جدول جو
جدول جو

معنی لوبک - جستجوی لغت در جدول جو

لوبک(بِ)
نام شهر باستانی آزاد آلمان که در سال 1937 میلادی به پروس (شلسویک -هلشتاین) منضم گردید. بندری است کنار رود تراو در 15هزارگزی بحر بالتیک. دارای 154800 تن سکنه
لغت نامه دهخدا
لوبک(بُ)
جان. لرد آوبوری. طبیعیدان و فیلسوف انگلیسی، مولد لندن (1834-1913 میلادی)
لغت نامه دهخدا

پیشنهاد واژه بر اساس جستجوی شما

تصویری از لنبک
تصویر لنبک
(پسرانه)
از شخصیتهای شاهنامه، نام سقائی جوانمرد در زمان بهرام گور پادشاه ساسانی
فرهنگ نامهای ایرانی
تصویری از شوبک
تصویر شوبک
چوبک، چوب کوچک
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از لورک
تصویر لورک
کمان حلاجی
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از توبک
تصویر توبک
گنجینه، مخزن، صندوق پول، توتک
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از لنبک
تصویر لنبک
لنبه، فربه، چاق، نرم و ملایم مانند نان کلفت و تازه
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از چوبک
تصویر چوبک
ریشۀ گیاه اشنان که آن را پس از خشک کردن می کوبند و در شستن پارچه و لباس به کار می برند، بیخ، غسلج، چوبک اشنان، جوغان، کنشتو، کنشتوک
مصغر چوب، چوب کوچک، چوب کوتاه و باریک که با آن طبل می زنند
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از بوبک
تصویر بوبک
دوشیزه
هدهد، پرنده ای خاکی رنگ، کوچک تر از کبوتر با خال های زرد، سیاه و سفید که روی سرش دسته ای پر به شکل تاج یا شانه دارد، در خوش خبری به او مثل می زنند، پوپش، بوبویه، مرغ سلیمان، شانه به سر، پوپؤک، کوکله، بدبدک، بوبو، پوپ، پوپک، شانه سرک، بوبه، شانه سر، پوپو
فرهنگ فارسی عمید
(بی ی)
منسوب به لوبیه، از بلاد مصر. رجوع به لوبه شود. (سمعانی). حبشی. (آنندراج)
لغت نامه دهخدا
(بَ)
نام محلی به شام. (لکلرک ج 1 ص 278). قلعه ای به جنوب بحرالمیت. (از دمشقی). قلعه ای است در اطراف شام در میان عمان و ایله نزدیک کرک و آن بلده ای است کوچک و باغها در آنجا بسیار است و اکثر ساکنان آنجا نصرانی هستند. (از معجم البلدان). نام قلعه ای است که صلیبیها آن را در 509 هجری قمری در شرق عربه در کوههای ’شراه’ برپانمودند. این قلعه مشرف بر راه بیابانی دمشق و حجاز و مصر است و به همین جهت تصرف آن برای مسلمانان و صلیبیها حائز اهمیت بود و صلاح الدین ایوبی در سالهای 1171، 1172، 1182، 1183، 1184 میلادی چندین بار برای تسخیراین قلعه اقدام نمود ولی با شکست مواجه گردید و به تخریب شهرهای اطراف آن اکتفا نمود تا آنکه در سال 1189 میلادی قلعۀ مزبور به تصرف صلاح الدین درآمد. و بعد ازصلاح الدین میان جانشینان وی برای تصرف و حکمرانی بر این قلعه درگیری هایی رخ داد و اکنون قلعۀ شوبک یا شوبش بصورت مخروبه ای افتاده است. رجوع به معجم البلدان، مراصدالاطلاع صفی الدین ج 2 ص 132 و تاریخ ابوالفداءچ اروپا ص 247، و دائره المعارف اسلام و شوبق شود
لغت نامه دهخدا
(لَ جَ)
نام محلی کنار راه دوراهی حرمک به زابل میان شهر سوخته و پل اسبی در 95500گزی دوراهی حرمک
لغت نامه دهخدا
(لُمْ بَ)
مردم فربه و پرگوشت و ناهموار. (برهان). سمین. چاق
لغت نامه دهخدا
(لُمْ بَ)
نام سقا و آبکشی بسیار کریم به عهد بهرام گور پادشاه ساسانی. داستان لنبک و میهمان شدن بهرام بر خوان وی و بخشیدن مال براهام یهود به لنبک را فردوسی در شاهنامه به نظم آورده است. رجوع به لنبک آبکش شود. خاقانی در اشارت بدین داستان گوید:
بهرام ننگرد به براهام چون نظر
بر نان و خوان لنبک سقا برافکند.
