطاوس 4:21) و در تقلید معروف است که بعد از پطرس، او اول اسقف روم است. (قاموس کتاب مقدس)
لغت نامه دهخدا
قسمی بازی و قمار با پول، در اصطلاح و تداول مردم قزوین، سنگی صاف و نازک قدر بدستی که اطفال در بازی جوز، جوزها را از درون خطی دایره شکل با پرتاب کردن آن بیرون کنند و گاه بدون جوز با دو لیس بازی آغازند و این اخیر را ’لیس پشت لیس’ نامند
لغت نامه دهخدا
یوم ال لیس و یوم فس ّالناطف علی الفرس از جنگهای عصر اسلام، (مجمع الامثال میدانی)
لغت نامه دهخدا
ویلیام ناسو، مستشرق ایرلندی، کتب ذیل به سعی وی نشر یافته است: تاریخ الخلفاء سیوطی، نوادر قلیوبی، قرآن با تفسیر، کشاف عن حقایق التنزیل زمخشری، فتوح الشام واقدی، فتوح الشام ازدی بصری، کشاف اصطلاحات الفنون تهانوی، نخبهالفکر فی مصطلح اهل الاثر از ابن حجر عسقلانی، (معجم المطبوعات ج 2)
لغت نامه دهخدا
اسم و ریشه از لیسیدن،
ترکیب ها:
- کاسه لیس، کون لیس، لفت و لیس،
،
لیس پرده، رجوع به لیس پرده شود،
پسوند مکانی مانند: تفلیس، بدلیس، الیس
لغت نامه دهخدا
جمع واژۀ الیس، (منتهی الارب)
لغت نامه دهخدا
(سَفْیْ)
خوردن چیزی را. (منتهی الارب)
لغت نامه دهخدا
کیسۀ صابون. کیسه ای از پارچۀ نازک که صابون در آن نهند و تن شویند با آن. کیسه ای از ململ یا چلوار و امثال آن که صابون در آن نهاده و بدن را بدان شویند. هر کیسۀ از چلوار و مانند آن را گویند که در حمام به صابون آلایند و بردن شوخ را بر تن مالند، قسمی کدو که چون خشک شود گوشت آن فروریزد و الیاف آن چون کیسه ای برجای ماند وبا آن در حمام چرک تن گیرند. قسمی کدو یا الیاف دیگر که بدان در حمام شوخ از تن سترند. قسمی کدو که چون خشک شود و گوشت آن به مالیدن فروریزد الیاف درهم پیوستۀ آن چون کیسه ای شود که در حمام بجای کیسه به کاربرند. قسمی کدو که چون بخشکد آن را به دست بمالند تا فضول آن بریزد و از زیر آن کیسه مانندی از الیاف بهم تافته پیدا آید و آن را بجای کیسۀ پشمین در حمام هابه کار برند. ج، الیاف، طوری، در لوترا، ریش را لیف گویند. (حاشیۀ فرهنگ اسدی نخجوانی) :
کفشگر دید مرد داور تفت
لیف در کون او نهاد و برفت.
فرالاوی.
گفت:خود ریش این شخص لیف حمام بوده است [چه او در حمام دست و پای همه را میبوسیده. (بهاءالدین ولد). اگر تواضعها با همه یکسان باشد آن را لیف حمام خوانند. (بهاءالدین ولد) ، چیزی نرم که از درخت خرما حاصل شود. (غیاث) ، خلب. پوست درخت خرما: هذب، پاک کردن نخله را از پوست و لیف. سیف،آنچه در بن شاخهای درخت چفسیده باشد مانند لیف و آن ردی تر از لیف است. (منتهی الارب).
به لیف خرما پیچیده خواهمت همه تن
فشرده خایه به انبر بریده کیر به گاز.
منجیک.
