جدول جو
جدول جو

معنی لوخن - جستجوی لغت در جدول جو

لوخن
(خَ)
ماه که به عربی قمر خوانند. (برهان). مانگ:
چندانکه خواهی جنگ کن یا گرم کن تهدیدها
میدان که دور لوخن است بهر چه مینالی ایا؟
مولوی
لغت نامه دهخدا

پیشنهاد واژه بر اساس جستجوی شما

تصویری از لومن
تصویر لومن
لومن (Lumen) واحد شار نوری است. شار نوری، مقدار نوری است که از یک چشمه نور در واحد زمان پخش می شود.
فرهنگ اصطلاحات سینمایی
تصویری از لون
تصویر لون
رنگ، گونه، نوع
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از لوخ
تصویر لوخ
نوعی نی با گل های پرزدار که در آب می روید که در ساختن حصیر، پرده های حصیری و کارهای ساختمانی به کار می رود، لوئی
فرهنگ فارسی عمید
(اِ طَ)
ده کوچکی از دهستان کشور بخش پاپی شهرستان خرم آباد واقع در 36000گزی جنوب باختری سپیددشت و 7000گزی باختر ایستگاه کشور. دارای 48 تن سکنه است. (از فرهنگ جغرافیائی ایران ج 6)
لغت نامه دهخدا
(لَ)
لوین (هر دو کلمه). لقب محمد بن سلیمان حافظ است. (منتهی الارب)
لغت نامه دهخدا
(لَ)
رنگ. گونه چون زردی و سرخی و مانند آن. (منتهی الارب). مطلق رنگ. (برهان). رنگ. (ترجمان القرآن جرجانی). فام. رنج. (لغت محلی شوشتر ذیل کلمه رنج). بوص. بوص. ردع. نجار. نجار. (منتهی الارب). فام و گون در کلمات مرکبه، چون لعل فام و لعلگون. ج، الوان:
گفتم که مشک ناب است آن جعد زلف تو
گفتا به بوی و لون عزیز است مشک ناب.
عنصری.
و ده تخت جامۀ مرتفع از هر لونی. (تاریخ بیهقی).
ز بهر دیدن جانت همی چشمی دگر باید
که بی لون است چشم سر نبیند جز همه الوان.
ناصرخسرو.
لون انقاس داشت پشت زمین
رنگ زنگار داشت روی هوا.
مسعودسعد.
بسا شبا که در او رشک بر دو رنگ آورد
ز گونۀ می و از لون ساغر آتش و آب.
مسعودسعد.
دارد بگاه آنکه کنی رنگش آزمون
باشد به بوی چونکه کنی بویش امتحان
لون عقیق و گونۀ یاقوت و رنگ لعل
بوی عبیر و نکهت مشک و نسیم بان.
جوهری زرگر.
مکن به لون سیه دیگ را شکسته، ببین
که از دهان کدام اژدها برون آمد.
خاقانی.
مهر به زوبین زرد دیلم درگاه توست
ماه به لون سیاه هندوی بام تو باد.
خاقانی.
بقای شاه جهان باد تا دهد سایه
زمین بشکل صنوبر فلک به لون سداب.
خاقانی.
حالی به وداع از اشک هر دو
لون شفق ارغوان ببینم.
خاقانی.
او به نزد من همی ارزد دو کون
من به جانش ناظرستم تو به لون.
مولوی.
