کولی، کنایه از دزد جذام، بیماری عفونی مزمن که از علائم آن کم خونی، خستگی زیاد، سردرد، اختلال در دستگاه تنفس و دستگاه گوارش، درد مفاصل، تب، زکام و خونریزی از بینی می باشد، گاهی مادۀ متعفنی از بینی خارج می شود، موهای پلک و ابروها می ریزد، لکه هایی در پیشانی و چانه بروز می کند و لب ها و گونه ها متورم می شود، آکله، خوره، کلی، داءالاسد
کولی، کنایه از دزد جُذام، بیماری عفونی مزمن که از علائم آن کم خونی، خستگی زیاد، سردرد، اختلال در دستگاه تنفس و دستگاه گوارش، درد مفاصل، تب، زکام و خونریزی از بینی می باشد، گاهی مادۀ متعفنی از بینی خارج می شود، موهای پلک و ابروها می ریزد، لکه هایی در پیشانی و چانه بروز می کند و لب ها و گونه ها متورم می شود، آکِلِه، خُورِه، کُلی، داءُالاَسَد
لولی. کولی. زط. غربال بند. حرامی. غربتی. غره چی. قرشمال. توشمال. سوزمانی. قره چی. چینگانه. فیج. نام طایفه ای است که بازی گری و سرائیدن به کوچه ها پیشۀ ایشان باشد. (غیاث). سرودگوی و گدای کوچه ها. نام طایفه ای است که ایشان را کاولی میگویند. (برهان). منسوب به طایفۀ لور. در هند ایشان را کاولی گویند و در ایران الف را حذف کنند و کولی گویند و شعرا در اشعار لوری و لولی گفته اند. گویند شاپور هنگام بستن بند شوشترچند هزار تن از این طایفه از کابل احضار کرد و به خوزستان آورد. روز مردان ایشان کار کردندی و شب زنان ایشان به کار آب به رقاصی و هم بستری مردم به سر بردندی. و در زمان کریمخان زند در خارج شهر شیراز از این طایفه بوده اند و به همان احوال رفتار میکرده و معنی لولی، بی شرم و بی حیاست. (انجمن آرا). بی حیا. بی شرم. (از برهان) : از آن لوریان برگزین ده سوار نر و ماده بر زخم بربط سوار. فردوسی. همانگاه شنگل گزین کرد زود ز لوری کجا شاه فرموده بود. فردوسی. کنون لوری از پاک گفتار اوی همی گردد اندر جهان چاره جوی. فردوسی. به هر یک یکی داد گاو و خری ز لوری همی ساخت برزیگری. فردوسی. بشد لوری و گاو و گندم بخورد بیامد سر ساله رخساره زرد. فردوسی. صلصل باغی به باغ اندر همی گرید به درد بلبل راغی به راغ اندر همی نالد به زار این زند بر چنگهای سغدیان پالیزبان وآن زند بر نایهای لوریان آزادوار. منوچهری. پس از هندوان [به امر بهرام گور دوازده هزارمطرب بیاوردند. زن و مرد و لوریان که هنوز برجایند از نژاد ایشانند. (مجمل التواریخ). رومی آب روزگارت برد و تو در کار آب لوریی شب رخت عمرت برد و تو در پنج و چار. جمال الدین عبدالرزاق. لوریی گفت مرا در عرفات که می وبنگ نگیرم پس از این. خاقانی. با ترکتاز طرۀ هندوی تو مرا همواره همچو بنگه لوری است خان و مان. کمال اسماعیل. مهبط نور الهی نشود حجرۀ دیو بنگه لوری کی منزل سلطان گردد. کمال اسماعیل. حکایت کنند که عربی را درمی چند گرد آمده بود و شب از تشویش لوریان در خانه تنها خوابش نمی برد. (گلستان سعدی). و رجوع به لولی شود، ظریف و لطیف و نازک، علتی و مرضی است که گوشت اعضای مردم فرومیریزد و آن را خوره گویند و به عربی جذام خوانند. (برهان). نام مرضی است که به عربی جذام گویند و ساری است و در آذربایجان بروز دارد. علاج آن نتوانسته اند الا بیرون کردن ایشان
