جدول جو
جدول جو

معنی لکیک - جستجوی لغت در جدول جو

لکیک
(لَ بُ)
موضعی است در حزن بنی یربوع. (منتهی الارب)
لغت نامه دهخدا
لکیک
(لَ)
لشکر درهم پیوسته، گوشت. (منتهی الارب). گوشت بی استخوان. (بحرالجواهر) (مهذب الاسماء). لخم، درشت اندام پرگوشت. ج، لکاک، درختی است سست. (منتهی الارب). درختی ضعیف. (مهذب الاسماء)
لغت نامه دهخدا

پیشنهاد واژه بر اساس جستجوی شما

تصویری از کلیک
تصویر کلیک
لوچ، کسی که چشمش پیچیده باشد، کژبین، چپ چشم، چشم گشته، کج چشم، کج بین، گاج، گاژ، کاج، کاچ، کوچ، کلاژ، کلاژه، کلاج، احول، دوبین
انگشت کوچک دست یا پا، انگشتک، کابلج، کالوج، انگشت کهین، خنصر، انگشت خنصر
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از لکین
تصویر لکین
نمدی که از پشم گوسفند می مالند
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از رکیک
تصویر رکیک
زشت و سخیف، ناپسند، بی ارزش، کم مایه، ضعیفه
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از لبیک
تصویر لبیک
ذکری که حاجیان در مراسم حج در صحرای عرفات تکرار می کنند، کلمه ای که در پاسخ آوازدهنده و در مقام تلبیه و اجابت می گویند
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از کلیک
تصویر کلیک
جغد، پرنده ای وحشی و حرام گوشت با چهرۀ پهن و چشم های درشت، پاهای بزرگ و منقار خمیده که در برخی از انواع آن در دو طرف سرش دو دسته پر شبیه شاخ قرار دارد، بیشتر در ویرانه ها و غارها به سر می برد و شب ها از لانۀ خود خارج می شود و موش های صحرایی و پرندگان کوچک را شکار می کند به شومی و نحوست معروف است، بایقوش، آکو، پژ، پشک، اشوزشت، بوف، بوم، چوگک، شباویز، پش، کول، بیغوش، هامه، مرغ شب آویز، پسک، کوکن، کنگر، مرغ حق، چغو، کوچ، مرغ شباویز، مرغ بهمن، کلک، کوف
فرهنگ فارسی عمید
(کَ / کُ)
نسترن. (فرهنگ فارسی معین). در کرج و حوالی آن نام نسترن است. نامی است که در شهرستانک به ’رزا آن سرینی فلیا’ داده می شود. ایت بورنی. (یادداشت به خط مرحوم دهخدا). و رجوع به جنگل شناسی کریم ساعی ج 1 ص 270 و 271 شود
لغت نامه دهخدا
(کُلْ یَ)
دهی از دهستان مهربان است که در بخش کبودرآهنگ شهرستان همدان واقع است و 396 تن سکنه دارد. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 5)
لغت نامه دهخدا
(دَ)
تمام: یوم دکیک و شهر دکیک و حول دکیک، روز تمام و ماه و سال تمام. (از منتهی الارب) (از ذیل اقرب الموارد از لسان)
لغت نامه دهخدا
(اَ)
روز گرم و بی باد. (منتهی الارب) (آنندراج) (ناظم الاطباء).
لغت نامه دهخدا
(حَ)
سنب تراشیده. سم تراشیده. سم کنارریزنده. (مهذب الاسماء)، کعب (قاب) سوده که کودکان بازند. (منتهی الارب). بجول که کودکان بازند. (مهذب الاسماء)، اسب تراشیده سم، هرتراشیدۀ لطیف. هر تراشیدۀ پنهان. (منتهی الارب)
لغت نامه دهخدا
(بَ)
ذکر بکیک، شمشیر در خاک اندازنده. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء)
لغت نامه دهخدا
(رَ)
به معنی رکاک است و مذکر و مؤنث در آن یکی است. ج، رکاک و رککه. (از اقرب الموارد). مرد ناکس سست رای و ضعیف عقل. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء). سست رأی و ضعیف. (مقدمۀ لغت میرسید شریف جرجانی ص 2). فرومایه. (یادداشت مؤلف). سست و ضیعف. باریک و حقیر. (غیاث اللغات) (آنندراج). سست رای. (مهذب الاسماء). سست. ضعیف. حقیر. (ناظم الاطباء). سست. (دهار). سست. ضعیف. اندک. مقابل جزل. (یادداشت مؤلف) :
این لجوجیت سخت پیکاری است
وآن رکیکیت سست پیمانی است.
مسعودسعد.
، سست و ضعیف. پست و سخیف. بی ارزش و کم ارزش:
گر این قصیده نیامد چنانکه در خور بود
از آنکه هستش معنی رکیک و لفظ ابتر.
مسعودسعد.
و شین آن لابد به رای رکیک و خاطرواهی پادشاه راجع شود. (سندبادنامه ص 79).
بدل ستاند از ایشان بجای پنبه و پشم
چه شعرهای رکیک و چه نثرهای تباه.
سوزنی.
دلوچی و حبل چی و چرخ چی
این مثال بس رکیک است ای غوی.
مولوی.
یکی از وزراء گفت: لایق قدر بلند پادشاهان نباشد به خانه دهقانی رکیک التجا بردن. (گلستان).
قارون ز دین بر آمد و دنیا بر او نماند
بازی رکیک بود که موشی شکار کرد.
سعدی.
، زشت و قبیح و ناپسند: لغات مشدیها و لغات مستهجنه نباید درج شود مگر بعضی کلمات رکیکۀ عام الاستعمال که رکیک است ولی مستهجن نیست. (عبارت تقی زاده فرق بین رکیک و مستهجن) (یادداشت مؤلف).
