زویج، نوعی خوراک که از تکه های رودۀ گاو یا گوسفند پر شده از پیه و گوشت تهیه می شود، زونج، زنّاج، زیچک، برای مثال چو خر بی خرد زآنی اکنون که آنگه / به مزد دبستان خریدی لکانه (ناصرخسرو - ۴۱) آلت تناسل مرد
زَویج، نوعی خوراک که از تکه های رودۀ گاو یا گوسفند پر شده از پیه و گوشت تهیه می شود، زَوَنج، زُنّاج، زیچَک، برای مِثال چو خر بی خرد زآنی اکنون که آنگه / به مزد دبستان خریدی لکانه (ناصرخسرو - ۴۱) آلت تناسل مرد
یگونه. یکسان بود. (لغت اسدی). مخفف یک گونه است که به معنی یکسان و برابر باشد. (آنندراج). یگانه است به معنی یک گونه: نوز نامرده ای شگفتی کار راست با مردگان یکونه شدیم. کسائی. ، موافق. (آنندراج)
یگونه. یکسان بود. (لغت اسدی). مخفف یک گونه است که به معنی یکسان و برابر باشد. (آنندراج). یگانه است به معنی یک گونه: نوز نامرده ای شگفتی کار راست با مردگان یکونه شدیم. کسائی. ، موافق. (آنندراج)
به معنی کونسته است که کفل و سرین آدمی باشد. (برهان). کونسته. (آنندراج) (فرهنگ فارسی معین). سرین و قیل طرف سرین. (فرهنگ رشیدی). سرین و جفته و کفل آدمی و اسب. (ناظم الاطباء). هر یکی از دو طرف نشستنگاه. (یادداشت به خط مرحوم دهخدا) : پس شیرین را گفت او را برهنه کن تا همه اندام وی بنگرم. او را برهنه کرد همه اندام او درست بود مگر که کونۀ چپ او کهتر از آن راست بود. (ترجمه تاریخ بلعمی، یادداشت به خط مرحوم دهخدا). انگشتان دست باریک نه دراز و نه کوتاه و شکم با بر راست و دو کونه از پس پشت بلندتر و میانه باریک. (ترجمه تاریخ بلعمی، یادداشت به خط مرحوم دهخدا). چون معاویه به محراب اندرشد به نماز، مبارک شمشیری بزد و راست برفت بر نشست او و هر دو کونه تا استخوان فرودآورد. (مجمل التواریخ و القصص). شود دو کونه چو گلزار و بزم چون گلشن. امیرمعزی (از فرهنگ رشیدی). از نشان دو کونۀ من غر. سنائی (از فرهنگ رشیدی). ، پیازپاره ای نباتات چون پیاز نرگس و سنبل و جز آن. (یادداشت به خط مرحوم دهخدا) ، قسمت خوراکی بعضی گیاهها. غدۀ بعض گیاهان چون سیب زمینی و شلغم و زردک و امثال آن. جزء مأکول بعض گیاهان ملصق به ریشه چون سیب زمینی و غیره. بیخ پاره ای نباتات چون کلم وشلغم و ترب و سیب زمینی و آن را خایه نیز گویند. (یادداشت به خط مرحوم دهخدا). ته چیزهایی، نظیر: پیاز وتربچه و نظایر آن، های آخر کلمه، های نسبت و تشبیه است. (فرهنگ لغات عامیانۀ جمالزاده) ، بیخ. ریشه. بن. (یادداشت به خط مرحوم دهخدا). - کونه بستن، ریشه کردن: پیاز آدم، هر جایی کونه نمی بندد. (امثال و حکم دهخدا). - کونه کردن پیاز، پاگیرشدن. استوار شدن در جایی. سابقه پیدا کردن و نفوذ یافتن و میخ خود را کوبیدن: بگذار فلان کس یک قدری پیازش در اینجا کونه کند، آن وقت خودش را نشان می دهد. (فرهنگ لغات عامیانۀ جمالزاده). ، ته چیزی. (فرهنگ فارسی معین) ، قسمتی که از بن گروهۀ خمیر گیرند آنگاه که گروهه بزرگتر از اندازۀ مقصود باشد. پرازده. (فرزدق، یادداشت به خط مرحوم دهخدا) ، ته میوه هایی، چون: خیار، سیب، گلابی و غیره. (یادداشت به خط مرحوم دهخدا) ، بقیۀ وام و جز آن. بقیۀ حساب. ذبابه. ذنانه. (یادداشت به خط مرحوم دهخدا). رجوع به کونه گذاشتن شود
