جدول جو
جدول جو

معنی لکزه - جستجوی لغت در جدول جو

لکزه
(لُ زَ)
مشت. ج، لکز. (دزی)
لغت نامه دهخدا

پیشنهاد واژه بر اساس جستجوی شما

تصویری از لکه
تصویر لکه
لک، اثری که از چربی یا کثافت یا مواد رنگین بر روی لباس یا پارچه و مانند آن پیدا می شود
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از لرزه
تصویر لرزه
جنبش سریع و مدام انسان، حیوان یا چیزی، لرزش، ارتعاش، زمین لرزه، زلزله
فرهنگ فارسی عمید
(رَ زَ)
یا رکزه. خرمابن برکنده از تنه. (منتهی الارب) (از اقرب الموارد)
لغت نامه دهخدا
(لَ کِ ثَ)
ناقه لکثه، شتر مادۀ فربه. (منتهی الارب)
لغت نامه دهخدا
(لَ دَ)
حمله. (دزی)
لغت نامه دهخدا
(لَ)
منسوب به لکز که شهرکی است بدان سوی دربند خزر. (سمعانی). رجزع به لکز و لزگی شود
لغت نامه دهخدا
(زَ)
بنت عبدالله. محدثه سمعت خطیب المزه و ابن الخیمی و ابن الانماطی و حدثت. و توفیت فی ذی القعده سنه 725هجری و قد جاوزت الخمسین. (اعلام النساء ج 3 ص 1364)
لغت نامه دهخدا
(زَ / زِ)
هر چیز که آن چرب و شیرین باشد، خواه لقمه و خواه سخنان خوب و دلکش وبه معنی فروتنی و چاپلوسی و فریب هم هست. (برهان)
لغت نامه دهخدا
(لَ زَ)
برکه ای است بین واقصه و قرعاء بر طریق بنی وهب و قباب ام جعفر. در نه میلی قرعاء وآنجا هم برکه ای است اسحاق بن ابراهیم رافعی را بر یازده میلی لوزه. (از معجم البلدان) یاقوت گوید: تردید دارم که لوزه با راء مهمله است یا با زاء یک نقطه
لغت نامه دهخدا
(لَ زَ)
یکی لوز. یک بادام. (منتهی الارب) ، هر یک از دو برآمدگی بادام شکل درون گلو. و رجوع به لوزتان و لوزتین شود
لغت نامه دهخدا
(لَ هََ زَ)
تندی زیر بناگوش. (منتهی الارب). لهزمه
لغت نامه دهخدا
(لَ هَِ زَ)
زن فربه برآمده کنج دهان. (منتهی الارب)
لغت نامه دهخدا
(لَ زَ / زِ)
اسم از لرزیدن. لرزش. لرز. رجفه. رعشه. قرقفه. نحواء. وزغ. ارتعاد. رعده (ر د / ر د) ارتعاش. فسره. تضعضع. تزلزل. اهتزاز.یازه. ارتعاج. ارتجاج، اصیص. ارزیز. نفضی ̍. نفیضی. نفضی ̍. کصیص. افکل. (منتهی الارب) :
یلان را بباشد همه روی زرد
همی لرزه افتد به مردان مرد.
فردوسی.
جهاندار از آن لرزه شد بدگمان
پراندیشه از گردش آسمان.
فردوسی.
کوه اگر گوید من راه خلافش سپرم
لرزۀ باد در او درفتد و کاهش کاه.
فرخی.
او دژم روی گشت و لرزه گرفت
عادت او چنین بود به خزان.
فرخی.
تب پنهانی غم تو مرا
لرزه از استخوان برانگیزد.
خاقانی.
بینی آن زخم گران بر سر کوس
لرزه و دل سبکی بر علم است.
خاقانی.
جنبش ده ترک لرزه دار ز شادی
هندوی نه چشم را به بانگ برآورد.
خاقانی.
لرزۀ برق در سحاب دل است
نالۀرعد ز امتحان بشنو.
خاقانی.
کرکس و شیر فلک طعمه خوران در مصاف
ماهی و گاو زمین لرزه کنان زیر بار.
خاقانی.
مگر این تب بشما طائفه خواهند برید
کز سر لرزه چو نی بر سر پایید همه.
خاقانی.
لرزه برافتاد به من بر چو بید
روی خجل گشته و دل ناامید.
نظامی.
زمین از تب لرزه آمد ستوه
فروکوفت بر دامنش میخ کوه.
سعدی (بوستان).
گریه و زاری آغاز نهاد و لرزه بر اندامش افتاد. (سعدی). شبانگه برسیدند به مقامی که از دزدان پر خطر بود کاروانیان را دید لرزه بر اندام اوفتاده. (سعدی).
سهم تو گر بر فلک آرد شتاب
لرزه کند چرخ چو دریای آب.
امیرخسرو (از آنندراج).
زینت از نام بلندش نبرد گر زر و سیم
سکه چون موج زند لرزه به روی دینار.
محمدطاهر نصرآبادی (از آنندراج).
خامه هنگام ثبت هیبت او
لرزه در نقش مسطر اندازد.
