اسپید. اسفید. سفید. سپی. اوستا ’سپئتا’ (سپید) ، پهلوی ’سپت’، شکل جنوب غربی ’سئتا’ از ’ست’، ارمنی عاریتی و دخیل ’سپیتاک’، هندی باستان ’سوت’ (درخشان، سفید) کردی عاریتی و دخیل ’سپی’، افغانی ’سپین’، بلوچی ’ایسپت’ و ’سنث’، سریکلی ’سپئید’، سنگلیچی ’ایسپد’، شغنی ’سوفد’، منجی ’سوپی’، گیلکی ’سفید’، فریزندی ’ائسپج’، یرنی ’ائسپه’، نطنزی ’ائسپی’، سمنانی ’اسپی’، سنگسری ’ائسبی’، سرخه ای ’ائسبی’، لاسگردی ’ایسبی’، شهمیرزادی ’ائسبه’، دزفولی ’اسبد’، گمشچه ’اسبه’. (حاشیۀ برهان قاطع چ معین). بمعنی سفید و بعربی بیضا خوانند. (برهان) (آنندراج). ضد سیاه. (شرفنامه). ابیض. (غیاث) : اغرّ، سپید از هر چیزی. (منتهی الارب). کالح. (منتهی الارب) : تن خنگ بید ارچه باشد سپید بترّی و نرمی نباشد چو بید. رودکی. سرخی خفچه نگر از سرخ بید معصفرگون پوستش او خود سپید. رودکی. هشیوار با جامه های سپید لبی پر ز خنده دلی پر امید. فردوسی. گرچه زرد است همچو زرّ پشیز یا سپید است همچو سیم ارزیر. لبیبی. مادرتان پیر گشت و پشت بخم کرد موی سر او سپید گشت و رخش زرد. منوچهری. مغزک بادام بوی با زنخدان سپید تا سیه کردی زنخدان را چو کنجاره شدی. ؟ (از فرهنگ اسدی نخجوانی). که سفید و سیاه دفتر و جاه دیده دارد سپید و نامه سیاه. سنایی. زین دو نان سپید و زرد فلک فلکت ساز خوان نخواهد داد. خاقانی. دندان نکنی سپید تا لب از تب نکنی کبود هر دم. خاقانی. من آن روز بر کندم از عمر امید که افتادم اندر سیاهی سپید. سعدی. - چشم سپید، چشم خالی از نور. (آنندراج). - زمین سفید، کنایه از خالی چون زمین خالی از عمارت. (آنندراج). - سپیدروز، روز سپید، بمعنی روز روشن. منور: شب سیاه بدان زلفکان تو ماند سپیدروز بپاکی رخان تو ماند. دقیقی. شما را سوی من گشاده ست راه بروز سپید و شبان سیاه. فردوسی. یکی سخت سوگند شاهانه خورد بروز سپیدو شبان سیاه. فردوسی. میر جلیل سید یوسف کجا بفضل پیداست همچو روز سپید اندرین جهان. فرخی. - سپید شدن چشم، کنایه از نابینا شدن. (آنندراج). - ، کنایه از بیهوشی. (آنندراج). - ، کنایه از سرخ رو شدن. (آنندراج). و رجوع به سپید شدن چشم شود. - کف سفید، شخصی که بسبب بخشندگی در کف هیچ نداشته باشد. (آنندراج)
اسپید. اسفید. سفید. سپی. اوستا ’سپئتا’ (سپید) ، پهلوی ’سپت’، شکل جنوب غربی ’سئتا’ از ’ست’، ارمنی عاریتی و دخیل ’سپیتاک’، هندی باستان ’سوِت’ (درخشان، سفید) کردی عاریتی و دخیل ’سپی’، افغانی ’سپین’، بلوچی ’ایسپت’ و ’سَنِث’، سریکلی ’سپئید’، سنگلیچی ’ایسپد’، شغنی ’سوفد’، منجی ’سوپی’، گیلکی ’سفید’، فریزندی ’ائسپج’، یرنی ’ائسپه’، نطنزی ’ائسپی’، سمنانی ’اسپی’، سنگسری ’ائسبی’، سرخه ای ’ائسبی’، لاسگردی ’ایسبی’، شهمیرزادی ’ائسبه’، دزفولی ’اسبد’، گمشچه ’اسبه’. (حاشیۀ برهان قاطع چ معین). بمعنی سفید و بعربی بیضا خوانند. (برهان) (آنندراج). ضد سیاه. (شرفنامه). ابیض. (غیاث) : اَغَرّ، سپید از هر چیزی. (منتهی الارب). کالِح. (منتهی الارب) : تن خنگ بید ارچه باشد سپید بترّی و نرمی نباشد چو بید. رودکی. سرخی خفچه نگر از سرخ بید مُعْصَفَرگون پوستش او خود سپید. رودکی. هشیوار با جامه های سپید لبی پر ز خنده دلی پر امید. فردوسی. گرچه زرد است همچو زرّ پشیز یا سپید است همچو سیم ارزیر. لبیبی. مادرتان پیر گشت و پشت بخم کرد موی سر او سپید گشت و رخش زرد. منوچهری. مغزک بادام بوی با زنخدان سپید تا سیه کردی زنخدان را چو کنجاره شدی. ؟ (از فرهنگ اسدی نخجوانی). که سفید و سیاه دفتر و جاه دیده دارد سپید و نامه سیاه. سنایی. زین دو نان سپید و زرد فلک فلکت ساز خوان نخواهد داد. خاقانی. دندان نکنی سپید تا لب از تب نکنی کبود هر دم. خاقانی. من آن روز بر کندم از عمر امید که افتادم اندر سیاهی سپید. سعدی. - چشم ِ سپید، چشم خالی از نور. (آنندراج). - زمین سفید، کنایه از خالی چون زمین خالی از عمارت. (آنندراج). - سپیدروز، روز سپید، بمعنی روز روشن. منور: شب سیاه بدان زلفکان تو ماند سپیدروز بپاکی رخان تو ماند. دقیقی. شما را سوی من گشاده ست راه بروز سپید و شبان سیاه. فردوسی. یکی سخت سوگند شاهانه خورد بروز سپیدو شبان سیاه. فردوسی. میر جلیل سید یوسف کجا بفضل پیداست همچو روز سپید اندرین جهان. فرخی. - سپید شدن چشم، کنایه از نابینا شدن. (آنندراج). - ، کنایه از بیهوشی. (آنندراج). - ، کنایه از سرخ رو شدن. (آنندراج). و رجوع به سپید شدن چشم شود. - کف سفید، شخصی که بسبب بخشندگی در کف هیچ نداشته باشد. (آنندراج)
ابن ربیعه بن عامر بن مالک بن جعفر بن کلاب بن ربیعه بن عامر بن صعصعه. یکی از شعراء مخضرمین، از قبیلۀ قیس و از اشراف شاعران. او صاحب چهارمین معلقه از معلقات سبع است که بدین بیت آغاز میشود: عفت الدیار محلها و مقامها بمنی تأبد غولها و فرجامها. حمدالله مستوفی در تاریخ گزیده آرد: لبیدبن ربیعه بن عامر بن مالک از بنی کلاب. صدوپنجاه وهفت سال عمر یافت و پیش از اسلام شاعر بود چون مسلمان شد دیگر شعر نگفت. وفاتش در سنۀ احدی و اربعین بود. لبید شعرهای نیکو دارد، جزالت الفاظ و فخامت عبارات و رقت معانی و اشتمال بر حکم شعر وی را ممتاز کرده است. ابن ندیم گوید دیوان وی را ابوعمرو شیبانی و ابوسعید سکری و اصمعی و طوسی و ابن السکیت هر یک جداجدا گرد آورده اند. گویند لبید 145 سال بزیسته است ودرک صحبت پیغمبراکرم کرده و بنابرآنچه نوشته اند به سال 41 هجری قمری وفات کرده است. از لبید در اشعار گویندگان فارسی زبان بسیار یاد شده است: صلصل خواند همی شعر لبید و زهیر نارو راند همی مدح جریر و خثم. منوچهری. آنگاه که شعر تازی آغازی همتای لبید و اوس بن حجری. منوچهری. نتوانند هم ارزنده شوند اندر ایام تو حسان و لبید... سوزنی. زاهدم امابرهمن دین نه، یحیی سیرتم شاعرم اما لبیدآئین نه، حسان مخبرم. خاقانی. بدین قصیده که یکسر غرائب و غرر است سزد که خوانی صد چون لبید و بشارم. خاقانی. گرچه بد است پیش ازین در عرب و عجم روان شعر شهید و رودکی نظم لبید و بحتری. خاقانی. رجوع به فهرست الموشح و مجمل التواریخ ص 155 و محاسن اصفهان ص 107 و عیون الانباء ج 2 ص 249 و ج 1 ص 146 و 185 و 218 وفهرست الجماهر و فهرست عقدالفرید و فهرست عیون الاخبار و فهرست البیان و التبیین و الاعلام زرکلی شود. صاحب الاصابه آرد: لبیدبن ربیعه بن عامر بن مالک بن جعفر بن کلاب بن ربیعه بن عامر بن صعصعه الکلابی الجعفری ابوعقیل الشاعر المشهور. قال المرزبانی فی معجمه کان فارساً شجاعاً شاعراً سخیاً قال الشعر فی