مختلف اللون، رنگارنگ. التقاع، رنگ بگردیدن. (تاج المصادر). ربشه، اختلاف لون. لون ٌ لؤلؤی، لون ٌ لؤلؤان، مروارید رنگ. (منتهی الارب). صاحب کشاف اصطلاحات الفنون آرد: بالفتح و سکون الواو. غنی ٌ عن التعریف و ماقیل من انه کیفیه تتوقف ابصارها علی ابصار شیئی آخر هو الضوء بیان لحکم من احکامه قال بعض القدماء من الحکماء لا حقیقه لشی ٔ من الالوان اصلا بل کلها متخیله. و انما یتخیل البیاض من مخالطه الهواء المضئی للاجسام الشفافه المتصغره جداً کمافی زبد البحر و الثلج و الزجاج المدقوق ناعماً و السوا یتخیل بضد ذلک. و هو عدم غور الهواء و الضوء فی عمق الجسم. و منهم من قال: الماء یوجب السواد ای تخیله لماء یخرج الهواء فان الهواء اذا ابتلت مالت الی السواد. و قیل السواد لون حقیقی لاتخیلی فانه لاینسلخ عن الجسم البته بخلاف البیاض فان الابیض قابل للالوان کلها. و القابل لها یکون خالیاً عنها. و من اعترف بوجودهما قال هما اصلان و البواقی من الالوان یحصل بالترکیب فانهما اذا خلطا و حدهما حصلت الغبره و اذا خلطا مع ضوء کفی الغمام الذی اشرقت علیه الشمس و الدخان الذی خالطه النار حصلت الحمره. ان غلبت السواد علی الضوء فی الجمله و ان اشتدت غلبته حصلت القتمه و مع غلبه الضوء علی السواد حصلت الصفره و ان خالط الصفره سواد مشرق فالخضره و الخضره اذا خلطت مع بیاض حصلت الزنجاریه و مع سواد حصلت الکراثیه الشدیده و الکراثیه ان خلط بها سواد مع قلیل حمره حصلت النیلیه ثم النیلیه ان خلطا حمره حصلت الارجوانیه و علی هذا فقس، و قال قوم من المعترفین بالالوان، الاصل فیها خمسه. السواد و البیاض و الحمره و الصفره و الخضره فهذه الوان بسیطه و یحصل البواقی بالترکیب و المحققون علی انها کیفیات متحققه. و قد تکون متخیله کما فی بعض الصور المذکوره و اما ان الالوان البسیطه خمسه (کذا) او اقل او اکثر فمما لم یقم علیه دلیل. (فائده) قال ابن سینا و کثیر من الحکماء انما یحدث اللون فی الجسم بالفعل عند حصول الضوء فیه و انه غیر موجود فی الظلمه بل الجسم فی الظلمه مستعدلان یحصل فیه اللون المعین عند الضوء و المشهور بین الجمهوران الضوء شرط لرؤیته لالوجوده فی نفسه فان رؤیته زائده علی ذاته المتیقن عدم رؤیته فی الظلمه و اما عدمه فی نفسه فلا و هو مختارالامام. کذا فی شرح المواقف فی المبصرات.
در ذیل تذکرۀ ضریر انطاکی آمده است: لون، و قد یترجم به عن فساد الالوان و هو تغیرها عن المجری الطبیعی الی ما یشابه الخلط الغالب کالصفره و السواد فی الیرقان و غلبهالرصاصیه فی البلغم و شدهالحمره فی الدم و هذه ان استندت الی مرض کالصفار مثلاً وقت نزف الدم و ضعف الکبد فعلاجها علاج ذلک المرض و الا فان کانت من غیر موجب فلتغیر الدم بخلط آخر و قد یکون تغیر اللون لو هم و هم و افراط تحلیل کجماع محبوب تشتد معه اللذه فیعظم الاستفراغ (العلاج) زوال الاسباب المعلومه و الاکثار من جید الغذاء و تنقیه الجلد بما مرفی الورم کالاّس و العفص و غیره و ترک ما یفسد الالوان کالکمون و من فساد الالوان ایضاً ما یحدث من الرائحه الحاده بالاطفال فی مصر فقد غفل عنه الاطباء کافه و هو مهم یموت بسببه کثیر من الاطفال او تنشاء عنه امراض تکون کالجبلیه و حاصل الامر فی تعلیل هذا ان هواء مصر کما علمت شدید اللطافه و الرطوبه و التخلخل و ماشانه ذلک تنطبع فیه الروائح بسهوله خصوصاً العاده و الثقیله و الاطفال شأنهم ذلک فتتأثر لشده التشابه و العلاقه الاتری الی الورد کیف یحدث الزکام لتفتیحه و الفریبون لحدته فی سائر الاماکن و الیاسمین الصداع للمحرور و لایبعد