خاقانی.
هرچند که لنبک دهد آسایش بهرام
بهرام به شاهی به و لنبک به سقائی.
خاقانی.
رجوع به مدخل بعد شود
لغت نامه دهخدا
(یَ)
موضعی است به عراق از سواد کسکر بین واسط و بطائح. (از معجم البلدان)
لغت نامه دهخدا
(بِ)
امیل. سیاستمدار فرانسوی، مولد مارسان (درم). رئیس مجلس سنا در سال 1896 و رئیس جمهوری از 1899 تا سال 1906 م
لغت نامه دهخدا
(بَ)
شوبق. شوبج. (یادداشت مؤلف). معرب چوبک. (از اقرب الموارد). چوبی که خمیر را بدان پهن میکنند. وردنه. چوبک، چوب پاسبانان. چوبک، نام گیاه چوبک. (فرهنگ فارسی معین). چغان در تداول مردم قزوین. رجوع به چوبک شود
لغت نامه دهخدا
نام موضعی به آمل مازندران، (سفرنامۀ رابینو بخش انگلیسی ص 112)
لغت نامه دهخدا
(لَ)
آنچه خایند آن را. یقال: ماذاق لواکاً، ای مصاغاً. (منتهی الارب)
لغت نامه دهخدا
(بِ)
نعت فاعلی از لبک به معنی آمیختن
لغت نامه دهخدا
(بَ)
گروهی که با گروه دیگر باشند ودر مشورت امری شریک نشوند، سنگلاخ. (منتهی الارب) (مهذب الاسماء). سنگستان سنگ سیاه. (منتخب اللغات). ج، لوب، سیاهان. الواحد لوبی. (مهذب الاسماء). ابوعبیده گوید: لوبه و نوبه بالضم فیهما، الحرّه و هی الارض التی البستها حجاره سود منه قیل للاسود و کذا نوبی ای منسوب الیها. (منتهی الارب)
لغت نامه دهخدا
(لَ)
دهی از دهستان گردیان بخش سلماس شهرستان خوی. واقع در سی هزارگزی جنوب باختری سلماس. دره و سردسیر. دارای 70 تن سکنه. آب آن از چشمه. محصول آنجا غلات. شغل اهالی زراعت و گله داری و صنایع دستی آنان جاجیم بافی و راه آن مالرو است. (از فرهنگ جغرافیائی ایران ج 4)
لغت نامه دهخدا
(بَ / تَ / تُو بَ)
توپک. گنجینه و مخزن باشد... و بهمین معنی بجای بای ابجد تای قرشت و نون و یای حطی هر سه آمده است. (برهان). گنجینه، و به لغتی به جای باء، نون است. کذا فی شان الشعراء، و قیل با گاف فارسی. (شرفنامۀ منیری). گنجینه و مخزن و تپنگو و صندوق محکم و مضبوط و جایی که طعام رادر آن ضبط کنند و نگه دارند. (ناظم الاطباء). رجوع به توپک و توبگ و توتک و توتکی و توتگی و تونک شود
لغت نامه دهخدا
(بَ)
چوب خرد و کوچک. (فرهنگ نظام) (ناظم الاطباء) (فرهنگ فارسی معین). جبیره و جباره، چوبک هائی که بر استخوان شکسته بندند. کرظه، چوبک گوشۀ کمان. کظر، چوبک گوشۀ کمان. قعسری، چوبک که بدان آسیای دستی گردانده شود. (منتهی الارب).
- چوبک در میانه شکستن، شاید چوبک شکستن بعلامت قهر و پنداشتی چون خط و نشان کشیدن امروز، رسمی بوده است:
من بصد تیغ از او می نبرم او داند
در میان من و خود چوبک اگر میشکند.
ابن یمین (امثال و حکم ج 2 ص 634).