الجاهلیه دهرا ثم اسلم و لماکتب عمر الی عامله بالکوفه: سل لبیدا والأغلب العجلی ما احدثا من الشعر فی الاسلام. فقال لبید ابدلنی الله بالشعر سوره البقره و آل عمران فزاد عمر فی عطائه قال و یقال انه ما قال فی الاسلام الابیتاً واحداً: ما عاتب المرءاللبیب کنفسه والمرء یصلحه الجلیس الصالح. و یقال بل قوله: الحمد ﷲ اذلم یأتنی اجلی حتی لبست من الاسلام سربالا. و لما اسلم رجع الی بلاد قومه ثم نزل الکوفه حتی مات فی سنه احدی و اربعین، لما دخل معاویه الکوفه اذ صالح الحسن بن علی و نحوه. قال العسکری و دخل بنوه البادیه قال و کان عمره مأئه و خمسا و اربعین سنه منها خمس و خمسون فی الاسلام و تسعون فی الجاهلیه. قلت المده التی ذکرها فی الاسلام وهم، والصواب ثلاثون و زیاده سنه او سنتین الاان یکون ذلک مبنیاً علی ان سنه وفاته کانت سنه نیف و ستین و هو احد الاقوال... (الاصابه ج 6 ص 4 و 5). از اشعار اوست: ذهب الذین یعاش فی اکنافهم و بقیت فی خلق کجلد الاجرب. الی الحول ثم اسم السلام علیکما و من یبک حولا کاملا فقد اعتذر. (معجم الادباء چ اروپا ج 1 ص 117 و 309)
ابن ربیعه بن عامر بن مالک بن جعفر بن کلاب بن ربیعه بن عامر بن صعصعه. یکی از شعراء مخضرمین، از قبیلۀ قیس و از اشراف شاعران. او صاحب چهارمین معلقه از معلقات سبع است که بدین بیت آغاز میشود: عفت الدیار محلها و مقامها بمنی تأبد غولها و فرجامها. حمدالله مستوفی در تاریخ گزیده آرد: لبیدبن ربیعه بن عامر بن مالک از بنی کلاب. صدوپنجاه وهفت سال عمر یافت و پیش از اسلام شاعر بود چون مسلمان شد دیگر شعر نگفت. وفاتش در سنۀ احدی و اربعین بود. لبید شعرهای نیکو دارد، جزالت الفاظ و فخامت عبارات و رقت معانی و اشتمال بر حکم شعر وی را ممتاز کرده است. ابن ندیم گوید دیوان وی را ابوعمرو شیبانی و ابوسعید سکری و اصمعی و طوسی و ابن السکیت هر یک جداجدا گرد آورده اند. گویند لبید 145 سال بزیسته است ودرک صحبت پیغمبراکرم کرده و بنابرآنچه نوشته اند به سال 41 هجری قمری وفات کرده است. از لبید در اشعار گویندگان فارسی زبان بسیار یاد شده است: صلصل خواند همی شعر لبید و زهیر نارو راند همی مدح جریر و خثم. منوچهری. آنگاه که شعر تازی آغازی همتای لبید و اوس بن حجری. منوچهری. نتوانند هم ارزنده شوند اندر ایام تو حسان و لبید... سوزنی. زاهدم امابرهمن دین نه، یحیی سیرتم شاعرم اما لبیدآئین نه، حسان مخبرم. خاقانی. بدین قصیده که یکسر غرائب و غرر است سزد که خوانی صد چون لبید و بشارم. خاقانی. گرچه بد است پیش ازین در عرب و عجم روان شعر شهید و رودکی نظم لبید و بحتری. خاقانی. رجوع به فهرست الموشح و مجمل التواریخ ص 155 و محاسن اصفهان ص 107 و عیون الانباء ج 2 ص 249 و ج 1 ص 146 و 185 و 218 وفهرست الجماهر و فهرست عقدالفرید و فهرست عیون الاخبار و فهرست البیان و التبیین و الاعلام زرکلی شود. صاحب الاصابه آرد: لبیدبن ربیعه بن عامر بن مالک بن جعفر بن کلاب بن ربیعه بن عامر بن صعصعه الکلابی الجعفری ابوعقیل الشاعر المشهور. قال المرزبانی فی معجمه کان فارساً شجاعاً شاعراً سخیاً قال الشعر فی الجاهلیه دهرا ثم اسلم و لماکتب عمر الی عامله بالکوفه: سل لبیدا والأغلب العجلی ما احدثا من الشعر فی الاسلام. فقال