جدول جو
جدول جو

معنی لواشک - جستجوی لغت در جدول جو

لواشک
افشرۀ میوه که آن را پس از جوشاندن روی آتش میان سینی می ریزند و مانند نان لواش پهن و نازک می کنند و پس از خشک شدن به مصرف می رسانند
فرهنگ فارسی عمید
لواشک
(لَ شَ)
لواشی که از رب ّ سطبرشدۀ آلوچه، آلو، قیسی و امثال آن کنند. لواشه. آن آلو یا گوجه است که پزند و پوست و هستۀ آن را دور کنند و به قوام آرند و چون نان لواش نازک سازند خوردن را. چیزی چون نانهای لواش پهن و مدور که از شیرۀ قوام آمدۀ آلو کنند، لواش خرد. مصغر لواش (نان)
لغت نامه دهخدا
لواشک
لواشی که از رب سطبر شده آلو و قیسی و امثال آن، آلو یا گوجه را پزند و پوست و هسته آنرا دور کنند و بقوام آرند و چون نان لواشی نازک کنند جهت خوردن
فرهنگ لغت هوشیار
لواشک
((لَ شَ))
نوعی خوراکی پهن و نازک همانند لواش از میوه هایی ترش و آبدار که به عنوان چاشنی یا تنقلات به کار می رود
فرهنگ فارسی معین
لواشک
اگر زنی در خواب ببیند لواشک می خورد پس از یک دوره غم و اندوه صاحب فرزند می شود. اگر مرد در خواب ببیند لواشک می خورد گرفتار غم و رنج می گردد بخصوص اگر ترشی آن را حس کند. دیدن و خوردن لواشک به خاطر ترشی آن در خواب خوب نیست و غم و رنج تعبیر می شود فقط برای زنان جوان مبشر آوردن فرزند است. منوچهر مطیعی تهرانی
فرهنگ جامع تعبیر خواب

