جدول جو
جدول جو

معنی للوا - جستجوی لغت در جدول جو

للوا
نی، نی لبک چوپانی
فرهنگ گویش مازندرانی

پیشنهاد واژه بر اساس جستجوی شما

تصویری از الوا
تصویر الوا
(دخترانه و پسرانه)
ستاره، از شخصیتهای شاهنامه، نام یکی از دلاوران ایرانی و نیزه دار رستم پهلوان شاهنامه
فرهنگ نامهای ایرانی
تصویری از الوا
تصویر الوا
صبر زرد، صمغی بسیار تلخ
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از حلوا
تصویر حلوا
خوراکی که با آرد گندم یا آرد برنج، روغن، شکر، گلاب و زعفران تهیه می شود، کنایه از شیرینی
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از لولا
تصویر لولا
پیچک، گیاهی صحرایی با برگ های کوچک دندانه دار و گل هایی به شکل زنگوله و به رنگ آبی، سفید یا سرخ کم رنگ. بیشتر در کشتزارها می روید و روی زمین می خزد یا به گیاه های مجاور خود می پیچد و بالا می رود و به هر گیاهی که بپیچد آن را پژمرده و خشک می کند، هر چیز پیچیده و گلوله شده از نخ، ابریشم و مانند آن، انواع گیاهان که به درختان و اشیای مجاور خود بپیچند و بالا بروند
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از بلوا
تصویر بلوا
بلیه، سختی، آشوب، غوغا
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از لولا
تصویر لولا
ابزاری که با آن در را به چهارچوب وصل می کنند و در به وسیلۀ آن باز و بسته می شود
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از غلوا
تصویر غلوا
شدت، حدت، سرکشی، اول جوانی
فرهنگ فارسی عمید
(اَلْ لَ)
ج التی بحذف تاء. رجوع به اقرب الموارد و التی شود
لغت نامه دهخدا
(حَ)
نوعی از شیرینی. شیرینی. (مهذب الاسماء). هر چیز شیرین. حلاوی. (از مهذب الاسماء) (غیاث). ابوناجع. (از دهار). ابوطیب. حلوای سفید. حلوای خانگی. آفروشه. خبیص. (زمخشری). چیزی که از شیرینی ساخته باشند و حلوای سوهان و حلوای مغزی و حلوای شهدی و حلوای مقراضی و حلوای پشمی که آنرا حلوای پشمک نیز خوانند و حلوای ذوالفقار و حلوای نفیس و حلوای نزاکت از اقسام است. (از آنندراج) :
نیکوی چیست و خوش چه ای برنا
دیباست ترا نکو و خوش حلوا.
ناصرخسرو.
سیب و برگ سیب هر دو یک درختند و چرا
آن یکی چون زهر گردد وآن دگر حلوا شود.
ناصرخسرو.
پشت این مشت مقلد خم که کردی در نماز
در بهشت ارنه امید قلیه و حلواستی.
ناصرخسرو.
ترا یزدان همی گوید که در دنیا مخور باده
ترا ترسا همی گوید که در صفرا مخور حلوا.
سنایی.
بحلوا گرچه طبعت میل دارد
گر افزون خورده باشی هم تب آرد.
نظامی.
چو زنبوری که دارد خانه تنگ
در آن خانه بود حلوای صدرنگ.
نظامی.
زآن ساکن کربلا شدستی کامروز
در مقبرۀ یزید حلوایی نیست.
چو یک بار خوردی مگو باز پس
که حلوا چو یک بار خوردند بس.
سعدی.
کی برست آن گل خندان و چنین زیبا شد
آخر این غورۀ نوخاسته چون حلوا شد.
سعدی.
نه هر بیرون که بپسندی درونش همچنان باشد
بسا حلوای صابونی که زهرش در میان باشد.
سعدی.
آن لب شیرین بوقت خط دلم را برده ست
قانعم اشرف به این حلوای پشمک ساخته.
اشرف (از آنندراج).
- حلوا دادن، عطا کردن حلوا:
ترا که گفت که حلوا دهم به دست رقیب
به دست خویشتنم زهرده که حلوایی است.
سعدی.
- حلوا شدن، شیرین شدن. بصورت حلوا درآمدن:
سیب و برگ سیب هر دو یک درختند و چرا
آن یکی چون زهر گردد وآن دگر حلوا شود.
ناصرخسرو.
- حلوافروش، شیرینی فروش. قنّاد:
تا نگرید کودک حلوافروش
دیگ بخشایش نمی آید بجوش.
مولوی.
- حلوا کردن، حلوا ساختن:
تا مگس را جان شیرین درتن است
گرد آن گردد که حلوا میکند.
سعدی.
- حلواگری، حلوای پزی. حلوایی:
چه حلوای شیرین همی ساختم
ز حلواگری خانه پرداختم.