لولی. کولی. زط. غربال بند. حَرامی. غربتی. غَرَه چی. قرشمال. توشمال. سوزمانی. قَره چی. چینگانه. فیج. نام طایفه ای است که بازی گری و سرائیدن به کوچه ها پیشۀ ایشان باشد. (غیاث). سرودگوی و گدای کوچه ها. نام طایفه ای است که ایشان را کاولی میگویند. (برهان). منسوب به طایفۀ لور. در هند ایشان را کاولی گویند و در ایران الف را حذف کنند و کولی گویند و شعرا در اشعار لوری و لولی گفته اند. گویند شاپور هنگام بستن بند شوشترچند هزار تن از این طایفه از کابل احضار کرد و به خوزستان آورد. روز مردان ایشان کار کردندی و شب زنان ایشان به کار آب به رقاصی و هم بستری مردم به سر بردندی. و در زمان کریمخان زند در خارج شهر شیراز از این طایفه بوده اند و به همان احوال رفتار میکرده و معنی لولی، بی شرم و بی حیاست. (انجمن آرا). بی حیا. بی شرم. (از برهان) : از آن لوریان برگزین ده سوار نر و ماده بر زخم بربط سوار. فردوسی. همانگاه شنگل گزین کرد زود ز لوری کجا شاه فرموده بود. فردوسی. کنون لوری از پاک گفتار اوی همی گردد اندر جهان چاره جوی. فردوسی. به هر یک یکی داد گاو و خری ز لوری همی ساخت برزیگری. فردوسی. بشد لوری و گاو و گندم بخورد بیامد سر ساله رخساره زرد. فردوسی. صلصل باغی به باغ اندر همی گرید به درد بلبل راغی به راغ اندر همی نالد به زار این زند بر چنگهای سغدیان پالیزبان وآن زند بر نایهای لوریان آزادوار. منوچهری. پس از هندوان [به امر بهرام گور دوازده هزارمطرب بیاوردند. زن و مرد و لوریان که هنوز برجایند از نژاد ایشانند. (مجمل التواریخ). رومی آب روزگارت برد و تو در کار آب لوریی شب رخت عمرت برد و تو در پنج و چار. جمال الدین عبدالرزاق. لوریی گفت مرا در عرفات که می وبنگ نگیرم پس از این. خاقانی. با ترکتاز طرۀ هندوی تو مرا همواره همچو بنگه لوری است خان و مان. کمال اسماعیل. مهبط نور الهی نشود حجرۀ دیو بنگه لوری کی منزل سلطان گردد. کمال اسماعیل. حکایت کنند که عربی را درمی چند گرد آمده بود و شب از تشویش لوریان در خانه تنها خوابش نمی برد. (گلستان سعدی). و رجوع به لولی شود، ظریف و لطیف و نازک، علتی و مرضی است که گوشت اعضای مردم فرومیریزد و آن را خوره گویند و به عربی جذام خوانند. (برهان). نام مرضی است که به عربی جذام گویند و ساری است و در آذربایجان بروز دارد. علاج آن نتوانسته اند الا بیرون کردن ایشان
لوکری. فیلسوف و شاعر از خاندانی جلیل بمرو. وی در حکمت شاگرد بهمنیار بود و فلسفه را او در خراسان انتشار داد و در آخر عمر نابینا گشت. وی را دیوان شعری است و هم بمرو درگذشته است. و شمس الدین محمد بن محمود شهرزوری در نزهه الارواح ترجمه او آورده است
لوکری. فیلسوف و شاعر از خاندانی جلیل بمرو. وی در حکمت شاگرد بهمنیار بود و فلسفه را او در خراسان انتشار داد و در آخر عمر نابینا گشت. وی را دیوان شعری است و هم بمرو درگذشته است. و شمس الدین محمد بن محمود شهرزوری در نزهه الارواح ترجمه او آورده است
