جدول جو
جدول جو

معنی لماسه - جستجوی لغت در جدول جو

لماسه
(لُ سَ)
حاجت و نیاز. (منتهی الارب)
لغت نامه دهخدا
لماسه
نیاز نیازی که برآورده شود
تصویری از لماسه
تصویر لماسه
فرهنگ لغت هوشیار

پیشنهاد واژه بر اساس جستجوی شما

تصویری از حماسه
تصویر حماسه
(دخترانه)
دلیری، شجاعت، کاری افتخارآفرین که از سر شجاعت و دلاوری یا مهارت انجام شده باشد
فرهنگ نامهای ایرانی
تصویری از کماسه
تصویر کماسه
کاسۀ گدایی، برای مثال در دست کماسه و بدره ها / گردیده و جمع کرده زرها (طیان - شاعران بی دیوان - ۳۱۱)
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از حماسه
تصویر حماسه
امری افتخارآمیز که از روی شجاعت، مهارت و شایستگی انجام شده باشد، در علوم ادبی نوعی شعر در وصف پهلوانان که داستان های منظوم از نبردها، دلاوری ها و افتخارات قومی و نژادی یک ملت را دربر دارد مانند شاهنامۀ فردوسی، شجاعت، دلاوری، دلیری
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از لامسه
تصویر لامسه
از حواس پنج گانۀ انسان که به وسیلۀ آن گرمی، سردی، زبری و نرمی اشیا درک می شود و آلت آن پوست بدن است، بساوایی
فرهنگ فارسی عمید
(کَ سَ / سِ)
به معنی کماس است که تنگ گردن کوتاه باشد. (برهان). کماس. (آنندراج). ظرف تنگ گردن کوتاه. (ناظم الاطباء). و رجوع به کماس شود، به معنی کماس است که کاسۀ چوبین باشد. (آنندراج). کاسۀ چوبین گدایان و شبانان. (ناظم الاطباء). کاسۀ چوبین مانند لاک پشت. (یادداشت به خط مرحوم دهخدا) :
دردست کماسه و به درها
گردیده و جمع کرده زرها.
طیان (از آنندراج).
امام بلخ کماسه گری نکو داند
که از کماسه می اندرپیاله گرداند.
سوزنی (از آنندراج).
کماسه گر نه همانا کراسه خر باشد
که با کماسه کراسه گشود نتواند.
سوزنی (از آنندراج).
خری سبوی سر و دوره گوش وخم پهلو
کماسه پشت و کدوگردن و تکاوگلو
چو آمد، آید با وی سبو و دوره و خم
چو شد، کماسه رود با وی و تکاو و کدو.
سوزنی (یادداشت به خط مرحوم دهخدا).
و رجوع به کماس شود
لغت نامه دهخدا
(حَصْوْ)
حرز کردن. اندازه نمودن، نگاه داشتن چیزی را. (منتهی الارب)
لغت نامه دهخدا
(غَمْ ما سَ)
مرغی است از مرغان آبی. ج، غمّاس. (منتهی الارب) (از اقرب الموارد)
لغت نامه دهخدا
(خُ فَ)
سخت گردیدن و سیاه و تاریک گشتن روز. عمس. عمس. عموس. (از منتهی الارب) (از ناظم الاطباء) (از لسان العرب) (از تاج العروس) (از اقرب الموارد) (از متن اللغه). عماس. عموسه. (تاج العروس) (متن اللغه). رجوع به عماس، عمس، عموس و عموسه شود
لغت نامه دهخدا
(کُ سَ / سِ)
کاریزکن و چاه جوی را گویند. (برهان). کاریز کن. (آنندراج). کاریز کن و چاخو. (ناظم الاطباء). جهانگیری نیز در این معنی گویند: ’کاریز کن باشد و آن را کمانه نیز گویند’ و به این معنی ’کماسه’ تصحیفی است از ’کمانه، کاریز کن باشد و کومش همین بود’. (لغت فرس اسدی از حاشیۀ برهان چ معین) ، به معنی شاهد و زن فاحشه و قحبه هم آمده است. (برهان) (از ناظم الاطباء). و در فرهنگ گفته به معنی شاهد و قحبه و خنثی را گویند و شاهدی نیاورده. (آنندراج) ، و خنثی را نیز گویند یعنی شخصی که آلت مردی و زنی هر دو داشته باشد. (برهان). خنثی را گویند. (از آنندراج) (از ناظم الاطباء)
