جدول جو
جدول جو

معنی لمند - جستجوی لغت در جدول جو

لمند
(لُ مُ)
شارل فرانسوا، آبه. نحوی فرانسوی، مولد شلنس (1727-1794 میلادی)
لغت نامه دهخدا

پیشنهاد واژه بر اساس جستجوی شما

تصویری از کمند
تصویر کمند
(دخترانه)
دام، کنایه از گیسو
فرهنگ نامهای ایرانی
تصویری از غمند
تصویر غمند
غمنده، غمناک، غمگین، اندوهگین
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از کمند
تصویر کمند
طنابی بلند با سری حلقه مانند برای گرفتار کردن انسان یا حیوان، کنایه از آنچه به وسیلۀ آن کسی را اسیر و گرفتار کنند، دام مثلاً پسرک سرانجام در در کمند او افتاد، زلف، گیسو
کمند انداختن: به کار بردن کمند برای گرفتار ساختن کسی یا حیوانی یا برای بالا رفتن از جایی
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از سمند
تصویر سمند
اسب زرده، اسب زرد رنگ
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از جمند
تصویر جمند
تنبل، بیکاره، اسب تنبل
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از لوند
تصویر لوند
عشوه گر، طناز، زن هرجایی
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از شمند
تصویر شمند
شمن، مرتاض در میان بوداییان، راهب بودایی، بت پرست
فرهنگ فارسی عمید
(سَ مَ)
رنگی باشد بزردی مائل مر اسب را. (برهان) (آنندراج). رنگی است مر اسب و اشتر را. (جهانگیری). اسب زرده. (فرهنگ اسدی) (السامی) :
بدان زمان که بر ابطال تیره گون گردد
همه کمیت نماید ز خون سیاه سمند.
منجیک.
به پیش اندر آید گرفته کمند
نشسته ابر اسب تازی سمند.
فردوسی.
دلاورترین اسبان کمیت است... و باهنرتر سمند. (نوروزنامه) ، اسب مطلق. (فرهنگ رشیدی). اسب آن رنگ سمنددارد. (آنندراج) :
ز پشت سمندش بیازید دست
بپرسیدن مرد یزدان پرست.
فردوسی.
نهادند زین بر سمند جهان
خروش آمد از دیدگه در زمان.
فردوسی.
تا زمان بیندش دایم هوشیار
گاه بر شبدیز و گاهی بر سمند.
ناصرخسرو (دیوان چ تهران ص 123).
سمندش چو آن زشت پتیاره دید
شمید و هراسید و اندردمید.
اسدی.
قاعده بزم ساز بر گل و نقل و نبید
کز سفرت سوده شد نعل کمیت و سمند.
سوزنی.
در میان آب و آتش کاین سلاح است این سمند
شیرمردان چون سلحفات و سمندر ساختند.
خاقانی.
من که خاقانیم ار نعل سمندش بوسم
بخدا کافسر خاقان بخراسان یابم.
خاقانی.
سمندش کشتزار سبز را خورد
غلامش خوشه دهقان تبه کرد.
نظامی.
ز تاج مرصع بیاقوت و لعل
ز تازی سمندان پولادنعل.
نظامی.
بنده باش و بر زمین رو چون سمند
چون جنازه نی که بر گردن نهند.
مولوی.
بگرد پای سمندش نمیرسد مشتاق
که دست بوس کنم تا بدان دهن چه رسد.
سعدی.
سمند دولت اگر چند سر کشیده رود
ز همرهان بسرتازیانه یاد آرید.
حافظ.
- سمند سخن:
سمند سخن تا بجایی براند
که قاضی چو خر در وحل بازماند.
سعدی.
