جدول جو
جدول جو

معنی لکده - جستجوی لغت در جدول جو

لکده
(لَ دَ)
حمله. (دزی)
لغت نامه دهخدا

پیشنهاد واژه بر اساس جستجوی شما

تصویری از لاده
تصویر لاده
احمق، کودن، کم خرد، ابله، کانا، سبک رای، تپنکوز، فغاک، بدخرد، کردنگ، خل، کاغه، شیشه گردن، تاریک مغز، انوک، خام ریش، غتفره، کهسله، نابخرد، گردنگل، دبنگ، بی عقل، گول، ریش کاو، دنگل، خرطبع، کم عقل، دنگ، غمر، چل
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از لوده
تصویر لوده
شوخ، خوش طبع
کواره، سبد بزرگ
فرهنگ فارسی عمید
(عَ کِ دَ)
درخت خشک برهم نهاده. (منتهی الارب). عکد. (اقرب الموارد). و رجوع به عکد شود
لغت نامه دهخدا
(کَ لَ دَ)
پاره ای از زمین رست و هی اخص من الکلد. (از منتهی الارب) (آنندراج). واحد کلد یعنی یک قطعه زمین درشت. (ناظم الاطباء).
- ابوکلده، کنیه کفتارنر. (از اقرب الموارد) (منتهی الارب) (ناظم الاطباء)
لغت نامه دهخدا
(کَ دِ)
نام ناحیتی است که بین سواحل دو شط بزرگ دجله و فرات قرار دارد. در حدود چهارهزار سال پیش از میلاد مسیح، در این ناحیه تمدنی درخشان بوجود آمد که از حیث قدمت و شکوه تقریباً همپایۀ تمدن مصر می باشد. (تاریخ آلبر ماله، ترجمه عبدالحسین هژیر ص 63). ناحیتی است که در قدیمترین دورۀ تاریخی یعنی در حدود سه هزار سال قبل از مسیح به دو ناحیه سومر و اکد منقسم شده بود که گاه مجتمعاً تحت لوای واحد رفته و گاه منفرداً هر یک سیر خویش را داشته است. عده پایتختهای این دو ناحیه به یازده می رسید و این بلاد یازده گانه همیشه بر سر حکومت مطلقه با یکدیگر در زد و خورد بوده اند و عاقبت بابل تسلط یافت و درحدود 2100 سال قبل از میلاد حمورابی پادشاه بابل بر مملکت وسیعی سلطنت یافت. در حدود 1250 سال قبل از میلاد سلطنت مطلقه به آشور رسید و سنا خریب و آسوربانی پال در سدۀ 8 و 7 قبل از میلاد حکومت داشته اند و پایتخت آنان نینوا بود. در سال 612 قبل از میلاد نینوا خراب شد و بار دیگر بابل پایتخت گردید و در عهد نبوکد نزر (بخت نصر) دولتی عظیم تشکیل گردید و سرانجام این دولت بسال 539 قبل از میلاد به دست کورش شهریار هخامنشی منقرض گردید. (از حاشیۀ برهان چ معین). همانجاست که امروز عراق عرب گویند. (یادداشت به خط مرحوم دهخدا). مملکتی است که تقریباً از قرن نهم قبل از میلاد معروف به کلده شد و قبل از آن گذشتۀ مفصلی داشته است. (تاریخ ایران باستان ج 1 ص 113). و رجوع به آسور و بابل و اکد و سومر در همین لغت نامه و تاریخ آلبرمامه و ژول ایزاک ص 63 ببعد شود
لغت نامه دهخدا
(کَ دَ)
زمین سخت و درشت را گویند. (برهان) (آنندراج). عربی است. (حاشیه برهان چ معین)
لغت نامه دهخدا
(کَ دَ)
کلده نام شخصی بوده است. (برهان). از اعلام است. نام شخصی. (ناظم الاطباء)
لغت نامه دهخدا
(عُ دَ)
استخوان دمغزه. (منتهی الارب). عصعص. (اقرب الموارد). عسیب. عسیبه، توانائی. (منتهی الارب). قوه. (اقرب الموارد) ، سوراخ سوسمار. (منتهی الارب) (از اقرب الموارد). ج، عکد. (اقرب الموارد)
لغت نامه دهخدا
(دَ)
نام جزیره کوچکی در آسیای صغیر برابر شهر قدیمی میله و در ازمنۀ قدیمه دو جنگ بزرگ بدانجا بوده است یکی در 498 قبل از میلاد و آن جنگی بود میان ایرانیان و مهاجرین یونانی آسیای صغیر و ایرانیان در این جنگ کشتیهای یونانی را غرق کردند و یونیه را مسخر ساختند و جنگ دوم جنگی است که در سال 200 قبل از میلاد وقوع یافت و آتال، فیلیپ پنجم را درآن جنگ مغلوب کرد. این جزیره از دیری متصل به خشکی شده و امروز اثری از آن نیست. (قاموس الاعلام ترکی)
لغت نامه دهخدا
(عَ کَ دَ)
بن زبان. (منتهی الارب) (از اقرب الموارد) (دهار). محلی است در دهان که در قسمت جلو ملازه واقع شده و مخرج حرف کاف است. ج، عکدات. (دهار) ، بن قلب. (منتهی الارب) (از اقرب الموارد) ، پری است که بدان نان راداغ داغ سازند. (منتهی الارب). ریش و پری است که بوسیلۀ آن نان را نقطه نقطه کنند. (از اقرب الموارد)
لغت نامه دهخدا
(اَ کِدْ دَ)
بقیۀ چراگاه که گیاه او را چرانیده باشند. (از اقرب الموارد) (منتهی الارب) (ناظم الاطباء).