لغت نامه دهخدا
(کُ)
نام کوهی است به ولایت خراسان. (برهان) (از آنندراج) (از ناظم الاطباء)
لغت نامه دهخدا
(لُ سَ)
طعام اندک. لهاس. (منتهی الارب)
لغت نامه دهخدا
(مِ سَ)
حس لامسه، یکی از حواس پنجگانه. قوه و حاسۀ منبئه در پوست حیوان و آن تمیز کند میان سرد و گرم و خشک و تر و سخت و نرم و زبر و لغزان. حسی در همه اعضای حیوان و انسان که نرمی و درشتی و گرمی و سردی و تری و خشکی وگرانی و سبکی و امثال آن را بدان ادراک کند و این حس در سر انگشتان آدمی بیشتر باشد. قوتی در جلد بدن که به بسودن چیزی ادراک سختی و نرمی آن چیز میکند. (غیاث). قوتی که بدان جمیع کیفیات شی ٔ لمس شده را ادراک کند از قبیل نرمی و زبری و گرمی و سردی. رطوبت و یبوست صلابت و لینت و ثقل و خفت. لمس. بساوش. ببساوش. بساوائی. ببسودن. مجش. برماس. پرواس. فعل برمجیدن
لغت نامه دهخدا
(طَ سَ)
تخمین. دید. حرز
لغت نامه دهخدا
(لَ سَ)
راه، بدان جهت که گم شده به دست بساید آن را تا نشان سفر دریابد پس بشناسد. (منتهی الارب)
لغت نامه دهخدا
(لُ)
شهری از اعمال مریه به اندلس. (از معجم البلدان)
لغت نامه دهخدا
(لَمْ ما عَ)
عقاب، دشت درخشان سراب، جان دانه یعنی پیش سر کودک مادام که بجنبد. (منتهی الارب). یافوج
لغت نامه دهخدا
(لَ ظَ)
آنچه ماند از طعام در گوشه های دهان. (منتهی الارب). آنچه در دهن بماند از طعام. (مهذب الاسماء)
لغت نامه دهخدا
(لِ سَ)
شیر ماده. (منتهی الارب)
لغت نامه دهخدا
(لُ سَ)
لقمه یا طعام کمتر از لقمه. (منتهی الارب). لقمه. (مهذب الاسماء)
لغت نامه دهخدا
تصویری از ملاسه
تصویر ملاسه
ملاست در فارسی: نرمی، هنجاری، همواری
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از لهاسه
تصویر لهاسه
خوراک اندک
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از لواسه
تصویر لواسه
نواله گراس کوچک
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از لماظه
تصویر لماظه
زبان آوری سخندانی مانده باز مانده
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از لماعه
تصویر لماعه
مونث لماع و جاندانه، آله زرین
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از لحاسه
تصویر لحاسه
شیر ماده
فرهنگ لغت هوشیار
لامسه در فارسی مونث لامس برماسنده بپساونده بساوایی مونث لامس، حس لامسه. یکی از حواس پنجگانه انسان
فرهنگ لغت هوشیار
کماس، (در دست کماسه و بدر ها گردیده (آورده) و جمع کرده زرها)، (طیان)
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از عماسه
تصویر عماسه
تاریک شدن سیاه شدن
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از حماسه
تصویر حماسه
دلاوری، دلیری
فرهنگ لغت هوشیار
((مِ س))
از حواس پنجگانه انسان که به وسیله آن گرمی و سردی و زبری و نرمی اشیاء احساس می شود
فرهنگ فارسی معین
تصویری از حماسه
تصویر حماسه
((حَ س))
دلیری کردن. شجاعت نمودن، شعر رزمی
فرهنگ فارسی معین
تصویری از لامسه
تصویر لامسه
بساوایی
فرهنگ واژه فارسی سره
تصویری از حماسه
تصویر حماسه
پهلوانی
فرهنگ واژه فارسی سره