جدول جو
جدول جو

معنی لقح - جستجوی لغت در جدول جو

لقح
(لِ قَ)
جمع واژۀ لقحه. (اقرب الموارد)
لغت نامه دهخدا
لقح
(تَ)
لقاح. آبستن شدن شتر. (منتهی الارب) (تاج المصادر) (زوزنی)
گشن دادن خرمابن را. (منتهی الارب)
لغت نامه دهخدا
لقح
(لَ قَ)
کوه. (منتهی الارب) ، آب شتر نر که گیرند و به ماده درکنند. آب که از گشن گیرند تا به ناقۀ دیگر درکنند، اسم است آنرا. و آنچه فحل را به وی گشن دهند. (منتهی الارب). کذا و در اقرب الموارد: اسم ما اخذ من الفحل لیدس فی الاّخر
لغت نامه دهخدا
لقح
(لُقْ قَ)
جمع واژۀ لقوح. (منتهی الارب)
لغت نامه دهخدا
لقح
گشن دادن خرما بن را کوه، تم (نطفه)، گرد نر در گیاهان دو پایه
تصویری از لقح
تصویر لقح
فرهنگ لغت هوشیار

پیشنهاد واژه بر اساس جستجوی شما

تصویری از لقا
تصویر لقا
دیدار کردن، دیدار، روی، چهره
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از لمح
تصویر لمح
دزدیده و با شتاب به سوی چیزی نظر کردن، درخشیدن برق یا ستاره
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از لقب
تصویر لقب
اسمی غیر از نام اصلی که فردی به آن شهرت پیدا کند، خواه دلالت بر ذم کند یا مدح
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از لوح
تصویر لوح
هر چیز پهن مانند سنگ، چوب، استخوان یا فلز، قطعه ای پهن که در مکتب خانه ها بر آن می نوشتند، تختۀ کشتی
لوح محفوظ: در روایات اسلامی، لوحی در آسمان هفتم که احوال و حوادث گذشته و آینده در آن ثبت است، در فلسفه عقل فعال، عقل اول، نفس کلی، در تصوف از مراتب نورالهی که در مرتبه ای از خلق و آفرینش متجلی است
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از لقاح
تصویر لقاح
بارور شدن، آبستن شدن، داخل شدن نطفۀ نر به ماده و به وجود آمدن سلول تخم، گرد درخت خرمای نر که با آن درخت خرمای ماده را بارور می کنند
فرهنگ فارسی عمید
(مُ لَقْ قِ)
بارورکننده: چه امروز خاطر من کهتر را بر خواطر جملۀ اصحاب قلم، نظماً و نثراً، حق است خاصه برخاطر مشرف مجلس مهذب الدینی، که ابدالدهر ملقح خاطر منقح عبارت باد. (منشآت خاقانی چ محمد روشن ص 145)
لغت نامه دهخدا
(مُ لَقْ قَ)
مرد آزموده کار. (آنندراج) : رجل ملقح، مرد آزموده کار. (ناظم الاطباء) (از اقرب الموارد)
لغت نامه دهخدا
(مُ قِ)
گشن. ج، ملاقح. (منتهی الارب) (آنندراج) (ناظم الاطباء) (از اقرب الموارد) ، آنکه گشن می دهد خرمابن را. (ناظم الاطباء) (از منتهی الارب). و رجوع به القاح شود
لغت نامه دهخدا
(تَ)
آبستن وار نمودن ناقه، منسوب کردن کسی را به گناه ناکرده، بدست اشاره کردن در سخن گفتن. (منتهی الارب) (آنندراج) (ناظم الاطباء) (از اقرب الموارد)
لغت نامه دهخدا
(لَ حَ)
یک بار لقح، الناقه الحلوب الغزیره اللبن و لایوصف به ولکن یقال: هذه لقحه فلان. ج، لقح، لقاح. (اقرب الموارد)
لغت نامه دهخدا
تصویری از لقم
تصویر لقم
دهانه زدن، بند کردن میانه راه برآمدگی استخوان
فرهنگ لغت هوشیار
پیوستن رسیدن، آوردن پسرس: میوه، پیوسته افزوده، کشت بارانی رسیدن الحاق آوردن
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از لقن
تصویر لقن
تیز هوشی، ستون، زی سوی پارسی تازی گشته لگن تیز هوش
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از لقو
تصویر لقو
کژ دهان گشتن
فرهنگ لغت هوشیار
انداخته افتاده بر زمین، جمع لقیه، : درد ها رنج ها پرندگان زود باوران دیدار کردن دیدار کننده، بندنده
فرهنگ لغت هوشیار
دزدیده نگریستن، درخشیدن، زیر نگر گرفتن چشم دوختن درخشیدن ستاره، زدن درخش نگریستن بنگاه پنهان، نگریستن دیدن، درخشیدن (برق ستاره)، چشم زد: لمح بصر
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از لقف
تصویر لقف
شتابان گرفتن افتادن دیوار، درز یافتن تالابه، نا استواری ساختمان
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از لجح
تصویر لجح
تنگ جای
فرهنگ لغت هوشیار
کلوخ پرت کردن به سوی کسی، کور کردن چشم کسی را، نگاه کردن، گادن گرسنه گردیدن
فرهنگ لغت هوشیار
آبستن شده، جفت گشن، باد بارور کننده آنچه نخل را بدان گشنی دهند، بادی که ابر پیداکند و درخت را بارور سازد، آبستن کننده، آبستن شده (ناقه و غیره) جمع لواقح
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از لاح
تصویر لاح
تنگنا جای تنگ
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از قلح
تصویر قلح
خرسالخورده جامه چرکین زرد دندان زرد دندانی
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از فقح
تصویر فقح
شکوفه بر آوردن، غوره بر آوردن
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از شقح
تصویر شقح
شکستن چیزی را، زشت و ناپسند، نشیمنگاه سگ
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از رقح
تصویر رقح
بازرگانی سوداگری، پیشه وری
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از ملقح
تصویر ملقح
آزموده کار کار آزموده: مزد
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از لقحه
تصویر لقحه
آله (عقاب)، کلاغ، زن شیرده دایه، شتر پر شیر، روان
فرهنگ لغت هوشیار
بر گرفتن از زمین، چیدن، درز گرفتن جامه را، پینه کاری، فراگرفتن به دست آوردن برداشته بر چیده بر گرفته، خوشه میوه: افتاده یا ریخته از زمین برداشتن چیزی را، چیدن (دانه و غیره)
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از لقب
تصویر لقب
پاژنام، فرنام
فرهنگ واژه فارسی سره
تصویری از لوح
تصویر لوح
سلم
فرهنگ واژه فارسی سره