نظامی.
- حلواماهی، نوعی از ماهی است که در دریای جنوب شکار گردد.
- حلوا مغزی، گز.
- حلوا مغزین، ناطف. (بحر الجواهر). در تداول مردم خراسان، نوعی حلوا شبیه بگز اصفهان است: آنچه از آنجا خاستی حلوای مغزین (مغزی) بودی. (تاریخ بخارا ص 16).
- حلوای بی دود و بی دخان، کنایه از میوه جات شیرین و سیراب چون سیب و مانند آن. (آنندراج). کنایه از میوه های شیرین که از گرمی آفتاب پخته میشود و دود این آتش به آن نمیرسد بخلاف حلوای مصنوعی. (غیاث).
- ، کنایه از لب محبوب و کنایه از بوسه. (آنندراج) :
بکام من ز لبت پیش از آنکه خط بدمد
عنایتی کن و حلوای بی دخان برسان.
سلمان ساوجی (از آنندراج).
که باور میکند از ما اگر مژگان تر نبود
که از حلوای بی دود تو ما را رزق دود آمد.
صائب (از آنندراج).
و رجوع به مجموعۀ مترادفات شود.
- حلوای پشمک و پشمی و پشمین، نوعی از شیرینی. (غیاث) :
حلوای پشمک بهتر توان خورد
در دستگاه بسحاق حلاج.
بسحاق اطعمه.
آن لب شیرین بوقت خط دلم را برده است
قانعم اشرف به این حلوای پشمک ساخته.
اشرف (از آنندراج).
- حلوای سوهان:
نمک از خنده دارد پستۀ لعل سخنگویش
ز شیرینی بود حلوای سوهان چین ابرویش.
شوکت (از آنندراج).
- حلوای شکر، حلوای شکری، حلوائی که شیرینی آن شکر باشد. نوعی از حلوا:
شور حلوای شکر می فتدم اندر سر
شکل حلوای گزر میبردم دل از کار.
بسحاق اطعمه.
- حلوای شهید، نوعی حلواست. (از غیاث) (آنندراج).
- حلوای شیرفلاته، میده. (رسالهاللغه بنقل مرحوم دهخدا).
- حلوای صلح، حلوای آشتی، شیرینی که بعد از مصالحه با هم بفرستند. (آنندراج) :
چه باشد صلح آن شیرین پسر را چاشنی یارب
که چون حلوای صلح عاشقان دل میبرد چنگش.
چه خوش بود دو دلارام دست در گردن
بهم نشستن و حلوای آشتی خوردن.
سعدی.
- حلوای طنطنانی (تنتنانی) ، نوعی حلواست.
- امثال:
حلوای طنطنانی تا نخوری ندانی، مثلی است، نظیر: مثل من لم یذق لم یدر. (امثال و حکم دهخدا).
- حلوای عسل، حلوایی که از عسل پزند. حلوا که شیرینی آن عسل باشد:
در مزعفر بگمانم که چو وصفش گویم
آنکه حلوای عسل دارد ازو استظهار.
بسحاق اطعمه.
- حلوای عید، حلوای روز عید، شیرینی عید:
مدعا از وصل، لب از بوسه شیرین کردن است
روز ماتم بهتر از عیدی که بی حلوا بود.
صائب (از آنندراج).
جهانیان همه حلوای عید می جستند
ز لعل او که عسل آیتی است در شأنش.
سلمان (از آنندراج).
- حلوای قند، حلوایی که ازقند پزند، یا حلوا که شیرینی آن قند باشد:
گفتۀ بسحاق از آن شد پخته چون حلوای قند
کز تنور حکمتش هردم بخاری بر دل است.
بسحاق اطعمه.
- حلوای گزر، حلوایی که از گزر پزند. مقابل حلوای شکر. رجوع به حلوای شکر شود.
- حلوای مرگ، حلوایی که بروح متوفی قسمت کنند. و شب غریب نیز گویند. (آنندراج) :
برد از یاد شام حالا را
خورد حلوای مرگ سر مارا.
بسحاق اطعمه.
- حلوای مسقطی، نوعی حلوا که منسوب به مسقطاست.
- حلوای مغزی، نوعی از حلوا که بغایت سپید باشد و در آن مغز بادام و پسته بسیار می آمیزند. و قرص ها می بندند. (آنندراج) (غیاث).
- حلوای مقراضی، نوعی از حلوا که میوه جات بغایت باریک تراشیده در آن مخلوط نمایند. (غیاث) (آنندراج).
- حلوای نبات، حلوایی که از نبات ساخته شود یا شیرینی نبات:
وصف حلوای نبات آنکه کند چون بسحاق
همچو لوزینه دهان پرشکرش باید کرد.
بسحاق اطعمه.