پیشنهاد واژه بر اساس جستجوی شما

تصویری از لواش
تصویر لواش
نوعی نان بسیار نازک
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از لواشه
تصویر لواشه
لبیش، تکۀ ریسمانی که بر سر چوب بسته شده و هنگام نعل کردن اسب لب او را در حلقۀ ریسمان می گذارند و می پیچند تا آرام بایستد
فرهنگ فارسی عمید
(شَ)
واشق. واشه. باشه. به لهجۀ گیلکی از مرغان شکاری از خانوادۀ عقاب است. این لغت ناگزیر در پهلوی هم واشک بوده که معرب آن واشق شده است. (از فرهنگ جغرافیائی ایران ج 296)
لغت نامه دهخدا
(لَ)
نان تنک. (جهانگیری). رقاق. نان تنک و نرم و نازک. رقاقه. نان تنک نرم. (برهان). نان تنک و نرم از گندم. این کلمه در ترکی مستعمل است. (از غیاث اللغات). لباش. (آنندراج از جهانگیری) :
گر عمرنامی تو اندر شهر کاش
کس بنفروشد به صد دانگت لواش.
مولوی.
پوز خود را لویشه کردستم
تا طمع بگسلد ز قرص لواش.
نزاری.
وآنگهی بر صف لواش زند
یا علی گوید و بر آش زند.
یحیی کاشی (در هجو اکول از آنندراج)
لغت نامه دهخدا
(لَ)
آنچه خایند آن را. یقال: ماذاق لواکاً، ای مصاغاً. (منتهی الارب)
لغت نامه دهخدا
(کِ)
نام موضعی در کوهپر کجور. (مازندران استرآباد رابینو بخش انگلیسی ص 109). دهی از دهستان کران. بخش مرکزی شهرستان نوشهر، واقع در 6 هزارگزی باختر کجور. کوهستانی، سردسیر. دارای 400 تن سکنه. زبان گیلکی فارسی. آب از چشمه و رود خانه محلی. محصول غلات و ارزن، شغل اهالی زراعت و گله داری. راه مالرو است. عده ای از اهالی در زمستان برای کارگری به حدود قشلاقات کجور میروند و تابستان از قراء هلستان - دهگیری از دهستان کران برای تغییر آب و هوا به این آبادی می آیند. (فرهنگ جغرافیائی ایران ج 3)
لغت نامه دهخدا
(حَ شِ)
جمع واژۀ حاشک. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء). پی هم آیندگان. (منتهی الارب) ، ریاح حواشک، بادهای مختلف المهب. (ناظم الاطباء) (آنندراج) (منتهی الارب) ، بادهای تند یا نرم و سخت. (ناظم الاطباء) (منتهی الارب) (آنندراج)
لغت نامه دهخدا
(لِ شَ / شِ)
نام فنی از فنون کشتی. (غیاث)
لغت نامه دهخدا
(لَ شَ / شِ)
آب میوه و مخصوصاً آلوچه و آلو که آن را به قوام آورند و به شکل نان لواش بگسترند. لواشک. و رجوع به لواشک شود، لواشۀ آلو، حلقه ای باشد از ریسمان که آن را برسر چوبی نصب کنند و بر لب اسبان بر نعل گذاشته بتابند تا حرکات ناپسندیده نکند. (برهان). لباشه. لویشن. لبشین. حناک. محنک. لبیشه. رجوع به لباشه و لبیشه شود. صاحب آنندراج گوید: چیزی از ریسمان که چوبکی هم دارد و در هنگام نعل بستن اسب سرسخت را لب بالا به آن ریسمان می بندند... و لواشه مخصوص اسب نیست خر و قاطر را هم می بندند و در این بیت میرنجات:
شیخ را دل شدۀ بوسۀ چون قندش کن
اول ای دوست لواشه کن و پابندش کن
با لفظ بوسه خیلی نشست کرده که بوسه و لواشه هر دو با لب است و این از اهل زبان به تحقیق پیوسته. حکیم شفائی راست:
ذوقی چه کنم بلاشۀ بینی تو
صد کوه بود تراشۀ بینی تو
بندم به تو نعل چون هجا میسازم
از قوس قزح لواشۀ بینی تو
لغت نامه دهخدا
(گِ گِ)
ده کوچکی است از بخش راور شهرستان کرمان که در 4000 گزی شمال خاوری راور و6000 گزی خاور راه فرعی راور به مشهد واقع شده و سکنۀ آن 15 تن است. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 8)
لغت نامه دهخدا
(مُ شِ)
شتابندۀ تیزرو. (منتهی الارب) (آنندراج) (ناظم الاطباء)
لغت نامه دهخدا
(وَ دَ)
مرکّب از: لا + شک، بی شک. بلاشک. بی گمان:
هر جایگه که رفتی باز آمدی مظفر
چون با خطر شریکی لاشک مظفّر آیی.
فرخی.
اکنون لاشک مرا پیش او باید رفتن. (اسکندرنامه نسخۀ نفیسی)،
تو بیماری در این زندان و بیماریت را لاشک
دوا باشد، طبیبی جوی تا روزی دوایابی.
سنائی
لغت نامه دهخدا
تصویری از لواش
تصویر لواش
نان تنک و نرم از گندم
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از واشک
تصویر واشک
باشه
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از لواک
تصویر لواک
خاییدنی جویدنی
فرهنگ لغت هوشیار
بلاشک بی گمان: ... و در نقض عزایم او مبالغتی بیش از این نمایم لاشک که بتهمتی منسوب شوم
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از لواشه
تصویر لواشه
پارسی تازی گشته لواشه لوایشه لبیشه ریسمانی برای ستور
فرهنگ لغت هوشیار
لواش کوچک، لواشی است که از آلو تهیه کنند بدین طریق که گوشت آلو را - که خوب پخته شده باشد - له کرده و مانند نان لواش پهن و نازک کرده بفروش رسانند
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از حواشک
تصویر حواشک
جمع حاشک، پی هم آیان، بادها
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از لاشک
تصویر لاشک
((شَ کّ))
بی گمان، بی تردید
فرهنگ فارسی معین
تصویری از لواش
تصویر لواش
((لَ))
نوعی نان نرم و نازک و پهن
فرهنگ فارسی معین
پوزه بند
فرهنگ گویش مازندرانی
لوشک
فرهنگ گویش مازندرانی
قطعه قطعه کردن چوب های کلفت، روستایی از کوه پرات نور، از
فرهنگ گویش مازندرانی
باشه، نام پرنده ای است شبیه باز شکاری
فرهنگ گویش مازندرانی
سهره ی دم سفید
فرهنگ گویش مازندرانی