لبید ابدلنی الله بالشعر سوره البقره و آل عمران فزاد عمر فی عطائه قال و یقال انه ما قال فی الاسلام الابیتاً واحداً: ما عاتب المرءاللبیب کنفسه والمرء یصلحه الجلیس الصالح. و یقال بل قوله: الحمد ﷲ اذلم یأتنی اجلی حتی لبست من الاسلام سربالا. و لما اسلم رجع الی بلاد قومه ثم نزل الکوفه حتی مات فی سنه احدی و اربعین، لما دخل معاویه الکوفه اذ صالح الحسن بن علی و نحوه. قال العسکری و دخل بنوه البادیه قال و کان عمره مأئه و خمسا و اربعین سنه منها خمس و خمسون فی الاسلام و تسعون فی الجاهلیه. قلت المده التی ذکرها فی الاسلام وهم، والصواب ثلاثون و زیاده سنه او سنتین الاان یکون ذلک مبنیاً علی ان سنه وفاته کانت سنه نیف و ستین و هو احد الاقوال... (الاصابه ج 6 ص 4 و 5). از اشعار اوست: ذهب الذین یعاش فی اکنافهم و بقیت فی خلق کجلد الاجرب. الی الحول ثم اسم السلام علیکما و من یبک حولا کاملا فقد اعتذر. (معجم الادباء چ اروپا ج 1 ص 117 و 309)
دهی از بخش دهدز شهرستان اهواز، واقع در 18 هزارگزی جنوب دهدز. دارای 55 تن سکنه شیعه. لری و بختیاری زبان. محصول آنجا غلات. شغل اهالی زراعت و گله داری و راه آن مالرو است. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 6)
دهی از بخش دهدز شهرستان اهواز، واقع در 18 هزارگزی جنوب دهدز. دارای 55 تن سکنه شیعه. لری و بختیاری زبان. محصول آنجا غلات. شغل اهالی زراعت و گله داری و راه آن مالرو است. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 6)
دیگ. (غیاث). دیگ سرگشاده. (جهانگیری). دیگ سنگین. مرجل. دیگ بزرگ مسین. دیگ و پاتیل بزرگ سرگشادۀ مسین. لویز. (برهان) : بیاورد ارزیز و رویین لوید برافروخت آتش به روز سپید. فردوسی. چنان شد که دارنده هر بامداد برفتی دوان از بر هفتواد لویدی کرنجش علف ساختی ببردی و کرم آن بپرداختی. فردوسی. و گویند آنجا سی لوید طعام بر نهاده بودند در وقتی که قحط بود و درویشان را طعام می دادند. (تاریخ بیهق). شاید بود که آن حرامزاده برای هلاک ما داده باشد، پس بفرمود تا آنچه برای پیری آورده بودندمهر برگرفتند و در سر سگی سپید فرومالید و هر ساعت سر سگ بزرگتر میشد و ورم می گرفت تا چندان گشت که لویدی و بر سنگ میزد تا جان بداد. (تاریخ طبرستان). دهانی فراخ و سیه چون لوید کز او چشم بیننده گشتی سپید. نظامی. بر آتش نهاده لویدی فراخ نمکسود فربه در او شاخ شاخ. نظامی. بینیی چون تنور خشت پزان دهنی چون لوید رنگرزان. نظامی. چو یکسان بود رنگها در لوید چرااین سیه گشت و آن شد سپید. نظامی
دیگ. (غیاث). دیگ سرگشاده. (جهانگیری). دیگ سنگین. مرجل. دیگ بزرگ مسین. دیگ و پاتیل بزرگ سرگشادۀ مسین. لویز. (برهان) : بیاورد ارزیز و رویین لوید برافروخت آتش به روز سپید. فردوسی. چنان شد که دارنده هر بامداد برفتی دوان از بر هفتواد لویدی کرنجش علف ساختی ببردی و کرم آن بپرداختی. فردوسی. و گویند آنجا سی لوید طعام بر نهاده بودند در وقتی که قحط بود و درویشان را طعام می دادند. (تاریخ بیهق). شاید بود که آن حرامزاده برای هلاک ما داده باشد، پس بفرمود تا آنچه برای پیری آورده بودندمهر برگرفتند و در سر سگی سپید فرومالید و هر ساعت سر سگ بزرگتر میشد و ورم می گرفت تا چندان گشت که لویدی و بر سنگ میزد تا جان بداد. (تاریخ طبرستان). دهانی فراخ و سیه چون لوید کز او چشم بیننده گشتی سپید. نظامی. بر آتش نهاده لویدی فراخ نمکسود فربه در او شاخ شاخ. نظامی. بینیی چون تنور خشت پزان دهنی چون لوید رنگرزان. نظامی. چو یکسان بود رنگها در لوید چرااین سیه گشت و آن شد سپید. نظامی