محمد عرفی (از آنندراج).
- زمین لرزه. رجوع به زمین لرزه شود:
چو آرد زمین لرزه ناگه نبرد
برآرد به آسانی از کوه گرد.
نظامی.
- لرزه به اندام کسی افتادن، لرزیدن از ترس.
تهدج، بریده گردیدن آواز با لرزه. مصعوف، لرزه گرفته. صعف، لرزه گرفتن.اکویداد، لرزه زده شدن. قل، لرزه از خشم یا طمع. استقلال، لرزه گرفتن کسی را. کزاز و کزّاز، لرزه و ترنجیدگی از سرما. (منتهی الارب). حمام، لرزۀ شتر، تب جمیع ستوران، تب سرد. (ذخیرۀ خوارزمشاهی). رجوع به تب سرد شود. نافض. (ذخیرۀ خوارزمشاهی). نفضاء، نفضه، نفضه، لرزۀ تب. (منتهی الارب). تب لرزه
لغت نامه دهخدا
(لُ مَ زَ)
عیب کننده یا آنکه در پس مردم عیب کند. (منتهی الارب). بدگوی. بدگوی در روی. (از دهار). عیب نهنده. بدگوی در قفا. مغتاب در پشت سر. (قاموس)
لغت نامه دهخدا
(لَ مَ / مِ)
ضربۀ بامشت. (دزی)
لغت نامه دهخدا
(رِ زَ)
رکزه. (منتهی الارب) (آنندراج). رجوع به رکزه شود، ثبات عقل و رای. (منتهی الارب) (آنندراج) (از اقرب الموارد) (ناظم الاطباء) ، پارۀ بزرگ از سیم یا زر. (منتهی الارب) (آنندراج) (ناظم الاطباء) ، یکی رکاز. (منتهی الارب). رجوع به رکاز شود
لغت نامه دهخدا
(لُ نَ)
لکنه. لکنت. و رجوع به لکنت شود:
مگرلکنه ای بودش اندر زبان
که تحقیق مفحم نکردی بیان.
(بوستان)
لغت نامه دهخدا
(سِ کِ زَ / زِ)
ستیزه است که جنگ و خصومت و لجاجت باشد. (برهان) (آنندراج)
لغت نامه دهخدا
تصویری از لغزه
تصویر لغزه
برشی از میوه قطعه ای از پرتقال لیمو و مانند آن: یک لغزه پرتقال
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از رکزه
تصویر رکزه
پا جوش کویک، هوشیاری دور اندیشی، دانایی، خرد ورزی، ایستایی خرد
فرهنگ لغت هوشیار
لکنت در فارسی ژودش تاتا گرفتگی و لکنت زبان را گویند تمندگی تپغ بنگرید به لکنه بنگرید به لکنه لکنت: مگر لکنه ای بودش اندر زبان که تحقیق مفحم نکردی بیان. (بوستان لغ.: لکنت)
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از لکعه
تصویر لکعه
پارسی تازی گشته لکاته زن فرومایه، مادیان
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از لمزه
تصویر لمزه
آک گیر، تبارآلای کسی که تبار مردم را بد گوید و آک نهد
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از لیزه
تصویر لیزه
آمیخته
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از لوزه
تصویر لوزه
هر یک از دو برآمدگی بادام شکل درون گلو
فرهنگ لغت هوشیار
لرزش لرز رعشه: غلامی که دگر دریا ندیده بود. . گریه وزاری در نهاد و لرزه بر اندامش اوفتاد. لرزه کنان. در حال لرزیدن
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از لغزه
تصویر لغزه
((لَ زَ یا زِ))
برشی از میوه، قطعه ای از پرتقال، لیمو و مانند آن، یک لغزه پرتقال
فرهنگ فارسی معین
((لُ زِ))
هر یک از دو جسم بادامی شکل کوچک که از بافت لنفی تشکیل شده و در دو طرف حلق قرار دارد
فرهنگ فارسی معین
تصویری از لرزه
تصویر لرزه
((لَ زِ))
لرزش، لرز، رعشه
فرهنگ فارسی معین
تصویری از لرزه
تصویر لرزه
ارتعاش، رعشه
فرهنگ واژه فارسی سره
تزلزل، تشنج، تکان، تنه، جنبش
فرهنگ واژه مترادف متضاد
کسی که تلوتلو خوران راه می رود، مندرس و از کار افتاده
فرهنگ گویش مازندرانی
حشره ی ریزی که جامه و فرش پشمین را تباه کند، بید فرش
فرهنگ گویش مازندرانی
لعنت، نفرین، لوزه، لجن آبکی بخش پایینی مرز خزانه ی برنج
فرهنگ گویش مازندرانی