جدول جو
جدول جو

معنی لهرم - جستجوی لغت در جدول جو

لهرم
از توابع علی آباد قائم شهر
فرهنگ گویش مازندرانی

پیشنهاد واژه بر اساس جستجوی شما

تصویری از کهرم
تصویر کهرم
(پسرانه)
از شخصیتهای شاهنامه، نام دلاور تورانی در سپاه افراسیاب تورانی
فرهنگ نامهای ایرانی
تصویری از بهرم
تصویر بهرم
بهرمان، گلرنگ، گیاهی یک ساله با برگ های بیضی شکل و گل های نارنجی که گاه به جای زعفران به کار می رود، کاجیره، کاژیره، احریض، کابیشه، عصفر
فرهنگ فارسی عمید
میله ای با مقطع معمولاً تخت که محور آن خمیدگی دارد و از آن برای بارهای سنگین در فواصل کوتاه استفاده می شود
فرهنگ فارسی عمید
(لَ جَ)
کاسۀ بزرگ، راه گشادۀ کوفتۀ پاسپرده. (منتهی الارب) : طریق لهجم، ای مذلل. (مهذب الاسماء)
لغت نامه دهخدا
(دَهْ مَ)
یا دهرمه. ناحیتی است به هند. (از اخبارالصین والهند ص 13 و 14). و رجوع به ماللهند ص 20 و 64 و 121 و 145 شود
لغت نامه دهخدا
(لِ مِ / لُ مُ)
مرد سخت پیشی گیرنده، اسب سابق نیکو و نجیب. (منتهی الارب). لهمیم
لغت نامه دهخدا
(لُ سُ)
آبراهۀ رودبار تنگ. ج، لهاسم. (منتهی الارب)
لغت نامه دهخدا
(لَ ذَ)
سنان برنده و روان. ج، لهاذم. (منتهی الارب). سنان جان ستان، تیز. یقال: لسان لهذم و سیف لهذم، دزد. (مهذب الاسماء) ، شرم فراخ. (منتهی الارب). ج، لهاذمه. (المنجد)
لغت نامه دهخدا
(لَ ذَ)
الکاتب. شاعری است. قال فی عبدالله بن الاهتم و سالۀ فحرمه:
و ما بنوالاهتم الا کالرحم
لا شی ٔ الا انهم لحم و دم
جأت به جذام من ارض العجم
اهتم سلاح علی ظهرالقدم.
(عقدالفرید ج 7 ص 144)
لغت نامه دهخدا
(کُ رَ / کَ رَ)
نام مبارزی بوده تورانی که بر دست یکی از پهلوانان ایرانی در جنگ دوازده رخ کشته شد. (برهان). نام مبارزی تورانی که در جنگ دوازده رخ کشته شد. (آنندراج) (از ناظم الاطباء). پهلوان تورانی. (از فهرست ولف). صحیح ’گهرم’ است، مخفف پهلوی گئوهرمیزد (معرب آن جوهرمز) ، مرکب از: گو (پهلوان) + هرمزد (سرور دانا که نام خداست) ، جمعاً یعنی هرمزدیل. اما ولف در فهرست شاهنامه ’1- پهلوان تورانی، 2- شاهزادۀ تورانی پسر ارجاسب’ را کهرم ضبط کرده است. (حاشیۀ برهان چ معین). یکی از سرداران لشکر افراسیاب. (از یادداشت به خط مرحوم دهخدا) :
سوی میسره کهرم تیغزن
به قلب اندرون خسرو انجمن.
فردوسی (از یادداشت ایضاً).
چو اخواست با زنگۀ شاوران
دگربرته با کهرم از یاوران.
فردوسی.
رجوع به مزدیسنا ص 348 و مجمل التواریخ ص 314 و مادۀ بعد شود
شاهزادۀ تورانی پسر ارجاسب. (فهرست ولف) :
برادر بد او را دو اهریمنان
یکی کهرم و دیگر اندیرمان.
فردوسی.
رجوع به مادۀ قبل شود
لغت نامه دهخدا
(دِ رَ)
دهی است از دهستان اربعه پایین (سفلی) بخش مرکزی شهرستان فیروزآباد. واقع در 62هزارگزی جنوب باختری فیروزآباد. آب آن از چاه و رودخانه شور تأمین می شود. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 7). مرکز بلوک محال اربعه از ولایت قشقایی فارس و یکی از نواحی بلوک مزبور است. (از جغرافیای سیاسی کیهان)
لغت نامه دهخدا
(لُ هََ)
سختی و بلا، مرگ، تب. ام ّ اللهیم مثله فی الکل ّ، دیگ فراخ. (منتهی الارب)
لغت نامه دهخدا
(لُ هََ)
بطنی است از ارض به جزیره ای در مغرب تکریت. و آن آبی است نمر بن قاسط را. (از معجم البلدان)
لغت نامه دهخدا
(لُ)
جمع واژۀ لهم. (منتهی الارب)
لغت نامه دهخدا
(لَ)
مرد بسیارخوار، سخی، ناقۀ شیرناک. اشتر بسیارشیر. (منتهی الارب) (مهذب الاسماء) ، اسب نیکو. (منتهی الارب). اسب نیکرو. (مهذب الاسماء)
لغت نامه دهخدا
(لُ)
لشکر بسیار. (منتهی الارب). لشکر که هرچه بیند نیست کند. (مهذب الاسماء)
لغت نامه دهخدا
(لَ)