ان یقع هذا التأثیر فی غیر مصرهم لکن لم یشعر به لقلته و الذی اقول فی تحریر هذا الامر بالمشاهده و التجربه انه اذا کان المشموم حاداً طیب الرائحه کالمسک اشتدت الحمره فی الوجه و دعک الانف و الحمی فی الرأس و ان کانت خبیثه خصوصاً الکائنه عنه فتح الاخلیه اصفر اللون و غارت العین و کثر التهوع و الاسهال و ارتخی الجلد و اشد المؤثرات بیوت الخلا ثم الحلتیت ثم المسک ثم الخمر و متی قل الاسهال و القی ٔ و کثر تحرک الرأس فالمشموم خمر ما لم یکثر سیلان الانف فان کثر فمسک. اذا عرفت هذه العلامات فاعلم ان العلاج من الرائحه الخبیثه مرخ الرأس بدهن السفرجل و البخور بالصندل و الطلاء به و بالمرسین مع الخل وسقی شراب البنفسج و ماء التفاح و الورد و من الطیبهان یوضع العود فی التفاح و یشوی فی العجین حتی یتهری فیستجلب بماءالورد و بشراب الصندل و یسقی فان کان هناک قی ٔ بدل ماءالورد بماءالنعناع أو اسهال بدل التفاح بالسفرجل و مما یجب فی العلاج من الزباد خاصه الدهن بحب البان و سقی شراب البنفسج و من الحلتیت شم الخزاما و دهن اللوز و سقی شراب الصندل و الخشخاش و من المسک الطلاء بدهن البنفسج بالخل و سقی ماءالنعناع بشراب الحصرم و جعل سحیق الورد و الصندل علی الرأس و اما ما تصنعه نساء مصر من اعطاء الاطفال ما کان الضرر منه فخطر جداً لکنه ان سلم منه انتج عدم التضرر بالمشموم مره اخری لمخالطته الطبع فهذا ما استحضرناه الاّن فی هذه العله و هو کاف ان شاء اﷲ تعالی. (ذیل تذکرۀضریر انطاکی ص 15) ، رنگ روی را نیز گویند. (مهذب الاسماء) ، خرمابن بسیاربار. نوعی از خرما. لونه و لینه یکی. ج، لین، لینه. جج، لیان. منه قوله تعالی: ما قطعتم من لینه. و تمرها یسمی العجوه. نوعی از خرمای زبون. (منتهی الارب) (منتخب اللغات). نوعی است از خرما. (مهذب الاسماء) ، پیکر، هیئت، آنچه فصل نماید میان چیزی و غیر آن، جنس. نوع. (منتهی الارب). قسم: از هرلونی، از هر قسمی: چون این رسول بازگشت سلطان مسعود قوی دل شد و کارها از لونی دیگر پیش گرفت. (تاریخ بیهقی). اگر کاغذها و نسختهای من همه به قصدناچیز نکرده بودند این تاریخ از لونی دیگر آمدی. (تاریخ بیهقی ص 289). سرما اینجا از لون دیگر بود و برف پیوسته گشت و در هیچ سفر لشکر را رنج آنقدر نرسید. (تاریخ بیهقی 578). بسیار سخن رفت از هر لونی. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 432). سوی هرات برویم و از غزنین اسب و اشتر و سلاح دیگر خواهیم و کارها از لونی دیگر بسازیم. (تاریخ بیهقی ص 594). پس از عید جنگ مصاف باید کرد و پس از آن شغل ایشان را از لون دیگر پیش باید گرفت و بداشت. (تاریخ بیهقی ص 585). کارها رفت سخت بسیار در این مدت که این مهتر بزرگ بری بود بر دست وی از هر لونی پسندیده و ناپسندیده. (تاریخ بیهقی ص 402). حدیث مرگ وی از هر لونی گفتند: از حدیث فقاع و شراب و کباب... و حقیقت آن ایزد عز ذکره تواند دانست. (تاریخ بیهقی ص 500). تا خبر پسر یغمر بشنوده اند... از لونی دیگر شده اند. (تاریخ بیهقی ص 404). اگر احتیاجی خواهد بود با خانان عدتی و معونتی خواستن نامه از لونی دیگر باید. (تاریخ بیهقی ص 644). این پادشاه از لونی دیگر آمده است. (تاریخ بیهقی ص 618). راندن تاریخ از لونی دیگر باید، نخست خطبه ای خواهم نبشت. (تاریخ بیهقی). خصمان امروز مغافصه آمدند و فردا اگر آیند کوشش از لونی دیگر بینند. (تاریخ بیهقی ص 639). طرفه آن آمد که آب هم نبود و در این راه کسی یاد نداشت، تنگی آب بر آن لون که به جویهای بزرگ میرسیدیم خشک بود. (تاریخ بیهقی ص 630).
