جدول جو
جدول جو

معنی لکاث - جستجوی لغت در جدول جو

لکاث(لُ)
سنگی است درخشان لغزان برای گچ کاری، بیماری شتر که آبله ریزه مانندی بر دهان وی برآید. (منتهی الارب)
لغت نامه دهخدا
لکاث(لُکْ کا)
گچ گر. (منتهی الارب)
لغت نامه دهخدا
لکاث
گچ کاران گچگران
تصویری از لکاث
تصویر لکاث
فرهنگ لغت هوشیار

پیشنهاد واژه بر اساس جستجوی شما

تصویری از لکام
تصویر لکام
بی ادب، بی شرم، بی حیا، امرد قوی جثه
فرهنگ فارسی عمید
(وِ / وُ)
ناشتاشکن که بامداد خورند. (منتهی الارب) (آنندراج). ما یستعجل به من الغداء. (اقرب الموارد)
لغت نامه دهخدا
(لُ)
اسب زید بن عباس. (منتهی الارب)
لغت نامه دهخدا
(ل)
جبل اللکام، نام کوهی است که در محاذی حمات شیزر و افامیه و شمال آن کشیده شده است تابه صهیون و منتهی شود به انطاکیه و بعضی گویند کوهی است در ملک شام. (از برهان). نام کوهی است به شام که ثغر ملطیه بدین سوی آن است. (حدود العالم). کوهی است به شام در برابر حماه شیزر و افامیه گذر آن به جانب شمال به سوی صهیون و شغر و بکاس تا انطاکیه. (منتهی الارب) (تاج العروس). کوهی مشرف بر انطاکیه. و بلادابن لیون و مصیصه و طرسوس و این ثغور و ذکر آن در لبنان آمده است و غالباً عباد و ابدال در آن مقام میگرفته اند. (از معجم البلدان). و رجوع به لبنان شود. حمداﷲ مستوفی در ذکر جبال البرز آرد:... و چون به شمشاط و ملطیه رسد قالیقلا خوانند و چون به انطاکیه و مصیصه رسد لکام گویند و آنجا فارق است میان شام و روم و چون به میان حمص و دمشق رسد لبنان خوانند... (نزهه القلوب چ اروپا مقالۀ ثالثه ص 192). اما کوهها که از آن دلیل قبله گرفته اند کوه لکام است به شام و کوه راهون به سراندیب. (مجمل التواریخ ص 466).
به حق جودی و لبنان و بوقبیس و لکام
به قدر خانه معمور و مسجد اقصی.
روزبهان
لغت نامه دهخدا
(لِ)
جمع واژۀ لکاک (علی لفظ الواحد) ، جمع واژۀ لیک. (منتهی الارب)
لغت نامه دهخدا
(لُ)
موضعی است به دیار بنی عامر مربنی نمر را و بدانجا باغی باشد. (از معجم البلدان)
لغت نامه دهخدا
(لِ)
خوی گیر، یعنی گلیم سطبر که زیر پالان بر پشت خر نهند. (منتهی الارب). عرق گیر
لغت نامه دهخدا
(لَکْ کا)
لکاف ساز. لکاف فروش. بدین نسبت منسوب است به وجیه بن الحسن بن یوسف اللکاف المصری که ابوزکریا الحافظ المصری از وی در زیادات تاریخ مصر یاد کند و هم ابوالحسین احمد بن جمیع الغسانی در معجم شیوخ خویش ذکر وی آرد. (از الانساب سمعانی)
لغت نامه دهخدا
(لِ)
به معنی راه. راهی که در زمستان پر گل و لای باشد. (از مجعولات شعوری)
لغت نامه دهخدا
(لَ)
تأنیث لکع. (منتهی الارب). زن فرومایه. (دهار) ، (نعت از لکع) بندۀ نفس. لئیم. خوار
لغت نامه دهخدا
(لُ)
بی ادب و بی شرم و بی حیا. (برهان). امرد قوی جثۀ بی حیا. (آنندراج) :
هرچند که گنگیم و کلوکیم و لکامیم
تن داده و دل بستۀ آن دول غلامیم.
سوزنی
لغت نامه دهخدا
(لِ)
چوب و جز آن که درسوراخ بکره داخل کنند تا تنگ گردد. (منتهی الارب)
لغت نامه دهخدا
(لَکْ کا)
پوستهای رنگ کرده به لک. (منتهی الارب)
لغت نامه دهخدا
(سُ)
مقیم شدن و لازم گردیدن. (منتهی الارب)
لغت نامه دهخدا
(لَ)
فرس لباث، اسب بطی ٔ آهسته رو. (منتهی الارب)
لغت نامه دهخدا
(زَ / زُ بَ)
درنگ کردن. لبث. لباثه. لبیثه. (منتهی الارب)
لغت نامه دهخدا
(لَکْ کا)
خف ﱡ لکّام، سپل شتر سخت که سنگ شکند. (منتهی الارب) ، آکنده به گوشت. (مهذب الاسماء)
لغت نامه دهخدا
(لُ)
در حال لکیدن
لغت نامه دهخدا
(لُ)
دهی جزو دهستان گرمادوز بخش کلیبر شهرستان اهر، واقع در41500گزی شمال کلیبر و 41500گزی شوسۀ اهر به کلیبر. کوهستانی، گرمسیر و مالاریائی و دارای 15 تن سکنه. آب آن از رود خانه گوی آغاج. محصول آنجا غلات. شغل اهالی زراعت و گله داری و صنایع دستی فرش و گلیم بافی و راه آن مالرو است. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 4)
ظاهراً نام دشتی باشد در حوالی بست در این شعر فرخی:
منظر عالی شه بنمود ازبالای دژ
کاخ سلطانی پدیدار آید از دشت لکان.
فرخی
لغت نامه دهخدا
(لَ)
لهث. تشنگی. (منتهی الارب)
لغت نامه دهخدا
(لُ هَ ها)
زنبیل سازان از برگ خرما. (منتهی الارب)
لغت نامه دهخدا
(لِ)
جمع واژۀ لهثه. (اقرب الموارد)
لغت نامه دهخدا
(لِ)
آرد که بر خوان زیر خمیر افشارند. آن آرد که بر نان پراکنند گاه پختن. (مهذب الاسماء)
لغت نامه دهخدا
(لُ ثی ی)
منسوب به لکاث. سخت سپید. (منتهی الارب)
لغت نامه دهخدا
تصویری از لکام
تصویر لکام
بی ادب و بیشرم و بی حیا
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از لباث
تصویر لباث
آهسته رو کند: اسپ
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از لکاع
تصویر لکاع
کویک باد بزنی از گیاهان
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از لواث
تصویر لواث
آرده که زیر خاز فشانند تا نچسبد، آلوده شونده
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از لکام
تصویر لکام
((لُ))
بی ادب، بی حیا، بی شرم
فرهنگ فارسی معین
تصویری از لکات
تصویر لکات
ضایع و زبون
فرهنگ فارسی معین
تصویری از لکات
تصویر لکات
((لَ))
هر چیز پست و زبون
فرهنگ فارسی معین
((لَ))
یکی از چهار صورت ورق های بازی آس است که بر آن صورت زنی منقوش است (نظیر بی بی در بازی های دیگر)
فرهنگ فارسی معین