، تیر پیکان دار. (برهان) (انجمن آرا) (آنندراج). تیر پیکان. (ناظم الاطباء)
لغت نامه دهخدا
(لَ)
لیمنوس. یکی از شمالی ترین جزایر بحر سفید، ملحق به آناطولی میان ساحل آناطولی و آینوروز به یک فاصله مساوی و در عین حال دماغۀ بلاوه که انتهای شمالی آن می باشد کمی قبل از 40 از خط عرض شمالی جای گرفته واز میان 23 از خط طولی شرقی میگذرد و دو خلیج پارادیس و مودروس از سمت شمال و جنوب به یکدیگر نزدیک گشته برزخی به شکل خورجین ترکی به وجود می آورد. طول آن از طرف مشرق به سوی مغرب به 34 و عرض آن از شمال به جنوب به 30هزار گز بالغ گردد و 47هزار گز مربع مساحت دارد و دارای 22000 تن سکنه است. مرکز آن نیز به لمنی موسوم و آن هم در ساحل غربی واقع شده است، ولی بومیان نام قاسترو (یعنی قلعه) به وی داده اند. نام قدیم آن میرینه است و در ساحل شرقی آن در میان دو خلیج قوکیتو و مودروس باز به نام مودروس و آغریونیسی سه قصبۀ کوچک هست. مدتهای مدید به صورت یک قضا اداره میشده، ولی بعدها جزیره امروزی را با جزایر بوزجه آطه و بوزبابا آیوستراتی متصل ساخته و سنجاقی، ملحق به جزایر تشکیل داده اند. جزیره لمنی اصلاً یک قضا محسوب میشود. و از 17 قریه ناحیه ای موسوم به موندروس تشکیل یافته و جزیره بوزبابا از جزایر سه گانه دیگر به شکل یک ناحیه ملحق به مرکز لوا درآمده و دو جزیره امروز و بوزجه آطه در شکل یک قضا اداره میشوند. کلیۀ سنجاق را 3 قضا و 2 ناحیه و 41 قریه است. این جزیره از اراضی برکانی تشکیل شده تل های مرتفع سیصد و چهارصد متری و موادّ کثیرۀ برکانی حکایت دارند که وقتی آتشفشانی در این جزیره بوده است. نهری در این سرزمین دیده نمیشود، ولی چشمه ها و آبهای گرم فراوان دارد. لمنی خاک حاصلخیزی دارد و جو و حبوبات دیگر و انگور وانجیر آنجا به دست می آید. جنگل ندارد، ولی دارای چراگاههای خوبی است. در زمان سلطان محمدخان ثانی این جزیره از وندیکها گرفته شد. (از قاموس الاعلام ترکی)
لغت نامه دهخدا
(لِ نُ)
نام جزیره ای (به دریای اژه) از مجمعالجزایر یونان، دارای 2000 تن سکنه. و آن در زمان داریوش کبیر فتح و از یونانیان گرفته شد. (ایران باستان ج 1 ص 626، 627 و 629) : و شخص الی جزیره لمنوس (جالینوس) لیری عمل الطین المختوم. (عیون الانباء ج 1 ص 82) (القفطی ص 125). و رجوع به لمنی شود
لغت نامه دهخدا
(لَ مَ)
نام موضعی به چهاردانگۀ مازندران. (مازندران و استرآباد رابینو بخش انگلیسی ص 133)
لغت نامه دهخدا
دهی از دهستان ولوپی بخش سوادکوه شهرستان شاهی، واقع در 31هزارگزی باختری پل سفید، سر راه زیرآب به آلاشت، کوهستانی و سردسیر، دارای 350 تن سکنه، آب آن از چشمه و رود خانه چرات، محصول آنجا غلات و لبنیات، شغل اهالی زراعت و گله داری و صنایع دستی زنان کرباس و شال بافی و راه آن مالرو است، (از فرهنگ جغرافیائی ایران ج 3) (سفرنامۀ رابینو بخش ص 116 انگلیسی)
لغت نامه دهخدا
(لَ وَ)
غرشمال. روسبی. (اوبهی). فاحشه. زن بدکار. قری. توشمال. شوخ. جماش. شنگ. اطواری. لولی. هرزه. هرجائی. زن فاحشه. (برهان). زن که با مطربان دستیاری کردی:
مطرب بزم تو باد آنکه کند از فلک
زهره نشاطزمین تا شود او را لوند
صدیک از آن کو کند بر زر و بر سیم خویش
گرگ درنده نکرد با رمۀ گوسفند.
سوزنی.
(این کلمه در این شعر معنی بوفن و امثال آن میدهد).
یا ایهااللوند مرا پای خاست لند.
(از فهرست دیوان سوزنی).
اگر شجاع الدین عقل غالب آید نفس لولی باش لوندشکل هر جانشین یاوه روی را اسیر کند. (کتاب المعارف).