فرازآیند از هر سو بسی مرغان گوناگون
پدید آرند هر فوجی به لونی دیگر الحانها.
ناصرخسرو.
و در سواد هری صدوبیست لون انگور یافته شود، هر یک از دیگری لطیف تر. (چهارمقالۀ عروضی ص 31)
لغت نامه دهخدا
(لَ)
سپیدی که در غلاف سر نرۀ کودک ختنه ناکرده باشد، سپیدی نرۀ خر. (منتهی الارب)
لغت نامه دهخدا
(لُ)
جمع واژۀ الخن و لخناء. (منتهی الارب)
لغت نامه دهخدا
(چِ)
نام قریه ای به اهواز یا آن مصحف توّج است که شهری است نزدیک شیراز. یاقوت گوید: قرأت فی کتاب اءخبار زفربن الحار تصنیف المدائنی اءبی الحسن بخط اءبی سعید الحسن بن الحسین السکری... قال اءبوالحسن و قوم یزعمون اءن زفربن الحارث ولد بلوّخ و یقال اًن لوّخ قریه من قری الاهواز و القیسیه ینکرون ذلک و قول القیسیه اقرب الی الحق لأن زفر قال لعبد الملک اءو للولید لو علمت اءن یدی تحمل قائم السیف ماقلت هذا فقال له عبدالملک حین صالحه سنه 71 هجری قمری) قد کبرت فلوکان ولد بلوخ فی الاسلام لم یکن کبیراً. قال محمد بن حبیب انما هو توّج و لوخ غلط و اﷲ اعلم... قلت و علی ذلک فلیس توج من قری الاهواز هی مدینه بینها و بین شیراز نیف و ثلاثون فرسخاً و هی من اءرض فارس. (از معجم البلدان)
لغت نامه دهخدا
(سُ)
آمیختن. (منتهی الارب)
لغت نامه دهخدا
بردی، پیزر، دوخ، حفا، پاپیروس
، پاپورس
، لغت محلی گناباد و به معنی دوخ است که به عربی اسل و لمض و غریف گویند، گیاهی است که بر کنارۀ آبها روید و بوریا از آن بافند، (غیاث)، گیاهی است که در آب روید و از آن حصیر بافند و در خراسان بدان خربزه آونگ کنند و در هندوستان به فیل دهند، (برهان)، لخ، (جهانگیری)، رخ، (لغت محلی شوشتر ذیل کلمه رخ)، رجوع به لخ، دوخ، پیزر و بردی شود،
- پالانش را لوخ زدن، پیزر لای پالان کسی گذاشتن،
،
گوژ که مردم پشت خمیده باشد، خمیده و گوژ:
شود رخ زرد و پشتت لوخ گردد
تنت باریک همچون دوخ گردد،
زراتشت بهرام،
، صاحب آنندراج گوید: رشیدی گفته که ظاهراً کوخ باشد که لوخ نوشته یعنی خانه خرپشته مرادف کاخ، (انجمن آرا) (آنندراج)
لغت نامه دهخدا
(اَ خِ)
عودالبخور. عود. (یادداشت بخط مؤلف)
لغت نامه دهخدا
(لَ قَ)
پائین شکم. (آنندراج)
لغت نامه دهخدا
(شَ)
لجن. لژن. لوش خره. گل تیره بن آبها و تالابها. گل سیاه که در بن حوضها و ته جویها به هم رسد. (برهان) :
نهالی به زیرش زلوشن بدی
ز بر چادرش آب روشن بدی.