لیف خرما و پوست گوسفندی بالین کرده. (کلیات سعدی مجلس چهارم) ، چیزی باشد که از پوست خرما سازند به جهت کفش و موزۀ ساغری و چیزهای دیگر پاک کردن و آن را از موی دم اسب نیز سازند. (برهان). مسد، لیف سخت تافته. (منتهی الارب) ، گیاهی است. (اوبهی). دستۀ گیاهی که جولاه پیشکار خود را بدان تر کند و آب زند. (آنندراج) ، ریشهای پی و رباط (طب). ج، الیاف، آنچه از اصول و لحاء نباتات روید و باریکتر از لحا باشد. اسم خیوطی است شجری محیط بر نخل ونارجیل و مقل و امثال آن و از مطلق او مراد لیف خرماست و بهترین او از نارجیل و نخل حجازی و زبون ترین از مقل است. در اول دوم گرم و خشک، فرش و لباس او جهت استسقا و ترهل و اورام و از نارجیل که سوزانیده باشند جهت خزاز و حکه و جریب و شرب او جهت اخراج حصاه. و لیف مقل جهت تسکین بواسیر مفید و خاکستر انواع او منقی دندان و جهت امراض لثه و التیام جراحات و رفع بهق و برص و بیاض چشم نافع است. (تحفۀ حکیم مؤمن). اصله ورق غلیظ یحیط بالنخل و ماشاکله کالمقل و النارجیل ینتسج بین جریده و کلما بد عنه الجرائد کمل و اجوده لیف النارجیل ثم النخل الحجازی واردؤه المقل و المستعمل منه الابیض المخلص الخیوط الدقیق و هو حار یابس من النارجیل فی الثالثه و المقل النارجیل ینفع من القراع و الحکه و الجرب طلاء و محروقه یفتت الحصی شرباً و لیف المقل یسکن البواسیر و رماد کل انواعه شدید التنقیه للاسنان و امراض اللثه مدمل للجراحات جال للبهق و البرص. (تذکرۀ ضریر انطاکی). کنبار، لیف نارجیل.
جان تو درختی است خرد بار و سخن برگ
وین تیره جسد لیف درشت خس و خار است.
ناصرخسرو.
به راه مرکب او بود پیر لاشه خری
ز چوب کرده رکاب و ز لیف کرده عنان.
مسعودسعد.
حنظل، نر و ماده باشد و ماده نرم و سپید و بی لیف بود و نر لیف ناک باشد. (ذخیرۀ خوارزمشاهی) ، بیش. (مهذب الاسماء) ، در مجمل التواریخ لیف، مصحف ریف به معنی بیابان آمده است در عبارت ذیل: آنچه متصل لیف است از حیره تا حدود بحرین و عرب او را جبارین (خنابرزین - حمزۀ اصفهانی) خوانند. (از مجمل التواریخ و القصص ص 179). و حمزه در این مورد گوید: متولیاًعلی مایلی الریف من البادیه. (ایضاً ح 10)
لغت نامه دهخدا
(لَ سَ)
نیست. فعلی است غیرمنصرف نافی حال. خلیل میگوید: این کلمه مرکب از لا و ’ایس’ باشد. و رجوع به ایس شود. مقابل ایس: لیس فی جبتی سوی اﷲ. لیس فی الدار غیره دیار
لغت نامه دهخدا
(لِ)
زن جلب که پیوسته در خانه باشد. (منتهی الارب)
لغت نامه دهخدا
(لَ)
بی غیرت. (غیاث)
لغت نامه دهخدا
(فَ)
یکی لیف. پاره ای از پوست درخت خرما و آن اخص است از لیف. (منتهی الارب) ، انطاکی گوید: گیاهی است سرخ و خاردار و به شکل خیار کوچکی و نائب مناب قثاءالحمار در افعال و در نواحی مصر کثیرالوجود و زیاده از یک درهم قتال است
لغت نامه دهخدا
(حِ یَ)