ای مغفل رشته ای در پای بند
تا ز خود هم گم نگردی ای لوند!
مولوی.
این چه میگوئی دعا چبود مخند
تو سر و ریش من و خویش ای لوند.
مولوی.
در بازیهای ایرانی همیشه یک تن با جامۀ خنده آورو حرکاتی ناشیانه هست که رقاص یا رقاصۀ ماهر را به طور مضحک تقلید کند، یعنی به اصطلاح ندما بازخماند، شاید لوند چنین شغلی داشته است و از بیت فوق سوزنی چنین مقصودی منظور است و اینکه صاحب صحاح الفرس به بیت مرقوم معنی مردم کاهل و تنبل و هرجائی میدهد مورد استشهاد نمی تواند باشد. و در تداول امروزی لوند دشنامی است مر زنان را که معنی بدکاره دهد و نیز به معنی دختر خوش زبان خوش حرکات و تقریباً ترجمه کوکت فرانسه است و از بیت سوزنی هم برمی آید که لوند در کار مطربان مدد و دستیاری بوده است، مهمان طفیلی خراباتیان. (برهان) :
می از جام کسان در کام کردن
لوندی را حریفی نام کردن.
امیرخسرو.
، به کلمه لوند در بیت ذیل مولوی در حاشیۀ مثنوی معنی زن بدکاره داده اند و جای تأمل است:
بانگ آمد که همه عریان شوند
هرکه هستند از عجوز و از لوند.
مولوی.
، مردم کاهل و هیچکاره، شخصی که زن خود را دوست دارد، عشرت کننده، پسر بدکاره، پیشکار که شاگرد و مزدور و خدمتکار باشد، خبر خوش، در عرف، لوند سرهنگ بی باکی را گویند که او را نه ترس خداوند و نه شرم خلق باشد و مال مردم را در حق خود مباح پندارد. (برهان). چون خزانۀ محمد امین ازنقود مفقود شد آلات و ادوات سیمین و زرین را در سکه آوردند و درم و دینار زده امتعه و اقمشۀ نفیسه را به نیمه بها فروخته به عیاران و لوندان میدادند تا به دفع اهل طغیان اقدام نمایند. (حبیب السیر)
لغت نامه دهخدا
(کَ مَ)
دهی از دهستان مرکزی بخش فیروز شهرستان دماوند است و 155 تن سکنه دارد. تنگۀ سر نزاع که در 3هزارگزی شرق این ده واقع است، از نظر نظامی و دفاع از منطقۀ سمنان قابل اهمیت است. دو امام زادۀ قدیمی و قلعۀ خرابه ای به نام رخ قلعه در این ده ازبناهای قدیم است. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 1)
لغت نامه دهخدا
دپارتمان د، نام دپارتمانی متشکل از قسمتی از گاسکنی، دارای دو آرندیسمان و 28 کانتون و 334 کمون و 257186 تن سکنه
نام منطقۀ ریگزار و بالخصوص باطلاقی در جنوب شرقی فرانسه میان اقیانوس اطلس و گارن و تپه های آرمانیاک و آدور
لغت نامه دهخدا
لند، آلت تناسل باشد به زبان هندی، (اوبهی)
لغت نامه دهخدا
(مُ لَ)
آنکه گوش می دهد و آنکه می شنود و اطاعت می کند، بسیارگوینده. (ناظم الاطباء) (از اشتینگاس)
لغت نامه دهخدا
(هَُ مَ)
دهی است از بخش خوسف شهرستان بیرجند که 228 تن سکنه دارد. آب آن از قنات و محصول عمده اش غله و پنبه و کار مردم چوب فروشی و مالداری است. (از فرهنگ جغرافیائی ایران ج 9)
لغت نامه دهخدا
(کَ مَ)
ریسمانی باشد که در وقت جنگ در گردن خصم انداخته به خود کشند و گاهی شخصی یا چیزی را از جای بلند نیز بر آن انداخته به خود می کشند. (آنندراج). دام و طنابی که در جنگ بر گردن دشمن انداخته به جانب خود کشند. (ناظم الاطباء). پهلوی: کمند، کردی: کمن (طناب با گره متحرک). دام و طنابی که در جنگ بر گردن دشمن یا در شکار بر گردن حیوان می انداختند و او را به جانب خود می کشیدند. (حاشیۀ برهان چ معین). ریسمانی محکم که هنگام جنگ آن را بر گردن و کمردشمن اندازند و وی را به بند آورند و یا جانوران رابدان مقید کنند. (فرهنگ فارسی معین). وهق. بالاهنگ. پالاهنگ. (یادداشت به خط مرحوم دهخدا) :
توسنی کردم ندانستم همی
کز کشیدن سخت تر گردد کمند.
