برکه ای است بین واقصه و قرعاء بر طریق بنی وهب و قباب ام جعفر. در نه میلی قرعاء وآنجا هم برکه ای است اسحاق بن ابراهیم رافعی را بر یازده میلی لوزه. (از معجم البلدان) یاقوت گوید: تردید دارم که لوزه با راء مهمله است یا با زاء یک نقطه
برکه ای است بین واقصه و قرعاء بر طریق بنی وهب و قباب ام جعفر. در نه میلی قرعاء وآنجا هم برکه ای است اسحاق بن ابراهیم رافعی را بر یازده میلی لوزه. (از معجم البلدان) یاقوت گوید: تردید دارم که لوزه با راء مهمله است یا با زاء یک نقطه
اسم از لرزیدن. لرزش. لرز. رجفه. رعشه. قرقفه. نحواء. وزغ. ارتعاد. رعده (ر د / ر د) ارتعاش. فسره. تضعضع. تزلزل. اهتزاز.یازه. ارتعاج. ارتجاج، اصیص. ارزیز. نفضی ̍. نفیضی. نفضی ̍. کصیص. افکل. (منتهی الارب) : یلان را بباشد همه روی زرد همی لرزه افتد به مردان مرد. فردوسی. جهاندار از آن لرزه شد بدگمان پراندیشه از گردش آسمان. فردوسی. کوه اگر گوید من راه خلافش سپرم لرزۀ باد در او درفتد و کاهش کاه. فرخی. او دژم روی گشت و لرزه گرفت عادت او چنین بود به خزان. فرخی. تب پنهانی غم تو مرا لرزه از استخوان برانگیزد. خاقانی. بینی آن زخم گران بر سر کوس لرزه و دل سبکی بر علم است. خاقانی. جنبش ده ترک لرزه دار ز شادی هندوی نه چشم را به بانگ برآورد. خاقانی. لرزۀ برق در سحاب دل است نالۀرعد ز امتحان بشنو. خاقانی. کرکس و شیر فلک طعمه خوران در مصاف ماهی و گاو زمین لرزه کنان زیر بار. خاقانی. مگر این تب بشما طائفه خواهند برید کز سر لرزه چو نی بر سر پایید همه. خاقانی. لرزه برافتاد به من بر چو بید روی خجل گشته و دل ناامید. نظامی. زمین از تب لرزه آمد ستوه فروکوفت بر دامنش میخ کوه. سعدی (بوستان). گریه و زاری آغاز نهاد و لرزه بر اندامش افتاد. (سعدی). شبانگه برسیدند به مقامی که از دزدان پر خطر بود کاروانیان را دید لرزه بر اندام اوفتاده. (سعدی). سهم تو گر بر فلک آرد شتاب لرزه کند چرخ چو دریای آب. امیرخسرو (از آنندراج). زینت از نام بلندش نبرد گر زر و سیم سکه چون موج زند لرزه به روی دینار. محمدطاهر نصرآبادی (از آنندراج). خامه هنگام ثبت هیبت او لرزه در نقش مسطر اندازد. محمد عرفی (از آنندراج). - زمین لرزه. رجوع به زمین لرزه شود: چو آرد زمین لرزه ناگه نبرد برآرد به آسانی از کوه گرد. نظامی. - لرزه به اندام کسی افتادن، لرزیدن از ترس. تهدج، بریده گردیدن آواز با لرزه. مصعوف، لرزه گرفته. صعف، لرزه گرفتن.اکویداد، لرزه زده شدن. قل، لرزه از خشم یا طمع. استقلال، لرزه گرفتن کسی را. کزاز و کزّاز، لرزه و ترنجیدگی از سرما. (منتهی الارب). حمام، لرزۀ شتر، تب جمیع ستوران، تب سرد. (ذخیرۀ خوارزمشاهی). رجوع به تب سرد شود. نافض. (ذخیرۀ خوارزمشاهی). نفضاء، نفضه، نفضه، لرزۀ تب. (منتهی الارب). تب لرزه