کوتاه فربه. (مهذب الاسماء). کوتاه و درشت سطبر و بی خیر و در آن پنج لغت دیگر آمده. حیفسی. حفیساء. حفاسی. حیفساء. حفیسی، مرد بسیارخوار کلان شکم که بی سبب خشم گیرد و باز خوشنود شود. (منتهی الارب) (آنندراج) (ناظم الاطباء)
لغت نامه دهخدا
(حَ فَ)
خشم کرده شده. (ناظم الاطباء)
لغت نامه دهخدا
(یَ)
کوتاه بالا. (از منتهی الارب) (آنندراج) (ناظم الاطباء). قصیر. (اقرب الموارد)
لغت نامه دهخدا
(فُ)
آنتوان دو. شاعر تراژیک مؤلف ’مانیلو’. مولد پاریس (1653-1708 میلادی)
شارل دو. مصور تاریخ فرانسه. مولد پاریس (1636-1716 میلادی)
لغت نامه دهخدا
منسوب به لیف، از لیف: کنف و کتان از گیاهان لیفی است،
- نسج لیفی، غضاریف سطوح مفصلیه هیچ نسج لیفی ندارند و هرگز استخوان نمیشوند، (تشریح میرزا علی ص 165)
لغت نامه دهخدا
(لَ یَ)
دلیری، بی خبری، فروگذاشت. (منتهی الارب)
لغت نامه دهخدا
(فَ یا فِ)
در تداول فارسی نیفه. حزه. حجزه، پشم یا ابریشم که در دوات بود. (مهذب الاسماء) ، آنچه بر چیزی پیچند
لغت نامه دهخدا
منسوب به ابی عبداﷲ محمد بن العباس المؤدب اللیفی مولی بنی هاشم یعرف بلحیهاللیف من اهل بغداد سمع هوده بن خلیفه و شریح بن النعمان و عثمان بن مسلم و ابراهیم بن ابی اللیث روی عنه ابوبکر احمد بن سلمان النجار و ابوبکر محمد بن عبداﷲ الشافعی و عبدالباقی قانع و اسماعیل بن علی الخطیبی و غیر هم و کان ثقهصدوقاً صالحاً و قال ابن الرومی فی حقه:
انت الحی معلم و طویل
حسبنا بعض ذا و نعم الوکیل،
مات لحیه اللیف فی شهر ربیع الاول سنه تسعین و مأتین، (انساب سمعانی ورق 498)
لغت نامه دهخدا
تصویری از لیس
تصویر لیس
قسمی بازی و قمار با پول
فرهنگ لغت هوشیار
کیسه صابون، کیسه از پارچه نازک که صابون در آن نهند و تن را با آن شویند
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از لیوس
تصویر لیوس
بی رگ بدرگ (بی غیرت)
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از لیفه
تصویر لیفه
لیفه در فارسی یک پیشند، نرمه
فرهنگ لغت هوشیار
لیفی در فارسی تارچه ای، پیشندی پیشنیک منسوب به لیف: ساخته از لیف: کیسه لیفی، دارای لیف: کنف و کتان از نباتات لیفی هستند. تا نسج لیفی. بافتی که عناصر تشریحی اش بیشتر از الیاف بوجود آمده اند
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از لیس
تصویر لیس
قسمی بازی و قمار با پول
فرهنگ فارسی معین
تصویری از لیف
تصویر لیف
کسیه صابون، پوست درخت خرما، جمع الیاف
فرهنگ فارسی معین
تصویری از لیفه
تصویر لیفه
((فِ))
جای بند یا کش در کمر شلوار
فرهنگ فارسی معین
تصویری از لیس
تصویر لیس
لیسیدن، لفت و لیس، در ترکیب به معنی لیسنده آید، کاسه لیس
فرهنگ فارسی معین
بافت، تار، تارچه، رشته، نسج، کیسه، ابرحمام
فرهنگ واژه مترادف متضاد
چوب تک شاخه یا چند شاخه ای که در خرمن کوبی جهت جدا کردن کاه
فرهنگ گویش مازندرانی