رابعه بنت کعب قزداری.
با سهم تو آن را که حاسد تست
پیرایه کمند است و جلد کمرا.
منجیک (از یادداشت به خط مرحوم دهخدا).
به گاه سایه بر او بر تذرو خایه نهد
به گاه شیب بدرّد کمند رستم زال.
منجیک (ایضاً).
خدنگش بیشه بر شیران قفس کرد
کمندش دشت بر گوران خباکا.
دقیقی (یادداشت ایضاً).
چنان گشت آزاد سرو بلند
که بر گرد او بر نگشتی کمند.
دقیقی.
چنین است کردار چرخ بلند
به دستی کلاه و به دیگر کمند.
فردوسی.
همی تاخت سهراب چون پیل مست
کمندی به بازو کمانی به دست.
فردوسی.
چو از دست رستم رها شد کمند
سر شهریار اندرآمد به بند.
فردوسی.
اژدهاکردار پیچان در کف رادش کمند
چون عصای موسی اندر کف ّ موسی گشته مار.
فرخی (از حاشیۀ برهان چ معین).
کمند رستم دستان نه بس باشد رکاب او
چنانچون گرز افریدون نه بس مسمار و مزراقش.
منوچهری.
و پیادگان بدان قوه به برج بررفتن گرفتند به کمندها. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 111). روزی سیر کرد وقصد هرات داشت هشت شیر در یک روز بکشت و یکی را به کمند بگرفت. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 513).
گر بخواهی بستن این بیهوش را
ازخرد کن قید و از دانش کمند.
ناصرخسرو.
کم دید چشم من چو تو زیرا که چون کمند
همواره پر ز پیچ و پر از تاب و پرخمی.
ناصرخسرو.
گر کمندی تابد از خام طمع
زود بندد گردن شیران شگال.
ناصرخسرو.
با کمر، نوشیروانی با کله، کیخسروی
با کمان، افراسیابی با کمند، اسفندیار.
امیر معزی (از آنندراج).
تعبد و تعفف در دفع شر، جوشنی عظیم است و در جذب خیر کمندی دراز. (کلیله و دمنه).
به عهد او که دایم باد عهدش
کمند ثروت آمال مال است.
انوری.
خست به زخم حسام گردۀ گردون تمام
بست به بند کمند گردن دهر استوار.
خاقانی.
آن کمندش نگر از پشت سمندش گویی
که به هم رأس و ذنب با قمر آمیخته اند.
خاقانی.
گفتند اینک اینک کیخسرو زمانه
در زین سمند رستم در کف کمند زالش.
خاقانی.
به وقت اذان... بر مناره رفتم ناگاه کمندی به جانب من روان شد. (ترجمه تاریخ یمینی چ 1 تهران ص 329). دستار من وقایۀ جان من شد و عمامۀ من در کمند بماند. (ترجمه تاریخ یمینی ایضاً).
کمندی چو ابروی طمغاچیان
به خم چون کمان گوشۀ چاچیان.
نظامی (از آنندراج).
گوزن کوه اگر گردن فراز است
کمند چاره را بازو دراز است.
نظامی.
خلاص بخش خدایا همه اسیران را
مگر کسی که اسیر کمند زیبایی است.
سعدی.
من بیچارۀ گردن به کمند
چه کنم گر به رکابش نروم.
سعدی.
چون نرود در پی صاحب کمند
آهوی بیچاره به گردن اسیر.
سعدی.
سواره آمدی و صید خود کردی دل و تن هم
کمند عقل بگسستی لجام نفس توسن هم.
امیرخسرو (از آنندراج).
کمند صید بهرامی بیفکن جام جم بردار
که من پیمودم این صحرا نه بهرام است و نه گورش.
حافظ.
کشتنم را آن دو زلف چون کمند آمد سبب
هیچ مقصودی میسر نیست تا اسباب نیست.