ناپاک. شوخ. شوخگن. شوخگین. چرک. چرکین. پلشت. فزاک. فژاک. فژاکن. فژاکین. فژکن. فژه. فژغند. فژغنده. فژکنده. فرخج. گست. (حاشیۀ لغت نامۀ اسدی نسخۀ نخجوانی). پلیت. (آنندراج). وسخ. قذر. ساطن. کرّزی. طفس. (منتهی الارب). رجس. نجس. خبیث. (تفلیسی). مردار. (برهان قاطع). داعر. دنس. نضف. نضیف. نطف. کلخج. فقیع. (منتهی الارب) : آن کرنج و شکّرش برداشت پاک و اندر آن دستار آن زن بست خاک این زن از دکان برون آمد چوباد پس فلرزنگش بدست اندر نهاد شوی بگشاد آن فلرزش خاک دید بانگ زد زن را و گفتش ای پلید. رودکی (از منظومۀ سندبادنامه). به ظاهر یکی بیت پرنقش آزر به باطن چوخوک پلید و گرازی. مصعبی (از تاریخ بیهقی ص 377). ابرهه... بفرمود تا عرب را بفرماید تا به حج بدان کلیسیا آیند و بگوید که این کلیسیا از آن خانه کعبه نیکوتر و فاضل تراست که ایشان در آن خانه بتان دارند و آنرا پلید کردند و این کلیسیا کس پلید نکرده است. (ترجمه طبری بلعمی). گفت این مشرکان پلید و خانه خدای پاک است مگذار که ب خانه خدای اندرآیند. (ترجمه طبری بلعمی). گنده و قلتبان و دون و پلید ریش خردم ّ و جمله تنش کلخج. عمارۀ مروزی. حاکم آمد یکی بغیض و سبشت ریشکی گنده و پلیدک و زشت. معروفی. فرود آمد آن بیدرفش پلید سلیحش همه پاک بیرون کشید. دقیقی. پس آن بیدرفش پلید سترگ به پیش اندرآید چو درنده گرگ. دقیقی. با دل پاک مرا جامۀ ناپاک رواست بد مر آنرا که دل و جامه پلید است و پلشت. کسائی. بیامد پس آن بیدرفش سترگ پلیدی سگی جادوی پیر گرگ. فردوسی. ابر دست آن بیدرفش پلید شود شاه آزادگان ناپدید. فردوسی. چو روشن شدو پاک طشت پلید بکرد آن که شسته بدش پرنبید. فردوسی. چنین گفت پس با شغاد پلید که اکنون که بر من چنین بد رسید. فردوسی. نهان دل آن دو مرد پلید ز خورشید روشن تر آمد پدید. فردوسی. نباید که آن بدنژاد پلید چو این بشنود گوهر آرد پدید. فردوسی. ای همچو یک پلید و چنو دیده ها برون مانند آن کسی که مر او را کنی خبک. لبیبی. از نبید آمد پلیدی جهل پیدا بر خرد چون بود مادر پلید آید پسر زو جز پلید؟ ناصرخسرو. چه خطر دارداین پلید نبید عند کأس مزاجها کافور. ناصرخسرو. آنجات سلسبیل دهند آنگه کاینجا پلید دانی صهبا را. ناصرخسرو. غره مشو بدان که تو را طاهر است نام طاهر نباشد آنکه پلید است و بی طهور. ناصرخسرو. این زشت و پلید و آن به و نیکو آن گنده تلخ و این خوش و بویا. ناصرخسرو. ناشنیدستی که پیغمبر چه گفت من شنیدستم ز من باید شنید گفت ایا کم و خضراء الدّمن دور از آن پاکی که اصل آن پلید. مسعودسعد. ملک او از طعنۀ خصمان کجا یابد خلل آب دریا از دهان سگ کجا گردد پلید. معزی. خاصه که بیشترمردمان قاروره پلید و ناشسته و اندر خرقه های پلید وزشت عرضه کنند. (ذخیرۀ خوارزمشاهی). نقل است که خلیفۀ عهد پیش او نماز میکرد و در نماز با محاسن حرکتی میکرد سفیان گفت این چنین نمازی