اسدی
لغت نامه دهخدا
(تَ رَ)
آهنگ کردن به چیزی، خیر باشد یا شر. (منتهی الارب) (آنندراج) (ناظم الاطباء) (از اقرب الموارد)
لغت نامه دهخدا
کلمه یونانیه بمعنی المراءه النفساء، (از ابن البیطار)، زن زچه، (منتهی الارب)
لغت نامه دهخدا
دهی از دهستان مرکزی بخش فریمان شهرستان مشهد، واقعدر 23هزارگزی جنوب فریمان و هشت هزارگزی خاوری راه مالرو عمومی فریمان به پاقلعه، کوهستانی و معتدل، دارای 93 تن سکنه، آب آن از قنات، محصول آنجا غلات، چغندر و بنشن، شغل اهالی زراعت، راه آن مالرو و در تابستان اتومبیل رو است، (از فرهنگ جغرافیائی ایران ج 9)
لغت نامه دهخدا
(تُ)
نام شهری به انگلستان (بدفورد) ، دارای 57000 تن سکنه
لغت نامه دهخدا
لو، نام رودی کوچک به فرانسه که منتارژی را سیراب کند و به رود سن ریزد و 60هزار گز درازا دارد
لغت نامه دهخدا
(بَ)
جائی است در شعر ابی دواد:
ببطن لوان او قرن الذهاب.
(از معجم البلدان)
لغت نامه دهخدا
(سُ)
لوزون. نام شهری از فیلیپین
لغت نامه دهخدا
(سُ)
لوئی. کاردینال فرانسه، مولد مولوریه. آرشیوک ریمس. (1842-1930 میلادی)
لغت نامه دهخدا
تصویری از لوخ
تصویر لوخ
آمیختن
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از لخن
تصویر لخن
بوی بد، بوی تن
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از لوشن
تصویر لوشن
لوش: نهالی بزیرش ز لوشن بدی زبر چادرش آب روشن بدی. (اسدی لغ)
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از لیخن
تصویر لیخن
یونانی تازی گشته گلسنگ از گیاهان بنگرید به لیخن گلسنگ
فرهنگ لغت هوشیار
رنگ گون فام به گونه پسوند چون زرد فام دیز به گونه پسوند چون شبدیز رنگ (سرخی زردی و غیره) : چهارصد گام در چهارصدگام بچهار لون خشت افکنده، جنس نوع قسم. یا از لونی دیگر. بنوعی دیگر بوجهی دیگر: فردا اگر آیند کوشش از لونی دیگر بینند. یا از هرلونی. از هرقسم: طغرل اعیان را گرد کردو بسیار سخن رفت از هرلونی. یابرآن لون. لدان قسم بدان وجه: درین راه کسی یاد نداشت تنگی آب برآن لون که به جویهای بزرگ می رسیدیم خشک بود
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از لوخ
تصویر لوخ
نوعی نی که در آب می روید، لخ
فرهنگ فارسی معین
تصویری از لوخ
تصویر لوخ
خمیده، گوژپشت
فرهنگ فارسی معین
تصویری از لون
تصویر لون
((لُ))
رنگ، گونه، جمع الوان
فرهنگ فارسی معین
رنگ، صبغه، فام، گون، گونه
فرهنگ واژه مترادف متضاد
ته دیگ، زیر تپه
فرهنگ گویش مازندرانی
لخن، شلخته، از هم گسیخته، وارفته
فرهنگ گویش مازندرانی