جدول جو
جدول جو

معنی لفیظ - جستجوی لغت در جدول جو

لفیظ
(لَ)
انداخته. (منتهی الارب)
لغت نامه دهخدا
لفیظ
انداخته
تصویری از لفیظ
تصویر لفیظ
فرهنگ لغت هوشیار

پیشنهاد واژه بر اساس جستجوی شما

تصویری از حفیظ
تصویر حفیظ
نگه دارنده، نگهبان، مراقبت کننده، از نام های خداوند
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از لفیف
تصویر لفیف
آمیخته و به هم درپیچیده، درختان انبوه و درهم پیچیده، گروهی از مردم که در یک جا گرد آمده باشند
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از لفظ
تصویر لفظ
حرفی که از دهان بیرون آید، کلمه، سخن، گفتار
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از لفظی
تصویر لفظی
مربوط به لفظ
فرهنگ فارسی عمید
(سُ جُوو)
انداختن چیزی را، از دهن بیرون افکندن. (منتهی الارب). از دهان بیوگندن. (زوزنی). از دهن بیفکندن. (ترجمان القرآن جرجانی) ، سخن گفتن. (منتهی الارب). گفتن. (ترجمان القرآن جرجانی) ، بمردن، سخت رنجیده و سختی دیده از تشنگی و ماندگی آمدن. (منتهی الارب)
لغت نامه دهخدا
(لَ شَ)
آبی است یا مغاکی مشهور پاکیزه و خوش آب. (منتهی الارب). آبی است کعب بن عبدبن ابی بکر بن کلاب را. (معجم البلدان)
لغت نامه دهخدا
(لَ)
سخن. ج، الفاظ. (منتهی الارب). زبان. لغت. جرجانی گوید: ما یتلفظ به الانسان او فی حکمه، مهملاً کان او مستعملاً. (تعریفات). مقابل معنی، صاحب کشاف اصطلاحات الفنون آرد: بالفتح و سکون الفاء فی اللغه، الرّمی یقال: اکلت التمره و لفظت النواه، أی رمیتها. ثم نقل فی عرف النحاه ابتداء او بعد جعله بمعنی الملفوظ کالخلق بمعنی المخلوق الی مایتلفظ به الانسان حقیقه کان او حکماً مهملاً کان او موضوعاً مفرداً کان او مرکباً. فاللفظ الحقیقی کزید و ضرب و الحکمی کالمنوی فی زید ضرب، اذ لیس من مقوله الحرف و الصوت الذی هو اعم منه، و لم یوضع له لفظ و انما عبروا عنه باستعاره لفظ المنفصل من نحو هو و انت و اجروا احکام اللفظ علیه فکان لفظاً حکماً لا حقیقه و المحذوف لفظ حقیقه لانه قدیتلفظ به الانسان فی بعض الاحیان و تحقیقه انه لا شک ان ّ ضرب فی زید ضرب یدّل علی الفاعل و لذا یفید التقوی بسبب تکرار الاسناد بخلاف ضرب زید فلایقال ان فاعله هو المقدم کما ذهب الیه البعض. و منعوا وجوب تأخیر الفاعل فاما ان یقال الدال علی الفاعل الفعل بنفسه من غیر اعتبار امر آخر معه و هو ظاهر البطلان و الالکان الفعل فقط مفیداً لمعنی الجمله فلایرتبط بالفاعل فی نحو ضرب زید فلابدّان یقال اعتبر مع الفعل حین عدم ذکرالظاهر امراً آخر عباره عما تقدم کالجزء و التتمه له و اکتفی بذکر الفعل عن ذکره کما فی الترخیم بجعل مابقی دلیلاً علی ما القی. نص ّ علیه الرّضی، فیکون کالملفوظ و لذا قال بعض النحاه ان ّ المقدّر فی نحو ضرب ینبغی ان یکون اقل من الف ضربا نصفه او ثلثه. لیکون ضمیر المفرد اقل من ضمیر التثنیه و لما لم یتعلق غرض الواضع فی افاده ما قصده من اعتباره بتعیینه لم یعتبره بخصوصیه کونه حرفاً او حرکه او هیئه من هیئآت الکلمه بل اعتبره من حیث انه عباره عما تقدّم، و کالجزء له، فلم یکن داخلاً فی شی ٔ من المقولات و لایکون من قبیل المحذوف اللازم حذفه، لانه معتبر بخصوصه. و بماذکر ظهر دخوله فی تعریف الضمیر المتصل لکونه لفظاً حکمیاً موضوعاً لغائب تقدم ذکره و کالجزء مما قبله بحیث لایصح التلفظ الحکمی الاّ بما قبله قال صاحب الایضاح فی الفرق بین المنوی و المحذوف انه لما کان باب المفعول باعتبار مفعولیه حکمه الحذف من غیر تقدیر قیل عند عدم التلفظ به محذوف فی کل موضع. و لما کان الفاعل باعتبار فاعلیته حکمه الوجود عند عدم التلفظ به، حکم بانه موجود و الا