جدول جو
جدول جو

معنی لهزمتان - جستجوی لغت در جدول جو

لهزمتان
(لِ زِ مَ)
تثنیۀ لهزمه. جای فراهم آمدن گوشت میان زفرو گوشت. ج، لهازم. نکفتان. (مهذب الاسماء). در صحاح گوید: لهزمتان دو استخوان است برآمده در لحیین زیر دو گوش. (بحر الجواهر). لهزه. و رجوع به لهزمه شود
لغت نامه دهخدا

پیشنهاد واژه بر اساس جستجوی شما

تصویری از هزمان
تصویر هزمان
هرزمان، برای مثال چنان گردد جهان هزمان که گویی / پلنگ آهو نگیرد جز به کشتی (دقیقی - ۱۰۵)
فرهنگ فارسی عمید
(زُ)
نام ولایتی در قسمت غربی قفقازیه کنار دریای سیاه. این سرزمین در ازمنۀ باستانی کلخید نام داشته و بعدها لازستان نام گرفته است. (ایران باستان ج 1 ص 731)
لغت نامه دهخدا
(لَ)
نام ولایتی در حوالی دربند شروان واقع در قفقاز امروزی محل ّ توقف طایفۀ لزگی یا لگزی ها: بعد از فراغت از کار آذربایجان و اران به دربند شروان رفتند (مغول) و بلاد آن را گرفته و جز قلعه ای که پناهگاه امیر آن حدود بود محلی سالم نماند، سپس به شهرهای لان و لگزستان شتافتند... (تاریخ مغول ص 102)
لغت نامه دهخدا
(بَ مَ)
سوسن سفید و سرخ. (آنندراج). سوسن سفید و یا سوسن سرخ. (ناظم الاطباء). مصحف بهمنان. رجوع بدین کلمه و رجوع به بهمن شود
لغت نامه دهخدا
(لُ فَ)
به معنی لعبتان است که جمع لعبت باشد، یعنی صورت بازیچۀ دخترکان که از جامه سازند و لحبتان هم به نظر رسیده است. (از برهان)
لغت نامه دهخدا
(لِ یا لَ هَِ)
پلنی. کشوری به اروپا، محدود از شمال به دریای بالتیک، از جانب مشرق به روسیه واز جانب جنوب به رومانی و از مغرب به آلمان. دارای 388328 گز مربع مساحت و بر حسب سرشماری 14 فوریۀ 1949 میلادی دارای 24 میلیون تن سکنه. پایتخت آن ورشو و شهرهای عمده وی لدز، لووّ، لمبرگ، کراکوی و پزنان، است. این کشور تا جنگ بین الملل اول در تصرف روسیه بود و پس از آن جنگ استقلال یافت و در جنگ بین الملل دوم نخست از طرف کشور آلمان اشغال شد و پس از شکست یافتن آلمان بار دیگر به تصرف روسیه درآمد و اکنون جمهوری مذکور جزو کشورهای کمونیست اروپای شرقی است
لغت نامه دهخدا
(لَ زَ)
لوزتین. تثنیۀ لوزه. ملازه. گوشت پاره ای است در بن حلق آدمی آویخته. (برهان) (جهانگیری). دو پاره گوشت است عصبناک و صلب که بن زبان از دو سوی برداشته است چون دو گوش و راه طعام و شراب که به مری فرورود اندر میان هر دوست. و از وجهی بدان ماند که هر دو اصل گوشهای مردم است و منفعت این لوزتین آن است که هوا را که بحلق فرو خواهد رفت لختی بازدارد تا به حرکت انبساط دل و التهام دم زدن هوا بسیار به یک بار فرونرود تا منفذ هوا به یک بار گرفته نشود از بهر آنکه اگرهمچنانکه طعام و شراب نه به تقدیر فروشود به حلق اندرماند و مردم از آن رنج بیند و خطرناک باشد از بسیاری هوا که به یک بار فرورود همان زحمت و همان حال بیوفتد. (ذخیرۀ خوارزمشاهی). و رجوع به لوزتین شود