منسوب به لشکر، سپاهی. مرد سپاهی. (غیاث). مقابل کشوری. مقابل شهری. جندی. یک تن از افراد سپاه. عسکر. مرد جنگ. یکی از افراد لشکر. ج، لشکریان: و مردمان وی (دیلمان خاصه) همه لشکریانند یا برزیگر. (حدودالعالم). مردمان این ناحیت جز لشکری و برزیگر نباشند. (حدود العالم). گزین کرد هشتاد تن نوذری همه گرزدار و همه لشکری. فردوسی. که از شاه و دستور و ازلشکری بر آن گونه نشنید کس داوری. فردوسی. مکن تیزمغزی و آتش سری نه زینسان بود مهتر و لشکری. فردوسی. پس پشت بدشارسان هری به پیش اندرون تیغزن لشکری. فردوسی. چنین داد پاسخ که گر مهتری بیابی، مکن جنگ با لشکری. فردوسی. بدانست شهری و هم لشکری کزان کار شور آید و داوری. فردوسی. پراکنده شهری و هم لشکری همی جست هر کس ره مهتری. فردوسی. یاری گزیدم از همه گیتی پری نژاد زان شد به پیش چشم من امروز چون پری لشکر برفت و آن بت لشکرشکن برفت هرگز مباد کس که دهد دل به لشکری. فرخی. آلتونتاش... گفت بنده را خوشتر آن بود که چون پیر شده است از لشکری دست بکشیدی. (تاریخ بیهقی). وی پیر شده است و از وی کاری نمی آیدمراد وی آن است که از لشکری توبه کند و به تربت امیرماضی بنشیند. (تاریخ بیهقی). پس از فرمان های ما بر مثال تو کار باید کرد لشکری و رعیت را. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 398). کار از درجۀ سخن به درجۀ شمشیر کشید و رعیت و لشکری میل سوی عیسی کردند. (تاریخ بیهقی ص 341). چوچاره نبد شهری و لشکری گرفتند زنهار و خواهشگری. اسدی (گرشاسب نامه ص 310). ز شاهانی ار پیشه ور گوهری پدر ورزگر داری ار لشکری. اسدی (گرشاسب نامه ص 19). ترا خط قید علوم است و خاطر چوزنجیر مرکب لشکری را. ناصرخسرو. آنکه تنها سپاهی است آن مردم حشری هزیمت کرد و لشکری چون هزیمت دید نیز براندن گرفت. (تاریخ سیستان). غریق منت و احسان بیشمار تواند ز لشکری و رعیت ز عامی و علوی. سوزنی. در عراق و کهستان قحطسالی عظیم بود لشکری به رنجی تمام به بغداد رسید. (راحهالصدور راوندی). چنین گوید برزویۀ طبیب مقدّم اطبای پارس که پدر من از لشکریان بود. (کلیله و دمنه). و لشکری ورعیت بر طاعت و عبودیت بیارامید. (کلیله و دمنه). یار چون لشکری شود من نیز بر پیش لشکری توانم شد. خاقانی. لشکریان را از برای دفع شر و اطفاء آن نایره برنشاند. (سندبادنامه ص 202). در تقوی تا بحدی بود که در ابتدا مادرش مرغی بریان کرده بود گفت بخور که در خانه خود پرورده ام و در هیچ شبهت نیست. احمد گفت روزی به بام همسایه برشد و از آن بام دانه ای چند بخورد و آن همسایه لشکری بود، حلق مرا نشاید. (تذکره الاولیاء عطار). نقل است که ابراهیم روزی به صحرا رفته بود، لشکریی پیش آمد گفت تو چه کسی، گفت بنده ای. گفت آبادانی از کدام طرف است اشارت به گورستان کرد. آن مرد گفت بر من استخفاف میکنی و تازیانه ای چند بر سر او زد. (تذکره الاولیاء عطار). مسکین در این سخن که پادشه پسری به صید از لشکریان دور افتاده... (گلستان). وگر ترک خدمت کند لشکری شود شاه لشکرکش از وی