فالضمیر فی قولک زید ضرب فی الاحتیاج الیه کالضمیر فی قوله تعالی: و فیها ما تشتهیه الأنفس. (قرآن 71/43). و ان کان احدهما فاعلاً و الاّخر مفعولا - انتهی. فقیل مراده ان ّ الفرق بینهما مجرّد اصطلاح و الا فهما متساویان فی کونهما محذوفین من اللفظ معتبرین فی المعنی و لیس کذلک بل مراده ان عند عدم التلفظ بالفاعل یحکم بوجوده و یجعل فی حکم الملفوظ لدلالهالفعل علیه عند تقدم المرجع فهو معتبر فی الکلام دال علیه الفعل، فیکون منویاً بخلاف المحذوف فانه حذف من الکلام استغناءً بالقرینه من غیرجعله فی حکم الملفوظو اعتبار اتصاله بماقبله فیکون محذوفاً غیر منوی و ان کانا مشترکین فی احتیاج صحه الکلام الی اعتبار هماهذا. ثم اعلم ان قید الانسان فی التعریف للتقریب الی الفهم و الا فالمراد مطلق التلفظ بمعنی (گفتن) فدخل فی التعریف کلمات اﷲ تعالی و کذا کلمات الملائکه و الجن و اندفع ما قیل ان اخذ التلفظ فی الحد یوجب الدورو الباء فی قولنا به للتعدیه لا للسببیه و الاستعانه فلایرد ان الحد صادق علی اللسان. ثم الحروف الهجائیه نوع من انواع اللفظ و لذا عرفه البعض کما یتلفظ به الانسان من حرف فصاعداً و لایصدق التعریف علی الحروف الاعرابیه کالوا و فی ابوک لانها فی حکم الحرکات نائبه منابها و قیل اللفظ صوت یعتمد علی المخارج من حرف فصاعداً و المراد بالصوت الکیفیه الحاصله من المصدر و المراد بالاعتماد ان یکون حصول الصوت باستعانه المخارج، ای جنس المخارج اذا اللام تبطل الجمعیه فلایردان الصوت فعل الصائت لانه مصدر و اللفظ هو الکیفیه الحاصله من المصدر و ان الاعتماد من خواص الاعیان و الصوت لیس منها و ان اقل الجمع ثلاثه فوجب ان لایکون اللفظ اًلاّ من ثلاثه احرف کل منها من مخرج. بقی ان اخذ الحرف فی الحد یوجب الدّور لانه نوع من انواع اللفظ، و اجیب بان ّ المراد من الحرف المأخوذ فی الحد حرف الهجاء، و هو و ان کان نوعا من انواع اللفظ، لکن لایعرف بتعریف یؤخذ فیه اللفظ لکون افرادها معلومه محصوره حتی یعرفه الصبیان مع عدم عرفانهم اللفظ. فلایتوقف معرفته علی معرفه اللفظ فلادور کذا فی غایه التحقیق. و اقول الظاهر ان قوله من حرف فصاعداً لیس من الحد بل هو بیان لادنی ما یطلق علیه اللفظ فلادور. و لذا ترک الفاضل الچلپی هذا القید فی حاشیه المطول و ذکر فی بیان ان ّ البلاغه صفه راجعه الی اللفظ او الی المعنی ان ّ اللفظ صوت یعتمد علی مخارج الحروف ثم قال و المختار انه کیفیه عارضه للصوت الذی هو کیفیه تحدث فی الهواء من تموجه و لایلزم قیام العرض بالعرض الممنوع عند المتکلمین لانهم یمنعون کون الحروف اموراً موجوده - انتهی. (فائده) المشهور ان الالفاظ موضوعه للاعیان الخارجیه و قیل انها موضوعه للصور الذهنیه و تحقیقه انه لا شک ان ترک الکلمات و تحققها علی وفق ترتیب المعانی فی الذهن فلابد من تصورها و حضورها فی الذهن. ثم ان ّ تصورتلک المعانی علی نحوین تصور متعلق بتلک المعانی علی ما هی علیه فی حدّ ذاتها مع قطع النظر عن تعبیرها بالالفاظ و هو الذی لایختلف باختلاف العبارات و تصّور متعلق بها من حیث التعبیر عنها بالالفاظ و تدل علیها دلاله اولیه و هو یختلف باختلاف العبارات. و التصور الاول مقدم علی التصور الثانی مبداء له کما ان ّ التصور الثانی مبداً للمتکلم هذا کله خلاصه ما فی شروح الکافیه (التقسیم) اللفظ اما مهمل و هو الذی لم یوضع لمعنی سواء کان محرفاً کدیز مقلوب زید اولا کجسق و اما موضوع لمعنی کزید و الموضوع اما مفرد او مرکب. اعلم ان ّ بعض اهل المعانی یطلق الالفاظ علی المعانی الاول ایضاً، و قد سبق تحقیقه فی لفظ المعنی - انتهی:
به لفظ هندو کالنجر آن بود معنیش
که آهن است و بدو هر دم از فساد خبر (کذا).