لغت نامه دهخدا
(هَِ مَ)
نامی است که مادها به پایتخت خود یعنی همدان کنونی داده اند. رجوع به ایران باستان ص 1491 و نیز رجوع به مدخل همدان و هنگمتان شود
لغت نامه دهخدا
(زُ ئو)
لزم. رجوع به لزم شود
لغت نامه دهخدا
(هَُ)
جایی است که چاههای جریر در آنجا بود و اهل آن شکایت به حضرت نبوی بردند، آن حضرت امر آنان را فیصل داد. (معجم البلدان)
لغت نامه دهخدا
(هََ)
مخفف هر زمان باشد که افادۀ هر دم و هر ساعت می کند. (برهان) :
آسمان آسیای گردان است
آسمان آسمان کند هزمان.
کسائی.
کز فروغ مکارمش هزمان
مورچه بشمرد ز دور ضریر.
خسروی سرخسی.
ز بس برسختن زرّش به جای مردمان، هزمان
ز ناره بگسلد کپّان ز شاهین بگسلد پله.
دقیقی.
دو هفته برآمد بر این روزگار
که هزمان همی تیزتر گشت کار.
دقیقی.
چه بندی دل اندر سرای فسوس
که هزمان به گوش آید آوای کوس.
فردوسی.
همی کرد گودرز هر سو نگاه
ز دشمن بیفزود هزمان سپاه.
فردوسی.
بدان جایگه باشد ارژنگ دیو
که هزمان برآرد خروش و غریو.
فردوسی.
پدر از مردی در شیر زند هزمان دست
پسر از مردی با پیل زند هر دم بر.
فرخی.
من و چنگی و آن دلبر که او رانیست همتایی
ز من کرده مدیح شاه را هزمان تقاضایی.
فرخی.
ز بانگ بوق و هول کوس هزمان
درافتد زلزله در هفت کشور.
عنصری.
چو صفیری بزند کبک دری در هزمان
بزند لقلق بر کنگره بر ناقوسی.
منوچهری.
دیلمی وار کند هزمان دراج غوی
بر سر هر پرش از مشک نگاریده ووی.
منوچهری.
هزمان بکند بانگ نمازی به لب جوی
در سجده رود خیری با لالۀ خودروی.
منوچهری.
ز صد گونه هزمان بدو گرد کرد
کسش بازنشناسد از زرّ زرد.
اسدی.
یکی چاره هزمان نماید همی
بدان چاره جانمان رباید همی.
اسدی.
چنان کرد دین را به شمشیر تیز
که هزمان بود بیش تا رستخیز.
اسدی.
از این چون و چرا بگذر که روشن گرددت هزمان
مگر کآن عالم پرخیر بی چون وچرا یابی.
سنائی.
ز بیم چنبر این لاجوردی
همی بیرون جهم هزمان ز چنبر.
ناصرخسرو.
وینکه بگرداند هزمان همی
بلبل نونو به شگفتی نواش.
ناصرخسرو.
تشنه ت نشود هرگز تا آب نخوردی
هرچند که آب آب همیگویی هزمان.
ناصرخسرو.
من آن درّ حکمت ندارم مهیا
که عرضه کنم بر تو هزمان دگرگون.
سوزنی.
نوشتم ابجد تجرید پس چون نشرۀ طفلان
نگاریدم به سرخ و زرد زاشک دیده هزمانش.
خاقانی.
و رجوع به ترکیب های هر شود
لغت نامه دهخدا
دو تایی لوزه گوشکان بادامک ها تثنیه لوزه درحالت رفعی (در فارسی مراعات این قاعده نکنند)
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از هزمان
تصویر هزمان
هر زمان، هر وقت: (چنان گردد جهان هزمان که دردشت پلنگ آهونگیرد جزبکشتی) (دقیقی)
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از هزمان
تصویر هزمان
((هَ))
هر زمان، هر وقت
فرهنگ فارسی معین
از روستاهای قائم شهر
فرهنگ گویش مازندرانی