لغت نامه دهخدا
(لَ دِ)
ربر. عضو مجلس کنوانسیون، مولد بزنی و وزیر دارائی فرانسه هنگام دیرکتوار (قبل از استقرار ناپلئون) بود (1746-1825 میلادی)
لغت نامه دهخدا
(لَ دَ)
قصبۀ مرکز دهستان طیبی گرمسیری بخش کهگیلویۀ شهرستان بهبهان، واقع در 72000 گزی شمال شوسۀ بهبهان به آغاجاری. کوهستانی، گرمسیر مالاریائی و دارای 1200 تن سکنه. آب آن از چشمه و چاه. محصول آنجا غلات، انگور، انار و لبنیات. شغل اهالی زراعت و حشم داری و صنایع دستی قالی و قالیچه و گلیم بافی و راه آن مالرو است و ساکنین از طایفۀ طیبی هستند. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 6)
لغت نامه دهخدا
(لُ نَ)
لکنه. لکنت. و رجوع به لکنت شود:
مگرلکنه ای بودش اندر زبان
که تحقیق مفحم نکردی بیان.
(بوستان)
لغت نامه دهخدا
(لَ مَ / مِ)
ضربۀ بامشت. (دزی)
لغت نامه دهخدا
(لَ دِ)
دهی از دهستان گیسکان بخش خورموج شهرستان بوشهر، واقع در 18 هزارگزی خاوری خورموج و دامنۀ باختری کوه گیسکان. معتدل. دارای 103 تن سکنۀ فارسی زبان. آب آن از چشمه و چاه. محصول آنجا غلات و بادام و انگور، شغل اهالی زراعت و باغداری و صنعت دستی قالی بافی و راه آن مالرو است. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 7)
لغت نامه دهخدا
(تَ حُ)
شکسته شدن، یقال: سقط فتکده. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء) (از اقرب الموارد)
لغت نامه دهخدا
(کَ دَ / دِ)
مخفف آکنده:
بدو زلف، قاری بعنبر سرشته
بدو چشم زهرآکده ذوالفقاری.
قطران
لغت نامه دهخدا
(سِ کَ دَ)
دهی است از دهستان رهال بخش حومه شهرستان خوی، دارای 266 تن سکنه و آب آن از رود قطور است. محصول آن غلات، حبوبات، زردآلو و شغل اهالی زراعت و گله داری و صنایعدستی جاجیم بافی است. تابستان از راه ارابه رو خوی میتوان اتومبیل برد. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 4)
لغت نامه دهخدا
(دِ کَ دَ / دِ)
خانه دل. (ناظم الاطباء). از عالم (از قبیل) میکده و بتکده. (آنندراج) :
ترک دل و جان کردم تا بی دل و جان گردم
یکدل چه محل دارد صد دلکده بایستی.
مولوی
لغت نامه دهخدا
(مَ کِ)
دهی از دهستان حومه بخش لشت نشاست که در شهرستان رشت واقع است و 180 تن سکنه دارد. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 2)
لغت نامه دهخدا
(دَ / دِ)
تریدی از خردۀ نان خشک و سبوس که گاو را دهند. تریدی از نان و سبوس نوالۀ گاو را، میوه داری است میوۀ آن به رنگ و طعم گیلاس واز میوۀ گیلاس خردتر است. آن را شربتی نیز گویند
لغت نامه دهخدا
خوش طبع، آنکه سخنان خنده آور گوید برای لذت خویش و دیگران بخلاف مسخره که برای دیگران گوید تا چیزی بدو دهند
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از لنده
تصویر لنده
لندش غرغر
فرهنگ لغت هوشیار
لکنت در فارسی ژودش تاتا گرفتگی و لکنت زبان را گویند تمندگی تپغ بنگرید به لکنه بنگرید به لکنه لکنت: مگر لکنه ای بودش اندر زبان که تحقیق مفحم نکردی بیان. (بوستان لغ.: لکنت)
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از لبده
تصویر لبده
یال شیر ملخ، درون ران، پینه پارچه پینه
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از لاده
تصویر لاده
بی عقل، بی خرد، کودن، احمق
فرهنگ لغت هوشیار
بن زبان، بن گش (قلب) دمغازه از استخوان ها، زور توان، سوراخ سوسمار
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از آکده
تصویر آکده
آکنده آگنده
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از لکعه
تصویر لکعه
پارسی تازی گشته لکاته زن فرومایه، مادیان
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از کلده
تصویر کلده
((کَ دَ یا دِ))
زمین سخت، زمین بی حاصل
فرهنگ فارسی معین
تصویری از لاده
تصویر لاده
((دِ))
بی عقل، احمق
فرهنگ فارسی معین
تصویری از لوده
تصویر لوده
((لَ دِ))
سبد، کواره
فرهنگ فارسی معین
تصویری از لوده
تصویر لوده
خوش طبع، بذله گوی
فرهنگ فارسی معین