- رکیک سخن، سست سخن. که شعر و سخن سست و بی ارزش گوید:
درین زمانه بسی شاعر رکیک سخن
ز بهر کیکی بر آتش افکنند گلیم.
سوزنی.
رجل رکیک العلم، مرد کم علم و دانش. (منتهی الارب) (از اقرب الموارد) (ناظم الاطباء) ، آنکه بر اهل خود غیرت ندارد یا آنکه اهل آن مهابت آن ندارند. مذکر و مؤنث در آن یکی است. ج، رکاک. (از منتهی الارب) (از ناظم الاطباء). آنکه بر اهل خانه خود غیرت ندارد. (آنندراج) (غیاث اللغات). بی غیرت. (یادداشت مؤلف)
لغت نامه دهخدا
(لَ کَ)
تأنیث لکیک. ناقۀ سخت گوشت. (منتهی الارب)
لغت نامه دهخدا
اجابت باد ترا، ایستادم به فرمانبرداری ایستاده ام در پیشگاه تو آماده ام برای پیشیاری آری اجابت بادترا ایستاده ام فرمان ترا توضیح گاهی بعد لبیک لفظ سعدیک نیز میاید و منعش چنین باشد: یاری میدهم یاری دادنی و این کلمه ایجاب است. هرگاه مخدومی خادمی را بطلب ندا کند خادم در جواب گوید: لبیک و حاجیان نیز این لفظ را در مقام عرفات مکر میگوید: بلیک حجاج بیت الحرام بمدفون یثرب علیه السلام. (سعدی. کلیات) پس گفتم: ای قاسم، گفت: لبیک. گفتم: تندرستی و هستی ک گفت: هستم. دعوت حق را لبیک اجابت گفتن، مردن، یا لبیک زدن، جواب دادن، لبیک گفتن: آمد سوی مکه از عرفات زده لبیک عمره از تعظیم. (ناصر خسرو) یا لبیک زنان. در حال لبیک گفتن: آمد بدیار یار پویان لبیک زنان وبیت گویان. (نظامی) یا لبیک گفتن، لبیک زدن جواب دادان: هیچکسی از آن حضرت لبک اجابتی نگفت و اندیشه اعانتی نکرد. یا لبیک گویان. در حال گفتن لبیک: کعبه استقبالشان فرموده هم در بادیه پس همه ره با همه لبیک گویان آمده. (خاقانی)
فرهنگ لغت هوشیار
نمد که از پشم گوسفند مالند: همی تا بود نزد اهل خرد سقرلاط افزون بها از لکین... . (پور بهای جامی جها)
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از دکیک
تصویر دکیک
رساگاه (زمان تمام و کامل، کوبیده خورد شده
فرهنگ لغت هوشیار
کم عقل، ناکس سست، نازک جامه، بسودنی، فرومایه پست، کم دان، یاوه، بی رگ بدرگ (بی غیرت) سست ضعیف، ناکس کم همت پست حقیر، زشت قبیح سخیف (سخن) مقابل رصین جمع رکاک رککه
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از اکیک
تصویر اکیک
گرمروز
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از صکیک
تصویر صکیک
ناتوان
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از عکیک
تصویر عکیک
گرمای بی باد
فرهنگ لغت هوشیار
شتر تنومند، کوته بالا چوبکی است که بر دول آسیا طوری نصب کنند که چون آسیا بگردش در آید سر آن چوب حرکت کند و بدول خورد و دول را بجنباند و دانه بتندی در گلوی آسیا ریزد: چون لکلک است کلکت بر آسیای معنی طاحون ز آب گردد نزلکلک معین. زان لکلک ای برادر گندم ز دول بجهد در آسیا در افتد معنی زهی مبین. (مولوی لغ) شتر کوتاه ستبر درشت اندام
فرهنگ لغت هوشیار
درختی است از تیره پروانه واران که دارای شاخه های خاردار است. میوهءاین گیاه غلاف مانند (شبیه میوه لوبیا) است و دارای ماده ای قندی است که در تهیه نوعی مشروب بکار میرود. این درخت در جنگلهای شمالی ایران نیز فراوان است للکی لیلکی لیلک للک لک کرات لالیک
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از لمیک
تصویر لمیک
سرمه کشیده: مرد
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از کلیک
تصویر کلیک
کج چشم
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از لکوک
تصویر لکوک
جمع لک، از ریشه هندی سد هزاران
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از کلیک
تصویر کلیک
انگشت کوچک دست یا پا
فرهنگ فارسی معین
تصویری از کلیک
تصویر کلیک
((کِ))
لوچ، احول
فرهنگ فارسی معین
تصویری از لکین
تصویر لکین
((لُ))
نمد که از پشم گوسفند مالند
فرهنگ فارسی معین
تصویری از لکلک
تصویر لکلک
((لِ لِ))
لکلکه، چوبکی است که بر دول آسیا طوری نصب کنند که چون آسیا به گردش درآید، سر آن چوب حرکت کند و به دول خورد و دول را بجنباند و دانه به تندی در گلوی آسیا ریزد
فرهنگ فارسی معین
تصویری از کلیک
تصویر کلیک
((کَ))
کلک، جغد
فرهنگ فارسی معین
تصویری از رکیک
تصویر رکیک
((رَ))
سست، سست رأی، کم عقل، پست، حقیر، زشت، سخیف
فرهنگ فارسی معین
تصویری از لبیک
تصویر لبیک
((لَ بَّ))
امر تو را اطاعت می کنم (ذکری که حاجیان در مراسم حج تکرار می کنند)
فرهنگ فارسی معین
تصویری از کلیک
تصویر کلیک
تلیک
فرهنگ واژه فارسی سره