عنصری.
سخن راست توان دانست از لفظ دروغ
باد نوروزی پیدا بود از باد خزان.
فرخی.
تو آفرین خسرو گوئی دروغ باشد
ویحک دلیر مردی کاین لفظ گفت باری.
منوچهری.
و این لفظی است کوتاه با معانی بسیار. (تاریخ بیهقی).
لفظ بی معنی چه باشد شخص بی حال از قیاس
اهل بیتت شخص دین را پاک جانند ای رسول.
ناصرخسرو.
چون وصل نکورویان مطبوع و دل انگیز
چون لفظ نگوگویان مشروح و مفسر.
ناصرخسرو.
من آنم که در پای خوکان نریزم
مر این قیمتی لفظ درّ دری را.
ناصرخسرو.
آنکه چون مداح او نامش براند بر زبان
ز ازدحام لفظ و معنی جانش پر غوغا شود.
ناصرخسرو.
معنیش روی خوب کنم وآنگهی
اندر نقاب لفظش پنهان کنم.
ناصرخسرو.
من ناشنیده گویم از خویشتن چو ابر
من کوه نیستم که بود لفظ من صدا.
مسعودسعد.
به گوش اندرم جز کس و بس نشد
به لفظ اندرم جز او ووه نبود.
مسعودسعد.
لؤلؤ و درّ چو خط وچو لفظش
واﷲ که در قطیف و عدن نیست.
مسعودسعد.
اما زینهار تا این لفظ را به کسی نیاموزی. (کلیله و دمنه).
از لفظ من که پانصد هجرت چو من نزاد
ماند هزار سال دگر مخبر سخاش.
خاقانی.
لفظی ز تو وز عقول یک خیل
رمزی ز تو وزفحول یک رم.
خاقانی.
دل در این سود است یک لفظ ترا
چون مفرّح دفع سودا دیده ام.
خاقانی.
مگر گوش خاقانی امشب به عادت
ز لفظ تو دزدیده صد عقد گوهر.
خاقانی.
نه لفظ من به تقاضای سرد معروف است
نه صدر تو به مواعید کج سزاوار است.
خاقانی.
لفظ او را بر محک امتحان عیاری نیافت. (ترجمه تاریخ یمینی ص 400).
در ملک این لفظ چنان درگرفت
کآه برآورد و فغان درگرفت.
نظامی.
گرت از شهد و شکر لفظی هست
چیست بی چاشنی معنی هیچ
لفظ اول به معنی اول
لفظ ثانی به معنی ثانی.
ابونصر فراهی.
این حمیرا لفظ تأنیث است و جان
نام تأنیثش نهند این تازیان.
مولوی.
او ز روی لفظ نحوی فاعل است
ورنه مقتول است و موتش قاتل است.
مولوی.
در ارکان دولت نگه کرد شاه
کز این لفظ و معنی نکوتر مخواه.
سعدی (بوستان).
درراست لفظ سعدی ز فراز بحر معنی
چه کند بدامن در که بدوست بر نریزد.
سعدی.
وز لفظ من این حدیث شیرین
گر می نرسد به گوش خسرو.
سعدی.
بداندیش را لفظ شیرین مبین
که ممکن بود زهر در انگبین.
سعدی.
ز لطف لفظ شکربار گفتۀسعدی
شدم غلام همه شاعران شیرازی.
سعدی.