- حلوای نمشکری، مخفف نیمشکری، حلوایی است معروف که آنرا نیم اشکنی نیز خوانند. (آنندراج).
- امثال:
از قضا حلوا شود رنج دهان.
مولوی.
اگر جوش مگس خواهی به صحرا آر حلوا را.
مغربی.
با حلواحلوا گفتن دهان شیرین نمیشود
اسباب حلوا ناتمام است.
بوی حلواش می آید، یعنی مردنش نزدیک است. مثل الرحمانی است، یا بوی الرحمان میدهد.
چون شد ز گلو فرو چه حلوا و چه زهر.
حلواحلوا اگر بگویی صد سال
بی خوردن حلوا نشود شیرین کام.
حلوای طنطنانی تا نخوری ندانی، مانند من لم یذق لم یدر. (امثال و حکم).
ما ازتو بغیر تو نداریم تمنا
حلوا بکسی ده که محبت نچشیده.
هر روز عید نیست که حلوا خورد کسی.
، پالوده. (یادداشت مرحوم دهخدا). فالوذج. فالوذ. فالوذق، یک قسم ماهی خوراکی که در خلیج فارس صیدمیشود، میوۀ شیرین، نوعی از طعام. (منتهی الارب). نوعی از طعام که از آرد و عسل یا شکر یا شیرۀ انگور و روغن کنند پس از سرخ کردن آرد با روغن
لغت نامه دهخدا
(اُلْ)
ستاره، و آنرا به تازی کوکب گویند. (فرهنگ جهانگیری) (برهان قاطع) (از فرهنگ رشیدی). ستاره و کوکب و کوکب سیار و برج فلکی. (ناظم الاطباء). رشیدی آرد: مسعودسعد در صفت عمارت گفته است:
زبس بدایع چون بوستان پر از انوار
ز بس جواهر چون آسمان پر از الوا.
و در اینجا سهو کرده، چه در این بیت ’انوا’ به نون باید خواند جمع نوء، بفتح نون که بعربی منازل قمر را گویند و عرب بدان استدلال بر باریدن باران کنند و بدان اهتمام دارند و در ’قاموس’ نوء بمعنی ستاره آمده است. (از فرهنگ رشیدی) (از انجمن آرا)
لغت نامه دهخدا
(اَلْ / اِلْ)
نیزه دار رستم. (فرهنگ رشیدی) (انجمن آرا) (فرهنگ جهانگیری) (آنندراج). نام پهلوان زابلی و نیزه دار رستم که بدست نوش آذر کشته شد. (فرهنگ شاهنامۀ شفق). نام سلاحدار رستم. کاموس کشانی او را کشت. (مؤید الفضلا) (شرفنامۀ منیری). نام شخصی که نیزۀ رستم را برمیداشته و نیزه دار او بوده است و به این معنی بکسر اول هم آمده است. (برهان قاطع) :
یکی کابلی بود الوا بنام
سبک تیغ کین برکشید از نیام
کجا نیزۀ رستم او داشتی
پس پشت او هیچ نگذاشتی.
فردوسی (از جهانگیری)
لغت نامه دهخدا
(لَ لَ)
موضعی به لالاباد مازندران. (سفرنامۀ رابینو بخش انگلیسی ص 118). دهی از دهستان لاله آباد بخش مرکزی شهرستان بابل، واقع در 17هزارگزی باختری لاله آباد و 2هزارگزی جنوب راه شوسۀ بابل به آمل. دشت، معتدل، مرطوب و مالاریائی و دارای 90 تن سکنه. آب آن از رود خانه کاری. محصول آنجا برنج، مختصر غلات، پنبه، صیفی و کنف. شغل اهالی زراعت و راه آن مالرو است. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 3)
لغت نامه دهخدا
(بُلْ)
در لهجۀ خراسانیان امروز، بالوایۀ قدما است یعنی پرستو. (یادداشت مرحوم دهخدا)
لغت نامه دهخدا
(اَلْ / اِلْ)
نام رستنیی است بغایت تلخ که در دواها بکار برند و آن مسهل بودو آنچه در سقوطره شود بهتر باشد. (فرهنگ جهانگیری). صمغی دوایی است بسیار تلخ و نام دیگر آن بفارسی چدرو است. (از فرهنگ نظام). درختی است معروف که عصارۀ آن صبر است و در هند بسیار بلند و بهترینش سقوطری است که در جزیره سقوطره میشود و گاهی آن عصاره را نیزگویند که عبارت از صبر باشد چنانکه در ’سامی’ آورده و مشهور نیز همین است. (فرهنگ رشیدی). صمغی باشد بسیار تلخ و آنرا بعربی صبر گویند. (هفت قلزم) (ازفرهنگ سروری) (شرفنامۀ منیری) (از برهان قاطع). علوا. صبر. (ذخیرۀ خوارزمشاهی). قسمی از گیاهان یاس بنفش که دارای برگهای کلفت است و از آن صمغی تلخ بدست می آید که مسهل است. این گیاه در افریقا و آسیا و آمریکا کاشته میشود و شیرۀ آن مصلح معده است و در رنگرزی نیز بکار می رود. معروفترین الوا الوای سکترین (سقوطری) از ناحیۀ سکوترا است. (لاروس) :
ز خشمش تلخ تر چیزی نباشد در جهان هرگز
ز تلخی خشم او نشگفت اگر الوا شود حلوا.