کاتبی
برچین چو عنکبوت کمند فریب را
زنبوروار خانه پرانگبین گذار.
صائب (از آنندراج).
به کف دارد کمند آسمان گیر
زمین از سایۀ نازک نهالش.
صائب (از آنندراج).
زپستی چه غم با امید بلند
ز خورشید با ذره پیچد کمند.
ظهوری (از آنندراج).
کنون بجست دگر پای بست می نشود
کمنددیده نیفتد دگر به خم ّ کمند.
شیبانی کاشانی.
- کمند از فتراک نگشودن، کنایه است از پیوسته آماده و مجهز بودن برای جنگ:
میان را به کین برادر ببند
ز فتراک مگشای هرگز کمند.
فردوسی.
- کمند افشاندن، کمند انداختن:
گر کمندی وقتی اندر حلق سگساران روم
سرکشان لشکر الب ارسلان افشانده اند.
خاقانی.
و رجوع به کمند انداختن شود.
- کمند پیچان یا پیچان کمند، کمندی که دارای پیچ و تاب باشد. کمند پر پیچ و تاب. ورجوع به پیچان شود.
- کمند جان ستان، کمندی که جان خصم را بگیرد. کمندی که با آن دشمن را مغلوب و گرفتار توان کرد:
خصم شد درهم شکسته چون کمند
کان کمندجان ستان آمد به رزم.
خاقانی.
- کمند حلقه، کمندی که همچو حلقه باشد، و زلف هم که پر پیچ و شکن باشد شبیه کمندحلقه می شود:
می کند هر دم کمند حلقه از تار نگار
نیست سیری مردمان چشم او را از شکار.
صائب (از آنندراج).
- کمند حلقه کردن، کمند را به پیچ و تاب درآوردن. (از فرهنگ فارسی معین).
- ، مستعد صید و پیکار بودن. (آنندراج) (غیاث) (از فرهنگ فارسی معین).
- به کمند آمدن، در کمند افتادن صید گریزپا. در اختیار قرار گرفتن. منقاد شدن. به دست آمدن:
دریاب دمی صحبت یاران که دگربار
چون رفت نیاید به کمند آن دم وساعت.
سعدی.
- به کمند افتادن، گرفتار کمند شدن. دربند افتادن. (فرهنگ فارسی معین).
- به کمند کشیدن، گرفتار کمند کردن. (فرهنگ فارسی معین).
- ، به اطاعت درآوردن. وادار به تسلیم کردن. (فرهنگ فارسی معین).
- خم کمند، حلقه و پیچ و تاب کمند.
- ، کنایه از خم زلف و گیسو که دور رخسار حلقه می زند. (فرهنگ فارسی معین).
- در کمند آمدن، گرفتار کمند شدن. به حلقۀکمند افتادن. به کمند آمدن. رام و مسخر شدن:
چو گرگ خبیث آمدت در کمند
بکش ورنه دل برکن از گوسفند.
سعدی.
تو در کمند من آیی کدام دولت و بخت
من از تو روی بپیچم کدام صبر و قرار.
سعدی.
- در کمند آوردن، با کمند اسیرو گرفتار کردن. منقاد ساختن:
سر آنگه ببالین نهد هوشمند
که خوابش به قهر آورد در کمند.
سعدی (بوستان).
- زلف کمند، زلف مجعد همچون کمند. (فرهنگ فارسی معین). مویی بلند چون کمند.
- کمند در گردن کسی آوردن، وی را اسیر و گرفتار کردن:
من آن صید را کرده ام سربلند
منش باز در گردن آرم کمند.
نظامی.
- کمنددیده، آنکه یک بار اسیر کمند شده. آنکه او را با کمند اسیر کرده باشند:
کنون بجست دگر پای بست می نشود
کمنددیده نیفتد دگر به خم ّ کمند.
شیبانی کاشانی.
- کمند زدن بر سر کسی یا چیزی، وی را مهار کردن. او را مطیع و منقاد کردن:
بر سروپای زمانه ی گذران مرد حکیم
بهتر از علم و ز طاعت نزند قید و کمند.
ناصرخسرو.
- کمند زلف، زلفی چون کمند پر پیچ و تاب و دراز:
دل را کمند زلفت از من کشان ببرده
در پیچ عنبرینت آن را نثار کرده.