به معنی کونسته است که کفل و سرین آدمی باشد. (برهان). کونسته. (آنندراج) (فرهنگ فارسی معین). سرین و قیل طرف سرین. (فرهنگ رشیدی). سرین و جفته و کفل آدمی و اسب. (ناظم الاطباء). هر یکی از دو طرف نشستنگاه. (یادداشت به خط مرحوم دهخدا) : پس شیرین را گفت او را برهنه کن تا همه اندام وی بنگرم. او را برهنه کرد همه اندام او درست بود مگر که کونۀ چپ او کهتر از آن راست بود. (ترجمه تاریخ بلعمی، یادداشت به خط مرحوم دهخدا). انگشتان دست باریک نه دراز و نه کوتاه و شکم با بر راست و دو کونه از پس پشت بلندتر و میانه باریک. (ترجمه تاریخ بلعمی، یادداشت به خط مرحوم دهخدا). چون معاویه به محراب اندرشد به نماز، مبارک شمشیری بزد و راست برفت بر نشست او و هر دو کونه تا استخوان فرودآورد. (مجمل التواریخ و القصص). شود دو کونه چو گلزار و بزم چون گلشن. امیرمعزی (از فرهنگ رشیدی). از نشان دو کونۀ من غر. سنائی (از فرهنگ رشیدی). ، پیازپاره ای نباتات چون پیاز نرگس و سنبل و جز آن. (یادداشت به خط مرحوم دهخدا) ، قسمت خوراکی بعضی گیاهها. غدۀ بعض گیاهان چون سیب زمینی و شلغم و زردک و امثال آن. جزء مأکول بعض گیاهان ملصق به ریشه چون سیب زمینی و غیره. بیخ پاره ای نباتات چون کلم وشلغم و ترب و سیب زمینی و آن را خایه نیز گویند. (یادداشت به خط مرحوم دهخدا). ته چیزهایی، نظیر: پیاز وتربچه و نظایر آن، های آخر کلمه، های نسبت و تشبیه است. (فرهنگ لغات عامیانۀ جمالزاده) ، بیخ. ریشه. بن. (یادداشت به خط مرحوم دهخدا). - کونه بستن، ریشه کردن: پیاز آدم، هر جایی کونه نمی بندد. (امثال و حکم دهخدا). - کونه کردن پیاز، پاگیرشدن. استوار شدن در جایی. سابقه پیدا کردن و نفوذ یافتن و میخ خود را کوبیدن: بگذار فلان کس یک قدری پیازش در اینجا کونه کند، آن وقت خودش را نشان می دهد. (فرهنگ لغات عامیانۀ جمالزاده). ، ته چیزی. (فرهنگ فارسی معین) ، قسمتی که از بن گروهۀ خمیر گیرند آنگاه که گروهه بزرگتر از اندازۀ مقصود باشد. پرازده. (فرزدق، یادداشت به خط مرحوم دهخدا) ، ته میوه هایی، چون: خیار، سیب، گلابی و غیره. (یادداشت به خط مرحوم دهخدا) ، بقیۀ وام و جز آن. بقیۀ حساب. ذُبابه. ذُنانه. (یادداشت به خط مرحوم دهخدا). رجوع به کونه گذاشتن شود