فرخی.
رسول صلوات الله علیه گفت: خشم ایمان را همچنان تباه کند که الوا انگبین را. (کیمیای سعادت).
چون ز دست دوست خوردی بایدت در خوان جان
لقمۀ حلوا و الوا هر دو یکسان داشتن.
سنایی (از جهانگیری).
ز کین و مهر او گردون نماید رنج وراحت را
ز قهر و لطف او دوران دهدحلوا و الوا را.
شمس الدین شرفشاه (از انجمن آرا).
زحل باقدر او دون و اجل با تیغ او بیکس
عسل با خشم او الوا سقر با عفو او کوثر.
امینی (از سروری)
لغت نامه دهخدا
(اَلْ)
از دیه های ’نور’. (مازندران و استرآباد رابینو ص 110 و ترجمه همان کتاب ص 149)
لغت نامه دهخدا
(کَلْ)
بمعنی رخنه گرفتن و وصل کردن چیزی باشد به چیزی دیگر. (برهان) (آنندراج) (از فرهنگ فارسی معین). استاد آن کار را در اصفهان کلوایی گویند. (حاشیۀ برهان چ معین). در لهجۀ اصفهان به معنی بند زدن چینی و همان است که در خراسان آن را ورش زدن گویند. (فرهنگ لغات عامیانۀ جمالزاده). و رجوع به کلوابند و کلوایی شود، در مؤیدالفضلا بمعنی غوک آمده است که وزغ باشد. (از برهان) ، غوک و قرباغه. (ناظم الاطباء)
لغت نامه دهخدا
صبر و نبات اوست. (تحفۀ حکیم مؤمن)
لغت نامه دهخدا
(دَ)
دروا. سرگشته. حیران، سرنگون. آویخته. رجوع به دروا شود
لغت نامه دهخدا
(بَلْ)
بلوی. زحمت. (غیاث اللغات). مشقت:
نزد عاشق درد و غم حلوا بود
لیک حلوا بر خسان بلوا بود.
مولوی.
لغت نامه دهخدا
سختی، زیان، گزند، اگر نه آهنی که وسیله اتصال لنگرهای در به چهارچوب و گشاد و بند در است، ابزاری که در را به چهار چوب متصل میسازد
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از للکا
تصویر للکا
قسمی کفش
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از کلوا
تصویر کلوا
رخنه گرفتن و وصل کردن چیزی بچیزی دیگر
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از غلوا
تصویر غلوا
از حد گذشتن، گذشتن جوانی، اول جوانی و سرعت آن
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از تلوا
تصویر تلوا
در پی دنبال در پی از دنبال
فرهنگ لغت هوشیار
خوراکی که بوسیه آرد و روغن و شکر (یا قند و عسل) و مواد دیگر تهیه کنند: شیرینی، جمع حلاوی
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از الوا
تصویر الوا
صمغی است بسیار تلخ صبر زرد
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از بلوا
تصویر بلوا
سختی، آشوب، غوغا
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از حلوا
تصویر حلوا
((حَ))
خوراکی که به وسیله آرد و روغن و شکر و مواد دیگر تهیه کنند
حلوای کسی را خوردن: کنایه از شاهد مرگ او بودن (عمر فراتر از شخص مورد نظر داشتن)
حلوا حلوا کردن: کنایه از عزیز و گرامی داشتن (معمولا اقرار آمیز)
فرهنگ فارسی معین
تصویری از کلوا
تصویر کلوا
((کُ))
رخنه گرفتن و وصل کردن چیزی به چیزی دیگر
فرهنگ فارسی معین
تصویری از لولا
تصویر لولا
((لُ))
اگر نه
فرهنگ فارسی معین
تصویری از لولا
تصویر لولا
((لُ))
قطعه ای فلزی که در یا پنجره را به چهارچوبه وصل کند
فرهنگ فارسی معین
تصویری از بلوا
تصویر بلوا
((بَ))
شورش، آشوب، سرکشی
فرهنگ فارسی معین
تصویری از الوا
تصویر الوا
صمغی است بسیار تلخ، صبر زرد
فرهنگ فارسی معین
تصویری از حلوا
تصویر حلوا
شیرینی
فرهنگ واژه فارسی سره