، نام تخته و چوبی است که مهتر پاسبانان شبها بدست گیرد و آن چوب را بر تخته زند تا پاسبانان از صدای آن بیدار و هشیار باشند. (از جهانگیری) (برهان) (ناظم الاطباء) (فرهنگ فارسی معین). چوبی که شبها بزرگ پاسبانان بکوس زند که پاسبانان از آواز آن بیدار باشند. (یادداشت بخط مؤلف). چوب خرد که پاسبان بر طبل زند تا مردم خبردار شوند. (آنندراج) (انجمن آرا). چوبی که مغنیان بر دهل زنند تا شاگردان بگشت افتند. (لغت محلی شوشتری نسخۀ خطی). چوب کوچکی که بر طبل یا تخته میزدند. (فرهنگ نظام). چوب کوتاه و باریک که بدان طبل نوازند. (فرهنگ فارسی معین). چوبی که بدان نقاره و دهل و مانند آن نوازند. (یادداشت بخط مؤلف) :
چوبک زند مسیح مگر زآن نگاشتند
با صورت صلیب بر ایوان قیصرش.
خاقانی.
فتاده پاسبان را چوبک از دست
جرس جنبان خراب و پاسبان مست.
نظامی.
مزن چوبک دگر چون پاسبانان.
مولوی.
ای دل بیخواب ما زآن ایمنیم
چون خروس بام چوبک میزنیم.
مولوی.
یک چوبکی بام تو بهرام چوبه شد.
امیرخسرو.
، نام آهنگی از آهنگهای موسیقی. (یادداشت مؤلف) ، چوب نان پز، و معرب آن شوبق است. نفروج. مطلمه. وردنه. (یادداشت بخط مؤلف). تیرک، چوبی که نداف بدان پنبه میزند. (یادداشت مؤلف) : معدکه، چوبک ندافی. مطرقه، چوبک ندافی. (منتهی الارب) ، چوبک اشنان. (یادداشت مؤلف). یک نوع ریشه ای که مانند اشنان در گازری بکار برند. (از ناظم الاطباء). چقان (در تداول مردم قزوین). در تداول تهران، خرده های چوب کز را که در جامه شستن بکار رود گویند. (لغت محلی شوشتر نسخۀ خطی). گیاهیست از تیره قرنفلیان که دارای گلهای مجتمع به آرایش مرکب میباشد و برگهایش دارای خارست. ریشه آن ضخیم و لعابدار است و کوبیدۀ آن نیز بنام ’چوبک’ بمصرف لباس شویی میرسد، چوبه. بیخ. (فرهنگ فارسی معین)
لغت نامه دهخدا
(کِ)
ویلهلم. متخصص تاریخ صنایع از مردم آلمان، مولد دورتموند (1826-1893 میلادی)
لغت نامه دهخدا
کمان حلاجی کمان حلاجی کوچک، کمان حلاجی (عموما)، نوعی از تیر پیکان دار
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از لنبک
تصویر لنبک
فربه و پر گوشت چاق و چله
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از لواک
تصویر لواک
خاییدنی جویدنی
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از شوبک
تصویر شوبک
چوبی که خمیر را بدان پهن کنند وردنه چوبک، چوب پاسبانان
فرهنگ لغت هوشیار
چوب خرد و کوچک چوب کوچک (مطلقا)، چوب کوتاه و باریک که بدان طبل نوازند، چوب و تخته ای که مهتر پاسبانان شبها بدست میگرفت و آن چوب را بر آن تخته میزد تا پاسبانان از صدای آن بیدار باشند، گیاهی از تیره قرنفلیان که دارای گلهای مجتمع به آرایش مرکب میباشد و برگهایش دارای خار است. ریشه آن ضخیم و لعابدار است و کوبیده آن نیز بنام (چوبک) بمصرف لباس شویی میرسد چوبه بیخ سطرونیون
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از لورک
تصویر لورک
((رَ))
کمان حلاجی
فرهنگ فارسی معین
تصویری از شوبک
تصویر شوبک
((بَ))
چوبی که خمیر را بدان پهن می کنند، وردنه، چوبک، چوب پاسبانان
فرهنگ فارسی معین
تصویری از چوبک
تصویر چوبک
((بَ))
گیاهی دارای گل های مجتمع با برگ های خاردار و ریشه ضخیم، ریشه این گیاه را پس از خشک کردن می کوبند و نرم می کنند و در شستن لباس به کار می برند، چوب کوتاه و باریکی که بعضی از سازهای کوبه ای مانند طبل را با آن می نوازند، نام تخته و چو
فرهنگ فارسی معین
تصویری از بوبک
تصویر بوبک
((بَ))
هدهد، شانه سر، دوشیزه، پوپک
فرهنگ فارسی معین
تصویری از لنبک
تصویر لنبک
((لُ بَ))
مردم قوی هیکل و فربه و گنده، لنبر، لنبه
فرهنگ فارسی معین