جدول جو
جدول جو

معنی لچار - جستجوی لغت در جدول جو

لچار
یاوه، حرف مفت، هوای همیشه بارانی و زمین گل آلود
فرهنگ گویش مازندرانی

پیشنهاد واژه بر اساس جستجوی شما

تصویری از لیچار
تصویر لیچار
سخنان بیهوده، درهم و نامربوط، مربا
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از دچار
تصویر دچار
گرفتار، مبتلا
دچار شدن: گرفتار شدن، مبتلا گشتن، به درد و مرض یا امری ناملایم مبتلا شدن، به شخص ناموافق برخورد کردن
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از آچار
تصویر آچار
ترشی، هر چیز خوردنی که آن را در آب لیمو یا سرکه خیسانیده باشند و طعمش ترش شده باشد مثلاً آجیل آچار، چاشنی، برای مثال آچار سخن چیست معانی و عبارت / نونو سخن آری چو فراز آمدت آچار (ناصرخسرو - ۳۷۷)
ابزار فلزی برای باز و بسته کردن پیچ و مهره
فرهنگ فارسی عمید
ریچار که مطلق مربا باشد عموماً و مربائی را که از دوشاب سازند خصوصاً و آنچه از شیر و دوغ و ماست بپزند به هر نحو که باشد، (برهان)، لیچال:
یکی غرم بریان و نان از برش
نمکدان لیچار گرد اندرش،
فردوسی،
ترش دیدم جهانی رامن از ترس
از آن دوشاب چون لیچار گشتم،
مولوی
لغت نامه دهخدا
پرورده ها و ترشی ها در آب لیمو و سرکه و امثال آن، ترشی، چاشنی: این مرد ... آچارها و کامه ها نیکو ساختی ... امیر وی را بنواخت و گفت از گوسفندان خاص پدرم وی بسیار داشت ... یله کردم بدو، (تاریخ بیهقی)،
آچار خدای است مزه و بوی خوش و رنگ
با سیب و ترنج آمد و جوز و بهی و نار،
ناصرخسرو،
آچار سخن چیست معانی و عبارت
نونو سخن آری چو فراز آمدت آچار،
ناصرخسرو،
نمی بینی کز آن آچار اگر خاکی تهی ماند
ترا ای خاک خور، آن خاک بی آچار نگوارد،
ناصرخسرو،
چو آچار است لفظ فارس درخورد
که بی آچار چیزی کم توان خورد،
امیرخسرو دهلوی،
، مطلق میوه ها و ترشی ها و مربّیات و ریچار و ریصار و خوشاب که برای تیز کردن اشتها خورند:
ز آچارها هرچه باشد عزیز
ترنج و به و نار و نارنج نیز،
نظامی،
، در فرهنگها این کلمه را به معنی زمین سراشیب و پست و بلند ضبط کرده و این بیت را شاهد آورده اند:
زمینی نیست در عالم سراسر
از این پژمرده تر زین بس عجب تر
دو گونه جای باشد صعب و دشوار
یکی دریا دگر آچار و کهسار،
(ویس و رامین)،
،
درهم آمیخته و ضم کرده، (برهان)،
- آجیل آچار، آجیل که بدان زعفران و آب لیمو و گلپر زنند
لغت نامه دهخدا
(چَ / چِ)
قریه ای است از قرای بخارا که ’سجار’ نیز نامیده میشود و ابوشعیب صالح بن محمد بن شعیب چچاری منسوب بدینجاست. (از معجم البلدان یاقوت ج 3 ص 61)
لغت نامه دهخدا
دپارتمان دلاهت لوار نام دپارتمانی متشکل از ویواره، ولای، ژودان، فره و لیونه به فرانسه، دارای 2 آرندیسمان و 29 کانتون و 268 کمون و 251608 تن سکنه
دپارتمان دولا لوار نام دپارتمانی متشکل از فره و قسمتی از بوژوله و لیونه به فرانسه، دارای 3 آرندیسمان و 32 کانتون و 338 کمون و 664822 تن سکنه
لغت نامه دهخدا
نام شطی به فرانسه که از قلۀ ژربیه دوژنک به سون سرچشمه گیرد و لاپوی، روئن نور، کسن وژین، ارلئان، بلوا، آمبوآز، تور، سومور، آنسنی، نانت، پمبوف و سن نازر را سیراب کند و پس از پیمودن مسیری به درازای 980هزار گز به اقیانوس اطلس ریزد
لغت نامه دهخدا
(لُ)
نام رودی به فرانسه و آن شاتودوم، وندم و لافلش را سیراب سازد و به سارث ریزد و 311 هزار گز درازا دارد