دهی از دهستان بیشه سر بخش مرکزی شهرستان شاهی، واقع در 7هزارگزی شمال خاوری شاهی و سه هزارگزی جنوب راه شوسۀ شاهی به ساری. دشت، معتدل، مرطوب و مالاریائی. دارای 190 تن سکنه. آب آن از رود خانه محلی و چشمه. محصول آن برنج، غلات، مختصر کنف، ابریشم و نیشکر. شغل اهالی زراعت و صنایع دستی زنان بافتن چادرشب و کرباس و راه آنجا مالرو است. (از فرهنگ جغرافیائی ایران ج 3)
لغت نامه دهخدا
(لِ یَ / لُ یِ)
مرد سخت پیشی گیرنده، اسب سابق نیکو و نجیب. لهمیم. (منتهی الارب)
لغت نامه دهخدا
(اَ رَ)
ناحیه ایست از دشتستان در شرق بندر بوشهر. مؤلف فارسنامه آرد: شرقی بندر بوشهرست، درازی آن از کش خاویز تا محمودآباد نزدیک بشش فرسنگ و پهنای آن بفرسنگی نرسد. محدود است از مشرق بنواحی دشتی و از شمال به محال برازجان و از غرب به تنگستان و از جنوب به خورموج. محصول آن گندم و جو دیمی و فاریابی و پنبه و کنجد و نخلستانش نیز فاریابی است. آب آن از چشمه و قنات است وقصبۀ این ناحیه را اهرم گویند. نزدیک بچهل و دو فرسنگ از شیراز و هشت فرسنگ از بوشهر دور افتاده و قریب صد درب خانه دارد و دارای پنج ده آباد است. (از فارسنامه). و رجوع به فرهنگ جغرافیایی ایران ج 7 شود، دندان شیر افکندن گوسپند. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء) (آنندراج)
لغت نامه دهخدا
(اَ رَ)
چوبی باشد که هریسه را بدان کوبند. (برهان) (هفت قلزم). چوبی باشد که هریسه را بدان کوبند و دیگ هریسه را بآن بر هم زنند. (آنندراج) (ناظم الاطباء) (رشیدی) (انجمن آرا) :
ای یار هریسه پز نداری غم خود
اندیشه نمیکنی ز بیش و کم خود
خواهم که تو شب خواب کنی من تا روز
بر دیگ هریسه ات زنم اهرم خود.
لسانی.
لغت نامه دهخدا
(اَ رَ)
مخفف اهریمن. شیطان. (غیاث اللغات) (ازآنندراج). اهریمن. اهرامن. (جهانگیری) :
زیباتر از پری است ببزم اندرون ولیک
در رزمگاه باز ندانی ز اهرمش.
سوزنی (از جهانگیری).
نای را حق بیهده خوش دم نکرد
بهر انس آمد پی اهرم نکرد.
مولوی.
لغت نامه دهخدا
(اَ رَ)
پیرتر. کهن سال تر:اهرم من قشعم. اهرم من لبد. (مجمعالامثال میدانی) ، جملۀآب چاه برگرفتن دلو. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء)
لغت نامه دهخدا
(اَ رُ)
میلۀ آهنی محکمی است چون محوری بنام محور اتکاء. با یک نقطۀ اتکاء و بوسیلۀ اهرم با قوه کمتری میتوان اجسام سنگینی را بحرکت در آورد
لغت نامه دهخدا
(چَ رُ)
تلفظی از جهرم است:
ز چهرم بیامد به شهر ستخر
که آزادگان را بدان بود فخر.
فردوسی.
رجوع به جهرم شود
لغت نامه دهخدا
(بَ رَ)
عصفر. (از ذیل اقرب الموارد). بهرمان. عصفر. احریض. (ابن البیطار). عصفر است که گل کاجیره باشد. (منتهی الارب) (آنندراج). گل کاجیره. (ناظم الاطباء). اسم فارسی گل عصفر است. (فهرست مخزن الادویه) (تحفۀ حکیم مؤمن). گل کاجیره. بهرمان. (الجماهر بیرونی ص 35). کافشه. گل رنگ. کاغاله. (یادداشت بخط مؤلف) ، بافایدگی. بهره داری، سودبرندگی، کامیابی. (فرهنگ فارسی معین)
لغت نامه دهخدا
تصویری از لهام
تصویر لهام
لشکر بسیار
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از لهجم
تصویر لهجم
پیاله کلان، راه گشاده
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از لهذم
تصویر لهذم
نیزه بران
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از لهسم
تصویر لهسم
آبراهه تنگ
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از لهیم
تصویر لهیم
سختی، پتیار، مرگ، تب
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از کهرم
تصویر کهرم
کهرمان زرده مند شاهبوی زرد (مند شاهبوی عنبر)
فرهنگ لغت هوشیار
میله آهنی محکمی است چون محوری بنام محور اتکا با یک نقطه اتکا و بوسیله اهرم با قوه کمتری میتوان اجسام سنگینی را بحرکت درآورد
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از بهرم
تصویر بهرم
پارسی تازی شده گل کاجیره بهرم کاجیره
فرهنگ لغت هوشیار
((اَ رُ))
میله آهنی محکمی که می توان به وسیله آن با انرژی کمتری اجسام سنگین را به حرکت درآورد
فرهنگ فارسی معین