خاقانی.
بربود دلم کمند زلفت
حقا که مرا بدو گمانی است.
خاقانی (دیوان چ سجادی ص 566).
گر بپیچم در کمند زلف تو
چون کمند از شرم رخ پیچان مشو.
خاقانی.
- کمند ساختن از چیزی، از آن چون کمند استفاده کردن. آن را چون کمند به کار بردن:
ز حبل الله کمندی ساز بهر ابلق گیتی
شو اقرء باسم ربک خوان مخوان مدح قراخانی.
خاقانی.
- کمند ساختن چیزی را، آن را چون کمند پر پیچ و تاب و پر چین و شکن ساختن:
زلف تو گر به عادت خود را کمند سازد
مرغ از هوا درآرد مه ز آسمان بگیرد.
خاقانی.
- کمند شب پیکر، کمندی که چون شب سیاه و تیره باشد، کنایه از زلف:
زلف ساقی کمند شب پیکر
در گلوی دوپیکر اندازد.
خاقانی.
- کمند عنبرین یا عنبرین کمند، کنایه از زلفی به عنبرآلوده. زلف خوشبوی:
ساقی آن عنبرین کمند امروز
در گلوگاه ساغر افشانده ست.
نظامی.
- کمند فشاندن، کمند افشاندن. کمند انداختن:
گر چه در حلق سماکین افکنم
چون کمند امتحان خواهم فشاند.
خاقانی.
و رجوع به کمند انداختن و ترکیب کمند افشاندن شود.
- کمند کیانی یا کیانی کمند، کمند منسوب به کیان:
چو رستم بدیدش کیانی کمند
بیفکند و سرش اندر آمد به بند.
فردوسی.
- کمند گردیدن چیزی، به صورت کمند درآمدن آن:
جانا به خدا توان رسیدن
زلف تو اگر کمندگردد.
خاقانی.
- کمند گزین، کمند برگزیده و خوب و مناسب:
بفرمای تا اسب و زین آورند
کمان و کمند گزین آورند.
فردوسی.
- کمند مشکبوی، کمند عنبرین. کنایه از زلف به مشک آلودۀ خوشبوی:
کجا بتوان سخن کردن ز رویش
چه گویم زآن کمند مشکبویش.
نظامی.
- کمند مشکین یا مشکین کمند، کمند مشکبوی. گیسوانی چون مشک به رنگ و بوی. و رجوع به ترکیب قبل شود.
- کمند معنبر، کمند عنبرین:
دل توسنی کجا کند آن را که طوق وار
در گردن دل است کمند معنبرش.
خاقانی.
و رجوع به ترکیب کمند عنبرین شود.
- کمند وحدت، ریسمانی باشد از ابریشم و غیره که درویشان و صوفیان به وقت مراقبه گرد کمر و زانو پیچیده می نشینند. (از غیاث). چیزی باشد که از ریسمان یا ابریشم یا تسمۀ چرمین سازند و فقرا در گلو اندازند و در کمر بندند و در بعضی اوقات در کمر و هر دو زانو انداخته بنشینند و در عرف هند گوط به کاف فارسی و واو مجهول و تای هندی خوانند. (آنندراج). ریسمانی از ابریشم و جز آن که صوفیان هنگام مراقبه گرد کمر و زانو پیچند. (ناظم الاطباء) :
تو صید عالم قدسی درین دشت
کمند وحدتی بر خویش افکن.
کلیم (از آنندراج).
به کنج خلوت غم همچو شیشۀ نیمه
کمند وحدتی از اشک بر کمر دارم.
کلیم (از آنندراج).
نگین ملک بود این کف فراغت ما
مدار مرکز عالم، کمند وحدت ما.
محسن تأثیر (از آنندراج).
- مثل کمند، گیسوان بلند. (امثال و حکم).
، ریسمان و طناب و جلیز و جلبیز، نردبان قلعه گیری. (ناظم الاطباء).
- کمند کردن، نردبانی طنابی بر دیوار گذاشته گرفتن چیزی. (ناظم الاطباء).
، پیچ و تاب زلف. (ناظم الاطباء). زلف پر پیچ و تاب و بلند:
همی می چکد گویی از روی او
عبیر است گویی همه موی او
از آن گنبد سیم سر بر زمین
فروهشته بر گل کمند کمین.