نماز نبود این نماز را فردا در عرصات چون رکوئی پلید برویت باززنند. (تذکره الاولیاء عطار). و گفت بسا مردا که بمبرز رود وپاک بیرون آید و بسا مردا که در کعبه رود و پلید آید. (تذکره الاولیاء عطار). چه شود بیش و کم از این دریا خواجه گر پاک و گر پلید آید. عطار. آب بهر آن ببارد از سماک تا پلیدان را کند از خبث پاک. مولوی. از... باقی ّ نطفه میچکید ران و زانو گشته آلوده و پلید. مولوی. گر پلیدم ور نظیفم ای شهان این نخوانم پس چه خوانم در جهان. مولوی. با بدان کم نشین که صحبت بد گرچه پاکی ترا پلید کند. سعدی. سگ بدریای هفت گانه مشوی که چوتر شد پلیدتر باشد. سعدی (گلستان). قذر، پلید داشتن چیزی. (تاج المصادر بیهقی). هجان، مرد پلید. رجل ذقطه، مرد پلید. رجل ذقیط، مرد پلید. صنم، پلید و بد شدن بوی. متقذّر، مرد پلید. مقذر، مرد پلید. استقذار، پلیدشمردن. تطبیع، پلید گردانیدن چیزی را. معط الذئب معطّا، پلید گردید گرگ. شاطن، پلید و بدخوی. عتریف، پلید بدکار. عتروف، پلید بدکار. رجل عارم، مرد پلید. عفاریه، مرد سخت پلید. عفر فره، پلید. هروم، زن پلید بدخوی. عرکه، مرد خبیث و پلید. انجاس، پلید ساختن. تنجیس، پلید ساختن. (منتهی الارب)، بدکار. شریر. بدعمل. تباه کار: بدو گفت خسرو توئی بیگمان ز تخت پدر گشته ناشادمان زدست یکی بدکنش بنده ای پلید و منیفش پرستنده ای. فردوسی. بود مردی کدخدا او را زنی سخت دانا و پلید و رهزنی. مولوی. مگر هنوز یزید پلید در دنیاست مگر هنوز بناهای جور او برپاست. ؟ عنفص، زن پلید تباه کار. دخن، بد شدن خوی کس. ردی و پلید گردیدن وی. خبیثه و اعره، زن پلید تباهکار. لصوص دلامزه، دزدان پلید زشت. (منتهی الارب) : و آنجا کافران پلیدتر و قوی تر بودند و مضایق بسیار و حصارهای قوی داشتند. (تاریخ بیهقی)، کشنده. قتال: ماری پلید، خبیث. ماری که زهر آن کشنده یا صعب العلاج باشد: بزد یک دم آن اژدهای پلید تنی چند از آنها بدم درکشید. فردوسی. ، فاسد: و جراحت هاء بد را نافع بود (اشق) و گوشت پلید را بخورد و گوشت پاکیزه برویاند. (ذخیرۀ خوارزمشاهی). و اگر ریش خورنده و پلید باشد آهک آب نرسیده و... طلی کنند. (ذخیرۀ خوارزمشاهی)، {{فعل}} ماضی) مخفف پالید که ماضی پالیدن است یعنی جستجو کرد و تفحص کرد. (آنندراج) (برهان قاطع). - دیو پلید، دیو شریر.دیو بدکار. اهریمن: ره رستگاری ز دیو پلید بکردار خوبی بیاید پدید. فردوسی. تبه شد بگفتار دیو پلید شنیدی بدیها که او را رسید. فردوسی. همی گفت مانا که دیو پلید بر پهلوان بد که این خواب دید. فردوسی. دگر آنکه گفتی که دیو پلید دل و راه من سوی دوزخ کشید. فردوسی. سخن چون بگوش سیامک رسید ز کردار بدخواه دیوپلید... فردوسی. مکن نیز فرمان دیو پلید ز فرمان او بر تو این بد رسید. فردوسی. همگان لشکر فریشته اند گرچه دیوان پلید و غدارند. ناصرخسرو. - پلیدازار، زانی. - پلیدچشم، بدچشم. نجیئی العین. (دهار). - پلیدخوی، بدخوی. بدخلق. تمسح، نیک دروغگوی و ستنبه، پلیدخوی. (منتهی الارب). - پلیدطبع، بدسرشت