بگفتا خموش این چه لفظ خطاست
خداوند خانه خداوند ماست.
سعدی.
اگر سالی بر سر جمع سخن گفتی تکرار کلام نکردی و اگر همان لفظ اتفاق افتادی به عبارت دیگر بگفتی. (گلستان). کنیه، لفظی که بدان شخص را خوانند. (منتهی الارب) ، زبان: هرچه میگوید همچنان است که از لفظ ما رود. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 209). اما چون خداوند به لفظ عالی خویش امیدهای خوب کرد و شرطهای ملکانه رفت. (تاریخ بیهقی ص 158). و پیغامها داده چنانکه از لفظ ما شنیده است باید که بر آن اعتماد کند. (تاریخ بیهقی). دلگرمی و نواخت از مجلس عالی و لفظ مبارک یافتی. (تاریخ بیهقی ص 371). روز چهارشنبه به خدمت رفت. امیر به لفظ عالی تعزیت کرد. (تاریخ بیهقی ص 346). مخاطبۀ این بوسهل به لفظ عالی خویش گفته است. (تاریخ بیهقی ص 397). بر لفظ عالی رفت که این عمامه که دست بستۀ ماست باید به این بستگی به دست ناصر دین آید. (تاریخ بیهقی ص 377). دوات آوردند به خط عالی و توقیع بیاراست و به لفظ عالی مبارکباد رفت. (تاریخ بیهقی ص 377). چون از لفظ صاحب دیوان رسالت چنین سخنان به مخالفان رسانندو وی خردمندتر ارکان است بسیار خلل افتد. (تاریخ بیهقی ص 605). چون خداوند به لفظ عالی خویش امیدهای خوب کرد... بنده فرمان عالی را ناچار پیش رفت. (تاریخ بیهقی). در این معانی گشاده تر نبشته و پیغامها داده، چنانکه از لفظ ما شنیده است. (تاریخ بیهقی ص 335). حال تو نزدیک ما این است که از لفظ ما شنودی. (تاریخ بیهقی ص 138).
بر لفظ زمانه هر شبانروزی
بسیار شنیده مر کلامش را.
ناصرخسرو.
بر سر منبر چو نامش گفت لفظ هر خطیب
دولت و اقبال هر سو پایۀ منبر گرفت.
مسعودسعد.
نابرده به لفظ نام شیرین
در کوه بمانده ام چو فرهاد.
مسعودسعد.
، مجازاً گفتاری بی معنی:
ناممکن است این سخن بر خاص
لفظی است این در میانۀ عام.
فرخی
لغت نامه دهخدا
(سُ)
مخالطت. معاشرت (دزی)
لغت نامه دهخدا
(زَ یَ)
ستیهیدن. لظّ. (منتهی الارب)
لغت نامه دهخدا
(لَ)
گروه مردم پراکنده از هر جای. قوله تعالی: و جئنا بکم لفیفاً (قرآن 104/17) ، ای مجتمعین مختلطین من کل قبیله. (منتهی الارب). آنچه از قبائل مختلف به هم جمع آیند. آمیخته بیکدیگر. (ترجمان القرآن جرجانی). انبوه و همه. یقال: جاؤا بلفیفهم و لفهم آمدند همه. (مهذب الاسماء) ، طعام لفیف، خوردنی آمیخته به دو جنس یا زاید از آن. (منتهی الارب) ، دوست. یقال: هو لطیف فلان، ای صدیقه (او هو لغیف بالغین المعجمه). (منتهی الارب) ، درپیچیده. ج، لفائف. پیچیده. (دهار) ، (اصطلاح علم صرف) کلمه ای که از سه حرف اصلی آن دو حرف علت باشد، خواه مقرون چون طوی و خواه مفروق چون وعی. (منتهی الارب). در حرف عرب آنکه فا و لام آن یا عین و لام آن حرف عله باشد. اولی را لفیف مفروق و دومی را لفیف مقرون گویند. صاحب کشاف اصطلاحات الفنون آرد: لفیف نزد علماءصرف، عبارت است از لفظی که فاءالفعل و لام الفعل آن یکی از حروف عله باشد و آن را لفیف مفروق نامند و اگرفاءالفعل و عین الفعل و یا عین الفعل و لام الفعل یکی از حروف عله باشد آن را لفیف مقرون خوانند - انتهی:
صحیح است و مثال است و مضاعف
لفیف و ناقص و مهموز و اجوف.
