جدول جو
جدول جو

معنی لمبری - جستجوی لغت در جدول جو

لمبری
نوعی بازی محلی
فرهنگ گویش مازندرانی

پیشنهاد واژه بر اساس جستجوی شما

(مَرا)
موضع تراش تیر و چوب. (ناظم الاطباء)
لغت نامه دهخدا
(لِ مِ)
نیکلا. طبیب و شیمیست فرانسوی، مولد روئن (1645-1715 میلادی)
لغت نامه دهخدا
(مُ بَرْ را)
پاک کرده شده. (آنندراج). بی گناه. پاک از... بری. منزه. سلیم. سالم. (یادداشت به خط مرحوم دهخدا) ، معاف و آزاد. (ناظم الاطباء) (از فرهنگ جانسون) ، دورکرده شده. (آنندراج). و رجوع به مبرا و ذیل آن شود
لغت نامه دهخدا
(اُ)
یکی از ایالات ایتالیا واقع در ناحیۀ مرکزی آن کشور، بین ایالات توسکان، مارش، آبروز و ایالت مرکزی. شهرهای مهم آن فولژینیوم وسنا گالیکا و ایگویوم است. (از لاروس بزرگ)
لغت نامه دهخدا
(لَ تُ)
فربهی. تنومندی:
انبساطی کرد آن از خود بری
جرأتی بنمود او از لمتری.
مولوی
لغت نامه دهخدا
(لِ بِ)
لئوپل. نام آلمانی شهر لودف از گالیسی شرقی بین بوگ و دنیستر. دارای 283700 تن سکنه و امروز ملحق به اوکراین است
لغت نامه دهخدا
نام کرسی بخش در ایالت ’لاند’ ازولایت منت دمارسان، دارای 1031 تن سکنه، آن را سابقاً آلبره میگفتند و کرسی دوک نشینی بهمین نام بود
لغت نامه دهخدا
(بِ)
پیترو. نقاش و رسام ایتالیائی، مولد پادو (1605-1687)
لغت نامه دهخدا
(هََ بَ)
هم بری. مطابقت. برابری. همسری. هم طرازی:
شیر بیابان را با مرد جنگ
همسری و همبری و شرکت است.
ناصرخسرو.
رجوع به همبر شود
لغت نامه دهخدا
(مُ را)
جمل مبری، شتر حلقه در بینی کرده شده. (ناظم الاطباء) (از فرهنگ جانسون). مبراه. (آنندراج). و رجوع به مبراه شود
لغت نامه دهخدا
(مَ ری ی)
چوب و تیر تراشیده شده و قلم تراشیده شده. (ناظم الاطباء) (از فرهنگ جانسون)
لغت نامه دهخدا
(لَ)
دهی جزء دهستان مشکین خاور بخش مرکزی شهرستان مشکین شهر، واقع در 24هزارگزی خاور خیاو و پانصدگزی شوسۀ خیاو به اردبیل. جلگه، معتدل و دارای 440 تن سکنه. آب آن از چشمه و سبلان و نهر انار. محصول آنجا غلات، حبوبات و میوه جات. شغل اهالی زراعت و گله داری و راه آن مالرو است. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 4)
لغت نامه دهخدا
(لَ / لُ بُ)
لنبر. در اصطلاح بنایان، فشاری که از حمل زاید بر قوت حامل پدید آید.
- لمبر پیدا کردن دیواری، در قسمتی شکست برداشتن بدانسان که قسمت فوق آن لرزد و بیم افتادن بود
لغت نامه دهخدا
(لُ بَ)
لنبر. در تداول عوام، قسمت زیر سرین ازپشت. گوشت سرین. گوشت پشت ران آدمی خاصه فربه آن
لغت نامه دهخدا
تکان لرزش، فشاری که از حمل زاید بر قوت حامل پدید آید. یا لمبر پیدا کردن دیواری. در قسمتی شکست برداشتن بدان سان که قسمت فوق آن بلرزد و بیم افتادن بود. قسمت زیر سرین از پشت گوشت سرین گوشت پشت ران
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از لمتری
تصویر لمتری
تنبلی کاهلی، پرگوشتی فربهی
فرهنگ لغت هوشیار
مبرات: بنگرید به مبرات مبرا بنگرید به مبرا (همایی در قواعد زبان فارسی مبری را نادرست دانسته)
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از همبری
تصویر همبری
همنشینی مصاحبت، همراهی
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از لمبر
تصویر لمبر
((لُ بَ))
تکان، لرزش، فشاری که از حمل زاید بر قوت حامل پدید آید (بنا)
فرهنگ فارسی معین
تصویری از لمبر
تصویر لمبر
سرین، کفل
فرهنگ فارسی معین
تکان، لرزش، نوسان، ارتعاش
فرهنگ واژه مترادف متضاد
کفش دوزک
فرهنگ گویش مازندرانی
پایین، پایین هر چیزی، ران، نشیمن گاه، قبا یا پیراهن
فرهنگ گویش مازندرانی