ناپاک. شوخ. شوخگن. شوخگین. چرک. چرکین. پلشت. فزاک. فژاک. فژاکن. فژاکین. فژکن. فژه. فژغند. فژغنده. فژکنده. فرخج. گست. (حاشیۀ لغت نامۀ اسدی نسخۀ نخجوانی). پلیت. (آنندراج). وسخ. قَذِر. ساطن. کرّزی. طَفِس. (منتهی الارب). رجس. نجس. خبیث. (تفلیسی). مردار. (برهان قاطع). داعر. دَنِس. نَضف. نضیف. نَطِف. کلخج. فقیع. (منتهی الارب) : آن کرنج و شکّرش برداشت پاک و اندر آن دستار آن زن بست خاک این زن از دکان برون آمد چوباد پس فلرزنگش بدست اندر نهاد شوی بگشاد آن فلرزش خاک دید بانگ زد زن را و گفتش ای پلید. رودکی (از منظومۀ سندبادنامه). به ظاهر یکی بیت پرنقش آزر به باطن چوخوک پلید و گرازی. مصعبی (از تاریخ بیهقی ص 377). ابرهه... بفرمود تا عرب را بفرماید تا به حج بدان کلیسیا آیند و بگوید که این کلیسیا از آن خانه کعبه نیکوتر و فاضل تراست که ایشان در آن خانه بتان دارند و آنرا پلید کردند و این کلیسیا کس پلید نکرده است. (ترجمه طبری بلعمی). گفت این مشرکان پلید و خانه خدای پاک است مگذار که ب خانه خدای اندرآیند. (ترجمه طبری بلعمی). گنده و قلتبان و دون و پلید ریش خردم ّ و جمله تنْش کلخج. عمارۀ مروزی. حاکم آمد یکی بغیض و سبشت ریشکی گنده و پلیدک و زشت. معروفی. فرود آمد آن بیدرفش پلید سلیحش همه پاک بیرون کشید. دقیقی. پس آن بیدرفش پلید سترگ به پیش اندرآید چو درنده گرگ. دقیقی. با دل پاک مرا جامۀ ناپاک رواست بد مر آنرا که دل و جامه پلید است و پلشت. کسائی. بیامد پس آن بیدرفش سترگ پلیدی سگی جادوی پیر گرگ. فردوسی. ابر دست آن بیدرفش پلید شود شاه آزادگان ناپدید. فردوسی. چو روشن شدو پاک طشت پلید بکرد آن که شسته بدش پرنبید. فردوسی. چنین گفت پس با شغاد پلید که اکنون که بر من چنین بد رسید. فردوسی. نهان دل آن دو مرد پلید ز خورشید روشن تر آمد پدید. فردوسی. نباید که آن بدنژاد پلید چو این بشنود گوهر آرد پدید. فردوسی. ای همچو یک پلید و چنو دیده ها برون مانند آن کسی که مر او را کنی خبک. لبیبی. از نبید آمد پلیدی جهل پیدا بر خرد چون بود مادر پلید آید پسر زو جز پلید؟ ناصرخسرو. چه خطر دارداین پلید نبید عِندَ کأس مزاجها کافور. ناصرخسرو. آنجات سلسبیل دهند آنگه کاینجا پلید دانی صهبا را. ناصرخسرو. غره مشو بدان که تو را طاهر است نام طاهر نباشد آنکه پلید است و بی طهور. ناصرخسرو. این زشت و پلید و آن به و نیکو آن گنده تلخ و این خوش و بویا. ناصرخسرو. ناشنیدستی که پیغمبر چه گفت من شنیدستم ز من باید شنید گفت ایا کم و خضراء الدّمن دور از آن پاکی که اصل آن پلید. مسعودسعد. ملک او از طعنۀ خصمان کجا یابد خلل آب دریا از دهان سگ کجا گردد پلید. معزی. خاصه که بیشترمردمان قاروره پلید و ناشسته و اندر خرقه های پلید وزشت عرضه کنند. (ذخیرۀ خوارزمشاهی). نقل است که خلیفۀ عهد پیش او نماز میکرد و در نماز با محاسن حرکتی میکرد سفیان گفت این چنین نمازی نماز نبود این نماز را فردا در عرصات چون رکوئی پلید برویت باززنند. (تذکره الاولیاء عطار). و گفت بسا مردا که بمبرز رود وپاک بیرون آید و بسا مردا که در کعبه رود و پلید آید. (تذکره الاولیاء عطار). چه شود بیش و کم از این دریا خواجه گر پاک و گر پلید آید. عطار. آب بهر آن ببارد از سماک تا پلیدان را کند از خبث پاک. مولوی. از... باقی ّ نطفه میچکید ران و زانو گشته آلوده و پلید. مولوی. گر پلیدم ور نظیفم ای شهان این نخوانم پس چه خوانم در جهان. مولوی. با بدان کم نشین که