لفیف مفروق، آنکه فاء و لام آن حرف عله باشد. لفیف مقرون، آنکه عین و لامش عله باشد. ما اعتل عینه و لامه کقوی. (تعریفات جرجانی)
لغت نامه دهخدا
(لَ)
گول. (منتهی الارب)
لغت نامه دهخدا
(لَ ف ف)
زبان باز
لغت نامه دهخدا
(لِ)
تره. (منتهی الارب)
لغت نامه دهخدا
(لِ / لَ)
آبی است مر بنی ایاد را. (از معجم البلدان)
لغت نامه دهخدا
(لَ)
منسوب به لفظ. مقابل معنوی. صاحب کشاف اصطلاحات الفنون آرد: لفظی، عبارت است از آنچه به لفظ یعنی به تلفظ وابستگی داشته باشد، چنانچه گویند: مؤنث لفظی، عامل لفظی، تعریف لفظی و تأکید لفظی و غیر آن. و نزاع لفظی بر دو معنی اطلاق شود و بیان هر دو معنی ضمن بیان معنی لفظ جسم در ذکر اصطلاح متکلمان در سابق گذشت - انتهی:
اشتباهی هست لفظی در میان
لیک خود کو آسمان کو ریسمان.
مولوی.
، زبانی.
- زیرلفظی، آنچه به عروس هنگام قبول زوجیت برای گفتن لفظ ’بله’ از سوی داماد هدیه شود
لغت نامه دهخدا
(لَ)
مانند. همتا. (منتهی الارب)
لغت نامه دهخدا
(تَ بَخْ خُ)
جان دادن. (منتهی الارب) (آنندراج) (ناظم الاطباء) (از اقرب الموارد)
لغت نامه دهخدا
(حَ)
شاعری از مردم اصفهان. او بزمان عالم گیر بسیاحت هند رفته است و بیت ذیل از اوست:
کی از فنای تن ز تو کس دور می شود
شمع از گداختن همگی نور میشود.
(از قاموس الاعلام ترکی)
لغت نامه دهخدا
(حَ)
نامی است از نامهای خدای تعالی، یعنی آنکه از علم او چیزی غائب نیست. (آنندراج)
لغت نامه دهخدا
(حَ)
نعت فاعلی از حفظ. حافظ. (اقرب الموارد). نگاهبان. (مهذب الاسماء) (صراح). نگهبان. نگهدار. (مهذب الاسماء). نگاهدارنده. رقیب، موکل. موکل بر چیزی، یادگیرنده. از بر کننده، چرانندۀ گوسفندان و شتران، کتاب حفیظ، لوح محفوظ
لغت نامه دهخدا
تصویری از حفیظ
تصویر حفیظ
نگهبان، نگاهدار، زنهار دار نگاهبان نگاهدار مراقب: (خدا حفیظ و علیم است)
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از تفیظ
تصویر تفیظ
جان دادن
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از لفظ
تصویر لفظ
سخن، زبان، لغت، حرفی که از دهان بیرون آید
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از لحیظ
تصویر لحیظ
مانند همتای
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از لفیف
تصویر لفیف
آمیخته و بهم درپیچیده
فرهنگ لغت هوشیار
دازه ای منسوب به لفظ آنچه بلفظ (تلفظ) وابسته باشد مقابل معنوی: مونث لفظی عامل لفظی تعریف لفظی تاکید لفظی: اشتباهی هست لفظی در میان لیک خود کو آسمان کوریسمان ک (مثنوی نیک. 309: 6)
فرهنگ لغت هوشیار
تره از گیاهان تفیده از دهان بیرون انداخته دازه دان، برون نگر، زبان باز آنکه الفاظ را در ید قدرت خود دارد، آنکه بالفاظ بیش از معانی توجه دارد، زبان باز
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از حفیظ
تصویر حفیظ
((حَ))
نگاهبان، نگاهدار
فرهنگ فارسی معین
تصویری از لفظ
تصویر لفظ
((لَ))
واژه، کلمه، سخن گفتن، جمع الفاظ، قلم صحبت کردن صحبت به شیوه و روش نوشتن
فرهنگ فارسی معین
تصویری از لفیف
تصویر لفیف
((لَ))
گروه پراکنده از مردم، درپیچیده، جمع لفایف
فرهنگ فارسی معین
تصویری از لفاظ
تصویر لفاظ
((لَ فّ))
زبان باز، پرحرف
فرهنگ فارسی معین
حافظ، مراقب، نگهبان، نگاهبان
فرهنگ واژه مترادف متضاد
کلمه
دیکشنری اردو به فارسی