فردوسی.
هر خم از جعد پریشان تو زندان دلی است
تا نگویی که اسیران کمند تو کمند.
سعدی.
خون می رود از جسم اسیران کمندش
یک روز نپرسد که کیانند و کدامان.
سعدی.
، در ابیات زیر از شاهنامه به معنی واحد اندازه گیری طول بکار رفته است:
ز بهر ستودانش کاخ بلند
بکردند بالای او ده کمند.
فردوسی.
یکی باره از آب برکش بلند
بنش پهن و بالای او ده کمند.
فردوسی.
درازا و پهنای آن ده کمند
به گرد اندرش طاقهای بلند.
فردوسی.
ز هیزم یکی کوه بیند بلند
فزون است بالایش از ده کمند.
فردوسی.
بفرمود تا سنگ خارا کنند
دو خانه بر او هر یکی ده کمند.
فردوسی.
، طویله، یعنی طنابی دراز که بر دو سر به زمین با میخ طویله استوار کرده و اسبها را بدان بندند. (یادداشت به خط مرحوم دهخدا)
لغت نامه دهخدا
(اَ مَ)
دهی است از بخش مرکزی شهرستان مرند با 1037 تن سکنه. آب آن از رودخانه و چشمه و محصول آن غلات، حبوب، کشمش، بادام و کرچک است. (از فرهنگ جغرافیائی ایران ج 4)
لغت نامه دهخدا
(غَ مَ)
مخفف طامهالکبری، لقب شیخ نجم الدین ابوالجناب احمد بن عمر بن محمد بن عبدالله صوفی خیوه ای خوارزمی است و کبرویه یا کبراویه بدو منسوبند. رجوع به شیخ نجم الدین کبری شود
لغت نامه دهخدا
(عِ مَ / عِمْ / عَ مَ)
دهی است جزء دهستان طارم پایین بخش سیردان شهرستان زنجان. 402 تن سکنه دارد. آب آن از چشمه و محصول آنجا غلات است. (از فرهنگ جغرافیائی ایران ج 2)
لغت نامه دهخدا
(زَ مَ)
دهی از دهستان براه کوه است که در بخش جغتای شهرستان سبزوار واقع است و 684 تن سکنه دارد. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 9)
لغت نامه دهخدا
(لَ مَ دَ / دِ)
نعت فاعلی از لمیدن. که لمد. که یک بری راحت را دراز کشد
لغت نامه دهخدا
تصویری از لمنده
تصویر لمنده
یک بری راحت و دراز کشیده
فرهنگ لغت هوشیار
ریسمانی باشد که در وقت جنگ در گردن خصم انداخته به خود کشند و گاهی شخصی یا چیزی را از جای بلند نیز بر آن انداخته بخود کشند
فرهنگ لغت هوشیار
شمن. توضیح این کلمه را به معنی ترسناک افغان و نوحه کننده نوشته اند و بیت ذیل را از ناصر خسرو شاهد آورده اند: برهمندی را بدل در جای کن گر همی زایزد بترسی چون شمند. (ناصر خسرو 123) در دیوان ناصر هم همین معنی آورده اند اما همین طور که درین بیت برهمند مزید علیه برهمن است به نظر می رسد که شمند هم مزید علیه شمن باشد یعنی همان طور که شمن (روحانی بت پرست) از بت خود می ترسد تو نیز از ایزد بترس
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از سمند
تصویر سمند
اسب زرد رنگ
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از لوند
تصویر لوند
((لَ وَ))
روسپی، فاحشه، عشوه گر
فرهنگ فارسی معین
تصویری از کمند
تصویر کمند
((کَ مَ))
ریسمان و طنابی که برای اسیر کردن انسان یا حیوان به کار برند
فرهنگ فارسی معین
تصویری از سمند
تصویر سمند
((سَ مَ))
اسبی که رنگش مایل به زردی باشد
فرهنگ فارسی معین
تصویری از کمند
تصویر کمند
طناب
فرهنگ واژه فارسی سره
اسب، اسب زردرنگ، باره، فرس
فرهنگ واژه مترادف متضاد
طناب، مقود
فرهنگ واژه مترادف متضاد