صحبت بد گرچه پاکی ترا پلید کند. سعدی. سگ بدریای هفت گانه مشوی که چوتر شد پلیدتر باشد. سعدی (گلستان). قذر، پلید داشتن چیزی. (تاج المصادر بیهقی). هجان، مرد پلید. رجل ذقطه، مرد پلید. رجل ذقیط، مرد پلید. صَنَم، پلید و بد شدن بوی. متَقَذِّر، مرد پلید. مُقذَر، مرد پلید. استقذار، پلیدشمردن. تطبیع، پلید گردانیدن چیزی را. مَعِطَ الذئب مَعطّا، پلید گردید گرگ. شاطن، پلید و بدخوی. عتریف، پلید بدکار. عُتروف، پلید بدکار. رجل ُ عارم، مرد پلید. عُفاریه، مرد سخت پلید. عَفَر فَرَه، پلید. هروم، زن پلید بدخوی. عُرَکه، مرد خبیث و پلید. انجاس، پلید ساختن. تنجیس، پلید ساختن. (منتهی الارب)، بدکار. شریر. بدعمل. تباه کار: بدو گفت خسرو توئی بیگمان ز تخت پدر گشته ناشادمان زدست یکی بدکنش بنده ای پلید و منیفش پرستنده ای. فردوسی. بود مردی کدخدا او را زنی سخت دانا و پلید و رهزنی. مولوی. مگر هنوز یزید پلید در دنیاست مگر هنوز بناهای جور او برپاست. ؟ عِنفص، زن پلید تباه کار. دخن، بد شدن خوی کس. ردی و پلید گردیدن وی. خبیثهُ و اعره، زن پلید تباهکار. لصوص ُ دلامزه، دزدان پلید زشت. (منتهی الارب) : و آنجا کافران پلیدتر و قوی تر بودند و مضایق بسیار و حصارهای قوی داشتند. (تاریخ بیهقی)، کشنده. قتال: ماری پلید، خبیث. ماری که زهر آن کشنده یا صعب العلاج باشد: بزد یک دم آن اژدهای پلید تنی چند از آنها بدم درکشید. فردوسی. ، فاسد: و جراحت هاء بد را نافع بود (اشق) و گوشت پلید را بخورد و گوشت پاکیزه برویاند. (ذخیرۀ خوارزمشاهی). و اگر ریش خورنده و پلید باشد آهک آب نرسیده و... طلی کنند. (ذخیرۀ خوارزمشاهی)، {{فِعل}} ماضی) مخفف پالید که ماضی پالیدن است یعنی جستجو کرد و تفحص کرد. (آنندراج) (برهان قاطع). - دیو پلید، دیو شریر.دیو بدکار. اهریمن: ره رستگاری ز دیو پلید بکردار خوبی بیاید پدید. فردوسی. تبه شد بگفتار دیو پلید شنیدی بدیها که او را رسید. فردوسی. همی گفت مانا که دیو پلید بر پهلوان بد که این خواب دید. فردوسی. دگر آنکه گفتی که دیو پلید دل و راه من سوی دوزخ کشید. فردوسی. سخن چون بگوش سیامک رسید ز کردار بدخواه دیوپلید... فردوسی. مکن نیز فرمان دیو پلید ز فرمان او بر تو این بد رسید. فردوسی. همگان لشکر فریشته اند گرچه دیوان پلید و غدارند. ناصرخسرو. - پلیداِزار، زانی. - پلیدچشم، بدچشم. نجیئی العین. (دهار). - پلیدخوی، بدخوی. بدخلق. تِمسح، نیک دروغگوی و سِتُنَبه، پلیدخوی. (منتهی الارب). - پلیدطبع، بدسرشت
دیدن لوید درخواب، دلیل است بر خدمتکار خانه. اگر بیند که اصل لوید از مس است، دلیل است که آن خدمتکار جهود بود. اگر لوید را در خواب بزرگ و پاکیزه بیند، دلیل است که خدمتکارش مصلح بود. اگر لوید را کوچک بیند، دلیل است که خدمتکار او مفسد است. اگر بیند که لوید بشکست، دلیل که خدمتکار از وی جدا شود. محمد بن سیرین
دیدن لوید درخواب، دلیل است بر خدمتکار خانه. اگر بیند که اصل لوید از مس است، دلیل است که آن خدمتکار جهود بود. اگر لوید را در خواب بزرگ و پاکیزه بیند، دلیل است که خدمتکارش مصلح بود. اگر لوید را کوچک بیند، دلیل است که خدمتکارِ او مفسد است. اگر بیند که لوید بشکست، دلیل که خدمتکار از وی جدا شود. محمد بن سیرین