گلگونه. (از اوبهی). غازه و گلگونه و سرخی زنان باشد که به روی مالند. (برهان). سرخاب: چه مایه کرده بر آن روی لونه گوناگون بر آنکه چشم تمتع کنم به رویش باز. قریع. این کلمه را سروری و شعوری و برهان نیز بدین صورت ضبط کرده اند و دیگر فرهنگها مثل رشیدی و جهانگیری و انجمن آرای ناصری ندارند و هیچ جا هم شاهدی جز این شعر قریع (در حاشیۀ فرهنگ اسدی نخجوانی) نیست. با اینهمه گمان میکنم این کلمه گونه بوده است به معنی غازه و گلگونه و کاتب مدرک فوق به تصحیف خوانده است ودیگران هم تقلید کرده اند
گلگونه. (از اوبهی). غازه و گلگونه و سرخی زنان باشد که به روی مالند. (برهان). سرخاب: چه مایه کرده بر آن روی لونه گوناگون بر آنکه چشم تمتع کنم به رویش باز. قریع. این کلمه را سروری و شعوری و برهان نیز بدین صورت ضبط کرده اند و دیگر فرهنگها مثل رشیدی و جهانگیری و انجمن آرای ناصری ندارند و هیچ جا هم شاهدی جز این شعر قریع (در حاشیۀ فرهنگ اسدی نخجوانی) نیست. با اینهمه گمان میکنم این کلمه گونه بوده است به معنی غازه و گلگونه و کاتب مدرک فوق به تصحیف خوانده است ودیگران هم تقلید کرده اند
معرب آن لقانق، و ظاهراً مصحف نکانه است که نقانق معرب آن است. رجوع به جهودانه در فرهنگ رشیدی شود. لکامه. رودۀ گوسفند به گوشت آگنده و پخته. (برهان). چرغنده. مالکانه. زونج. عصیب. رودۀ گوسفند که به گوشت و جگر پر کرده بپزند. (جهانگیری). سختوبا. (زمخشری) : چو خر بی خبر ز آنی اکنون که آنگه به مزد دبستان خریدی لکانه. ناصرخسرو. از پس دیوی دوان چو کودک لیکن رود و می است و زلیبیا و لکانه. ناصرخسرو. ، و به علاقۀ مشابهت قضیب را بدان اراده کرده اند. آلت تناسل. (برهان) : من شاعری سلیمم با کودکان رحیمم زیرا که جعل ایشان دوغی است بالکانه. طیان. گر زآنکه لکانه آرزوی است اینک به میان ران لکانه. طیان
معرب آن لقانق، و ظاهراً مصحف نکانه است که نقانق معرب آن است. رجوع به جهودانه در فرهنگ رشیدی شود. لکامه. رودۀ گوسفند به گوشت آگنده و پخته. (برهان). چرغنده. مالکانه. زونج. عصیب. رودۀ گوسفند که به گوشت و جگر پر کرده بپزند. (جهانگیری). سختوبا. (زمخشری) : چو خر بی خبر ز آنی اکنون که آنگه به مزد دبستان خریدی لکانه. ناصرخسرو. از پس دیوی دوان چو کودک لیکن رود و می است و زلیبیا و لکانه. ناصرخسرو. ، و به علاقۀ مشابهت قضیب را بدان اراده کرده اند. آلت تناسل. (برهان) : من شاعری سلیمم با کودکان رحیمم زیرا که جعل ایشان دوغی است بالکانه. طیان. گر زآنکه لکانه آرزوی است اینک به میان ران لکانه. طیان
لکنت در فارسی ژودش تاتا گرفتگی و لکنت زبان را گویند تمندگی تپغ بنگرید به لکنه بنگرید به لکنه لکنت: مگر لکنه ای بودش اندر زبان که تحقیق مفحم نکردی بیان. (بوستان لغ.: لکنت)
لکنت در فارسی ژودش تاتا گرفتگی و لکنت زبان را گویند تمندگی تپغ بنگرید به لکنه بنگرید به لکنه لکنت: مگر لکنه ای بودش اندر زبان که تحقیق مفحم نکردی بیان. (بوستان لغ.: لکنت)