اسم از لرزیدن. لرزش. لرز. رَجفه. رعشه. قرقفه. نحواء. وَزَغ. ارتعاد. رعده (رِ دَ / رَ دَ) ارتعاش. فسره. تضعضع. تزلزل. اهتزاز.یازه. اِرتعاج. اِرتجاج، اَصیص. ارزیز. نَفضی ̍. نفیضی. نِفضی ̍. کصیص. اَفکل. (منتهی الارب) : یلان را بباشد همه روی زرد همی لرزه افتد به مردان مرد. فردوسی. جهاندار از آن لرزه شد بدگمان پراندیشه از گردش آسمان. فردوسی. کوه اگر گوید من راه خلافش سپرم لرزۀ باد در او درفتد و کاهش کاه. فرخی. او دژم روی گشت و لرزه گرفت عادت او چنین بود به خزان. فرخی. تب پنهانی غم تو مرا لرزه از استخوان برانگیزد. خاقانی. بینی آن زخم گران بر سر کوس لرزه و دل سبکی بر علم است. خاقانی. جنبش ده ترک لرزه دار ز شادی هندوی نه چشم را به بانگ برآورد. خاقانی. لرزۀ برق در سحاب دل است نالۀرعد ز امتحان بشنو. خاقانی. کرکس و شیر فلک طعمه خوران در مصاف ماهی و گاو زمین لرزه کنان زیر بار. خاقانی. مگر این تب بشما طائفه خواهند برید کز سر لرزه چو نی بر سر پایید همه. خاقانی. لرزه برافتاد به من بر چو بید روی خجل گشته و دل ناامید. نظامی. زمین از تب لرزه آمد ستوه فروکوفت بر دامنش میخ کوه. سعدی (بوستان). گریه و زاری آغاز نهاد و لرزه بر اندامش افتاد. (سعدی). شبانگه برسیدند به مقامی که از دزدان پر خطر بود کاروانیان را دید لرزه بر اندام اوفتاده. (سعدی). سهم تو گر بر فلک آرد شتاب لرزه کند چرخ چو دریای آب. امیرخسرو (از آنندراج). زینت از نام بلندش نبرد گر زر و سیم سکه چون موج زند لرزه به روی دینار. محمدطاهر نصرآبادی (از آنندراج). خامه هنگام ثبت هیبت او لرزه در نقش مسطر اندازد. محمد عرفی (از آنندراج). - زمین لرزه. رجوع به زمین لرزه شود: چو آرد زمین لرزه ناگه نبرد برآرد به آسانی از کوه گرد. نظامی. - لرزه به اندام کسی افتادن، لرزیدن از ترس. تهدج، بریده گردیدن آواز با لرزه. مصعوف، لرزه گرفته. صعف، لرزه گرفتن.اکویداد، لرزه زده شدن. قل، لرزه از خشم یا طمع. استقلال، لرزه گرفتن کسی را. کزاز و کزّاز، لرزه و ترنجیدگی از سرما. (منتهی الارب). حمام، لرزۀ شتر، تب جمیع ستوران، تب سرد. (ذخیرۀ خوارزمشاهی). رجوع به تب سرد شود. نافض. (ذخیرۀ خوارزمشاهی). نفضاء، نُفضه، نَفضه، لرزۀ تب. (منتهی الارب). تب لرزه
لکنت در فارسی ژودش تاتا گرفتگی و لکنت زبان را گویند تمندگی تپغ بنگرید به لکنه بنگرید به لکنه لکنت: مگر لکنه ای بودش اندر زبان که تحقیق مفحم نکردی بیان. (بوستان لغ.: لکنت)
لکنت در فارسی ژودش تاتا گرفتگی و لکنت زبان را گویند تمندگی تپغ بنگرید به لکنه بنگرید به لکنه لکنت: مگر لکنه ای بودش اندر زبان که تحقیق مفحم نکردی بیان. (بوستان لغ.: لکنت)