لغت نامه دهخدا
(لَ)
عنب الثعلب. (از فهرست مخزن الادویه)
لغت نامه دهخدا
(لَدَ)
دهی از بخش بندپی شهرستان بابل، واقع در 17هزارگزی جنوب بابل. دشت معتدل مرطوب و مالاریایی. دارای 170 تن سکنۀ شیعه مازندرانی و فارسی زبان. آب آن از سجادرودو چشمۀ بولک محصول آن برنج و غلات و شغل اهالی زراعت و راه آن مالرو است و نصف اهالی در تابستان به ییلاق دمی نرز میروند. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 3)
لغت نامه دهخدا
ظ: رستم بن سالار، بن محمد بن سالار. او راست: ’خلاصه الادوار فی مطالب الاحرار’ در موسیقی بزبان فارسی و آن را در 858 هجری قمری تألیف کرده است. (یادداشت مؤلف)
لغت نامه دهخدا
مرکّب از: لا + چار، ناچار
لغت نامه دهخدا
(لُ)
نام شهری و مدینه ای است نامعلوم. (برهان)
لغت نامه دهخدا
(لَ سَ)
رودخانه ای است که به بحر خزر ریزد و محل صید ماهی باشد
لغت نامه دهخدا
شیر. اسد (به لغت مردم گیلان) : ابوالحسن کوشیاربن لبان و یروی لبار ولبار بلغه الجیل الاسد. (تتمۀ صوان الحکمه ص 83)
لغت نامه دهخدا
تصویری از لیچار
تصویر لیچار
گفتار بیهوده و گاهی مضحک و گاهی هرزه
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از دچار
تصویر دچار
گرفتار، مبتلا
فرهنگ لغت هوشیار
ترکی دست افزار (آچار برابر با پرورده ها و ترشی ها و زمین پست یا سراشیب پارسی است) انواع پرورده ها و ترشیها در آب لیمو و سرکه و مانند آن انواع ترشی آلات، زمین پست و بلند و سراشیب، درهم آمیخته ضم کرده. یا آجیل آچار. آجیلی که بدان زعفران و آب لیمو و گلپر زنند. کلید هر قفل، آلتی فلزی که بوسیله آن مهره های آهنین را باز کنند، قلم حکاکی درفش یا سنبک حکاکی. یا آچار پیچ گوشتی. آلتی فلزی که بوسیله آن پیچ را باز کنند
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از یلچار
تصویر یلچار
ترکی جانباز کسی که برای پول نمی جنگد
فرهنگ لغت هوشیار
کلون کلون در، دشمنی سخت، سریش، نام اسپی که مقوقس فرمانروای مصر همراه با ماریه پیامبر اسلام ص را ارمغان فرستاد
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از لیچار
تصویر لیچار
سخنان بیهوده وبی معنی، مربا. ریچار، ریچال، لیچال نیز گفته می شود
لیچار بار کسی کردن: کنایه از سخن درشت یا متلک نیش دار به کسی گفتن
فرهنگ فارسی معین
تصویری از دچار
تصویر دچار
((دُ))
برخورد ناگهانی، تصادم ناگهانی
فرهنگ فارسی معین
تصویری از دچار
تصویر دچار
گرفتار، مبتلا
فرهنگ فارسی معین
تصویری از آچار
تصویر آچار
آلتی فلزی که به وسیله آن مهره های آهنین را باز کنند یا ببندند و انواع مختلف دارد، چهارسو، دو سر، شمع، شلاقی، آلن و غیره
فرهنگ فارسی معین
تصویری از آچار
تصویر آچار
ترشی، چاشنی، زمین پست و بلند و سراشیب، درهم آمیخته
فرهنگ فارسی معین
تصویری از آچار
تصویر آچار
دست افزار
فرهنگ واژه فارسی سره
تصویری از لیچار
تصویر لیچار
مزخرف
فرهنگ واژه فارسی سره
تصویری از دچار
تصویر دچار
مبتلا
فرهنگ واژه فارسی سره
مزخرف، مهمل، ناپسند، ناروا، یاوه، مربا
فرهنگ واژه مترادف متضاد
دستخوش، گرفتار، گریبانگیر، مبتلا، مقید، برخورد، تصادم
فرهنگ واژه مترادف متضاد
کلید، آچار
فرهنگ گویش مازندرانی
آلودگی، نام روستایی در بندپی بابل
فرهنگ گویش مازندرانی
ایجاد راهرو با ردیف کردن چوبهای کوتاه جهت هدایت پرندگان
فرهنگ گویش مازندرانی