بری. سعدی. ای کودک لشکری که لشکرشکنی تا کی دل ما چو قلب لشکر شکنی. سعدی. عشق و دوام عافیت مختلفند سعدیا هرکه سفر نمیکند دل ندهد به لشکری. سعدی. چون دست رس نماند مرا لشکری شدم دنیا به دست نامد و دین رفت برسری. سعدی. جان بدهم و بندهم خاک درت ز دست هر چند باددست بود مرد لشکری. مکی طولانی. صنمی لشکریم غارت دل کرد و برفت آه اگر عاطفت شاه نگیرد دستم. حافظ. عسکره، لشکری گردیدن. (منتهی الارب)
منسوب به لشکر، سپاهی. مرد سپاهی. (غیاث). مقابل کشوری. مقابل شهری. جندی. یک تن از افراد سپاه. عسکر. مرد جنگ. یکی از افراد لشکر. ج، لشکریان: و مردمان وی (دیلمان خاصه) همه لشکریانند یا برزیگر. (حدودالعالم). مردمان این ناحیت جز لشکری و برزیگر نباشند. (حدود العالم). گزین کرد هشتاد تن نوذری همه گرزدار و همه لشکری. فردوسی. که از شاه و دستور و ازلشکری بر آن گونه نشنید کس داوری. فردوسی. مکن تیزمغزی و آتش سری نه زینسان بود مهتر و لشکری. فردوسی. پس پشت بدشارسان هری به پیش اندرون تیغزن لشکری. فردوسی. چنین داد پاسخ که گر مهتری بیابی، مکن جنگ با لشکری. فردوسی. بدانست شهری و هم لشکری کزان کار شور آید و داوری. فردوسی. پراکنده شهری و هم لشکری همی جست هر کس ره مهتری. فردوسی. یاری گزیدم از همه گیتی پری نژاد زان شد به پیش چشم من امروز چون پری لشکر برفت و آن بت لشکرشکن برفت هرگز مباد کس که دهد دل به لشکری. فرخی. آلتونتاش... گفت بنده را خوشتر آن بود که چون پیر شده است از لشکری دست بکشیدی. (تاریخ بیهقی). وی پیر شده است و از وی کاری نمی آیدمراد وی آن است که از لشکری توبه کند و به تربت امیرماضی بنشیند. (تاریخ بیهقی). پس از فرمان های ما بر مثال تو کار باید کرد لشکری و رعیت را. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 398). کار از درجۀ سخن به درجۀ شمشیر کشید و رعیت و لشکری میل سوی عیسی کردند. (تاریخ بیهقی ص 341). چوچاره نبد شهری و لشکری گرفتند زنهار و خواهشگری. اسدی (گرشاسب نامه ص 310). ز شاهانی ار پیشه ور گوهری پدر ورزگر داری ار لشکری. اسدی (گرشاسب نامه ص 19). ترا خط قید علوم است و خاطر چوزنجیر مرکب لشکری را. ناصرخسرو. آنکه تنها سپاهی است آن مردم حشری هزیمت کرد و لشکری چون هزیمت دید نیز براندن گرفت. (تاریخ سیستان). غریق منت و احسان بیشمار تواند ز لشکری و رعیت ز عامی و علوی. سوزنی. در عراق و کهستان قحطسالی عظیم بود لشکری به رنجی تمام به بغداد رسید. (راحهالصدور راوندی). چنین گوید برزویۀ طبیب مقدّم اطبای پارس که پدر من از لشکریان بود. (کلیله و دمنه). و لشکری ورعیت بر طاعت و عبودیت بیارامید. (کلیله و دمنه). یار چون لشکری شود من نیز بر پیش لشکری توانم شد. خاقانی. لشکریان را از برای دفع شر و اطفاء آن نایره برنشاند. (سندبادنامه ص 202). در تقوی تا بحدی بود که در ابتدا مادرش مرغی بریان کرده بود گفت بخور که در خانه خود پرورده ام و در هیچ شبهت نیست. احمد گفت روزی به بام همسایه برشد و از آن بام دانه ای چند بخورد و آن همسایه لشکری بود، حلق مرا نشاید. (تذکره الاولیاء عطار). نقل است که ابراهیم روزی به صحرا رفته بود، لشکریی پیش آمد گفت تو چه کسی، گفت بنده ای. گفت آبادانی از کدام طرف است اشارت به گورستان کرد. آن مرد گفت بر من استخفاف میکنی و تازیانه ای چند بر سر او زد. (تذکره الاولیاء عطار). مسکین در این سخن که پادشه پسری به صید از لشکریان دور افتاده... (گلستان). وگر ترک خدمت کند لشکری شود شاه لشکرکش از وی بری. سعدی. ای کودک لشکری که لشکرشکنی تا کی دل ما چو قلب لشکر شکنی. سعدی. عشق و دوام عافیت مختلفند سعدیا هرکه سفر نمیکند دل ندهد به لشکری. سعدی. چون دست رس نماند مرا لشکری شدم دنیا به دست نامد و دین رفت برسری. سعدی. جان بدهم و بندهم خاک درت ز دست هر چند باددست بود مرد لشکری. مکی طولانی. صنمی لشکریم غارت دل کرد و برفت آه اگر عاطفت شاه نگیرد دستم. حافظ. عسکره، لشکری گردیدن. (منتهی الارب)
نام یکی از سرداران دیلم که با سپاهیان خود به اصفهان حمله برد و همانجا به دست کیغلغ کشته شد. در ترجمه محاسن اصفهان آمده: لشکری رئیس دیلمان در سال 319 هجری قمری با غلبۀ لشکریان روی به قصد اصفهان نهاد و ایشان را بقسمت اموال و ضیاعات و اباحت اطفال و عورات امیدهای بسیار و وعده بیشمار میداد اصفهانیان بر تمسک به عروه الوثقاء دعاآغاز کردند و زبان بزاری و خشوع برگشودند. چون بجانب قلعۀ ماربین رسید احمد بن کیغلغ بیرون آمد و او رابه قتل آورده سرش را به شهر روانه کرد: جاء اللعین اللشکری بعصبه مخذوله مثل الدبا متبدّدا فرموا بسهم کیغلغی صائب مازال ینفذفی الطغاه مسدداً فتوا کلوا و تخاذلوا و تقطروا جرحی و قتلی فی الفیافی همدا لولا الامیر و حفظه لبلادنا کنا عناه او وحوشاً ابّدا لما رأیت باصفهان و قطرها زرعاً و لاضرعاً و لامستوقدا فرّالکماه و ذب ّ عنا وحده واللیث یحمی خیسه متفردا. (ترجمه محاسن اصفهان ص 84) ابن عیسی بن سلیمان بن محمد درم کوب. چهارمین سلطان از سلاطین هرموز. رجوع به تاریخ عصر حافظ ج 1 ص 225 شود
نام یکی از سرداران دیلم که با سپاهیان خود به اصفهان حمله برد و همانجا به دست کیغلغ کشته شد. در ترجمه محاسن اصفهان آمده: لشکری رئیس دیلمان در سال 319 هجری قمری با غلبۀ لشکریان روی به قصد اصفهان نهاد و ایشان را بقسمت اموال و ضیاعات و اباحت اطفال و عورات امیدهای بسیار و وعده بیشمار میداد اصفهانیان بر تمسک به عروه الوثقاء دعاآغاز کردند و زبان بزاری و خشوع برگشودند. چون بجانب قلعۀ ماربین رسید احمد بن کیغلغ بیرون آمد و او رابه قتل آورده سرش را به شهر روانه کرد: جاء اللعین اللشکری بعصبه مخذوله مثل الدبا متبدّدا فرموا بسهم کیغلغی صائب مازال ینفذفی الطغاه مسدداً فتوا کلوا و تخاذلوا و تقطروا جرحی و قتلی فی الفیافی همدا لولا الامیر و حفظه لبلادنا کنا عناه او وحوشاً اُبَّدا لما رأیت باصفهان و قطرها زرعاً و لاضرعاً و لامستوقدا فرّالکماه و ذب ّ عنا وحده واللیث یحمی خیسه متفردا. (ترجمه محاسن اصفهان ص 84) ابن عیسی بن سلیمان بن محمد درم کوب. چهارمین سلطان از سلاطین هرموز. رجوع به تاریخ عصر حافظ ج 1 ص 225 شود
چاکری. ملازمت. خدمت. فرمانبرداری. (ناظم الاطباء). خدمتکاری. (فرهنگ فارسی معین). عمل نوکر. رجوع به نوکر شود، فروتنی. (ناظم الاطباء) ، مشاور بودن. (فرهنگ فارسی معین) ، عضویت ادارۀ دولتی. استخدام دولت. (فرهنگ فارسی معین). - نوکری پیشه، آنکه به خدمت و چاکری کسی زندگانی می کند. خدمتکار. (ناظم الاطباء). - نوکری دولت، خدمت دولت کردن. در خدمت دولت بودن. کارمندی. - نوکری کردن، خدمت کردن. اطاعت و فرمانبرداری نمودن. - ، در خدمت دستگاه دولتی بودن
چاکری. ملازمت. خدمت. فرمانبرداری. (ناظم الاطباء). خدمتکاری. (فرهنگ فارسی معین). عمل نوکر. رجوع به نوکر شود، فروتنی. (ناظم الاطباء) ، مشاور بودن. (فرهنگ فارسی معین) ، عضویت ادارۀ دولتی. استخدام دولت. (فرهنگ فارسی معین). - نوکری پیشه، آنکه به خدمت و چاکری کسی زندگانی می کند. خدمتکار. (ناظم الاطباء). - نوکری دولت، خدمت دولت کردن. در خدمت دولت بودن. کارمندی. - نوکری کردن، خدمت کردن. اطاعت و فرمانبرداری نمودن. - ، در خدمت دستگاه دولتی بودن
نام شهری است از هندوستان. (برهان). شهری است در هند. (حاشیۀ لغت نامه اسدی نخجوانی) : می شنیدم که میر ماضی را مطربی بود والی لوکر. مسعودسعد. چگونه کرد مر آن دلهرای بی دین را نشانش چون کند از نار پیش در لوکر (کذا). عنصری. نام شهری است به افغانستان و ابوالحسن علی بن محمد غزالی لوکری کرد از اهل این شهر است، قریۀ بزرگی است بر ساحل نهر مرو در نزدیکی پنجده مقابل ده دیگری به نام برکدز، لوکر شرقی و برکدز غربی نهر باشد. یاقوت گوید که از آن جز مناره ای برپا نیست و ویرانه های بسیار دلالت کند که آنجا روزگاری شهری بوده است و آن را به سال 616 هجری قمری دیدم که به سبب گذر لشکریان ویران گشته بود چه بر راه هرات و پنج ده از مرو واقع است. (از معجم البلدان)
نام شهری است از هندوستان. (برهان). شهری است در هند. (حاشیۀ لغت نامه اسدی نخجوانی) : می شنیدم که میر ماضی را مطربی بود والی لوکر. مسعودسعد. چگونه کرد مر آن دلهرای بی دین را نشانش چون کند از نار پیش در لوکر (کذا). عنصری. نام شهری است به افغانستان و ابوالحسن علی بن محمد غزالی لوکری کرد از اهل این شهر است، قریۀ بزرگی است بر ساحل نهر مرو در نزدیکی پنجده مقابل ده دیگری به نام برکدز، لوکر شرقی و برکدز غربی نهر باشد. یاقوت گوید که از آن جز مناره ای برپا نیست و ویرانه های بسیار دلالت کند که آنجا روزگاری شهری بوده است و آن را به سال 616 هجری قمری دیدم که به سبب گذر لشکریان ویران گشته بود چه بر راه هرات و پنج ده از مرو واقع است. (از معجم البلدان)
شهری از بلاد مشرق دریاچۀ ایروان که به دست جلال الدین منکبرنی فتح شد، (تاریخ مغول ص 128) نام کرسی بخش کرس از ولایت باستیا، دارای 1525تن سکنه نام صحرائی به گرجستان، (جهانگشای جوینی ج 2 ص 163)
شهری از بلاد مشرق دریاچۀ ایروان که به دست جلال الدین منکبرنی فتح شد، (تاریخ مغول ص 128) نام کرسی بخش کرس از ولایت باستیا، دارای 1525تن سکنه نام صحرائی به گرجستان، (جهانگشای جوینی ج 2 ص 163)