جدول جو
جدول جو

معنی لفند - جستجوی لغت در جدول جو

لفند
ریسمان
فرهنگ گویش مازندرانی

پیشنهاد واژه بر اساس جستجوی شما

تصویری از فند
تصویر فند
مکر، حیله، فریب، نیرنگ، دروغ، ترفند، برای مثال چه کند با تو حیلۀ بدخواه / پیش معجز چه قدر دارد فند (شمس فخری - مجمع الفرس - فند)
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از آفند
تصویر آفند
جنگ، پیکار، نبرد، دشمنیبرای مثال ابری بفرست بر سر ری / بارانش ز هول و بیم و آفند (بهار - ۲۸۸)
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از لوند
تصویر لوند
عشوه گر، طناز، زن هرجایی
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از لند
تصویر لند
سخنی که زیر لب از روی خشم و اوقات تلخی گفته شود
لند لند: غرغر
لند لند کردن: غرغر کردن
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از لند
تصویر لند
مقابل دختر، پسر، آلت تناسل مرد
فرهنگ فارسی عمید
(سِ فَ)
اسم فارسی حرمل است. (تحفۀ حکیم مؤمن). اسم فارسی حرمل است و اسفند نیز نامند. (فهرست مخزن الادویه)
لغت نامه دهخدا
(مُ نِ)
آنکه نمی داند که چه می گوید از پیری. (مهذب الاسماء). تباه خرد و رای از پیری و نگویند عجوز مفنده، بدان جهت که او در اصل عقل ندارد. (منتهی الارب) (آنندراج) (از ناظم الاطباء) (از اقرب الموارد)
لغت نامه دهخدا
لند، آلت تناسل باشد به زبان هندی، (اوبهی)
لغت نامه دهخدا
دپارتمان د، نام دپارتمانی متشکل از قسمتی از گاسکنی، دارای دو آرندیسمان و 28 کانتون و 334 کمون و 257186 تن سکنه
نام منطقۀ ریگزار و بالخصوص باطلاقی در جنوب شرقی فرانسه میان اقیانوس اطلس و گارن و تپه های آرمانیاک و آدور
لغت نامه دهخدا
(لَ وَ)
غرشمال. روسبی. (اوبهی). فاحشه. زن بدکار. قری. توشمال. شوخ. جماش. شنگ. اطواری. لولی. هرزه. هرجائی. زن فاحشه. (برهان). زن که با مطربان دستیاری کردی:
مطرب بزم تو باد آنکه کند از فلک
زهره نشاطزمین تا شود او را لوند
صدیک از آن کو کند بر زر و بر سیم خویش
گرگ درنده نکرد با رمۀ گوسفند.
سوزنی.
(این کلمه در این شعر معنی بوفن و امثال آن میدهد).
یا ایهااللوند مرا پای خاست لند.
(از فهرست دیوان سوزنی).
اگر شجاع الدین عقل غالب آید نفس لولی باش لوندشکل هر جانشین یاوه روی را اسیر کند. (کتاب المعارف).
ای مغفل رشته ای در پای بند
تا ز خود هم گم نگردی ای لوند!
مولوی.
این چه میگوئی دعا چبود مخند
تو سر و ریش من و خویش ای لوند.
مولوی.
در بازیهای ایرانی همیشه یک تن با جامۀ خنده آورو حرکاتی ناشیانه هست که رقاص یا رقاصۀ ماهر را به طور مضحک تقلید کند، یعنی به اصطلاح ندما بازخماند، شاید لوند چنین شغلی داشته است و از بیت فوق سوزنی چنین مقصودی منظور است و اینکه صاحب صحاح الفرس به بیت مرقوم معنی مردم کاهل و تنبل و هرجائی میدهد مورد استشهاد نمی تواند باشد. و در تداول امروزی لوند دشنامی است مر زنان را که معنی بدکاره دهد و نیز به معنی دختر خوش زبان خوش حرکات و تقریباً ترجمه کوکت فرانسه است و از بیت سوزنی هم برمی آید که لوند در کار مطربان مدد و دستیاری بوده است، مهمان طفیلی خراباتیان. (برهان) :
می از جام کسان در کام کردن
لوندی را حریفی نام کردن.
امیرخسرو.
، به کلمه لوند در بیت ذیل مولوی در حاشیۀ مثنوی معنی زن بدکاره داده اند و جای تأمل است:
بانگ آمد که همه عریان شوند
هرکه هستند از عجوز و از لوند.
مولوی.
، مردم کاهل و هیچکاره، شخصی که زن خود را دوست دارد، عشرت کننده، پسر بدکاره، پیشکار که شاگرد و مزدور و خدمتکار باشد، خبر خوش، در عرف، لوند سرهنگ بی باکی را گویند که او را نه ترس خداوند و نه شرم خلق باشد و مال مردم را در حق خود مباح پندارد. (برهان). چون خزانۀ محمد امین ازنقود مفقود شد آلات و ادوات سیمین و زرین را در سکه آوردند و درم و دینار زده امتعه و اقمشۀ نفیسه را به نیمه بها فروخته به عیاران و لوندان میدادند تا به دفع اهل طغیان اقدام نمایند. (حبیب السیر)
لغت نامه دهخدا
(لُ مُ)
شارل فرانسوا، آبه. نحوی فرانسوی، مولد شلنس (1727-1794 میلادی)
لغت نامه دهخدا
(فَ)
ریسمان (اعم از پنبه و غیره). در گیلکی امروز هم متداول است
لغت نامه دهخدا
دهی از دهستان ولوپی بخش سوادکوه شهرستان شاهی، واقع در 31هزارگزی باختری پل سفید، سر راه زیرآب به آلاشت، کوهستانی و سردسیر، دارای 350 تن سکنه، آب آن از چشمه و رود خانه چرات، محصول آنجا غلات و لبنیات، شغل اهالی زراعت و گله داری و صنایع دستی زنان کرباس و شال بافی و راه آن مالرو است، (از فرهنگ جغرافیائی ایران ج 3) (سفرنامۀ رابینو بخش ص 116 انگلیسی)
لغت نامه دهخدا
(قَ فَنْ نَ)
سخت سر یا کلان سر. (منتهی الارب) (اقرب الموارد)
لغت نامه دهخدا
(ضَ فَنْ نَ)
نرم. سست کلان شکم. (منتهی الارب)
لغت نامه دهخدا
(اَ فَ)
آفند. (از مؤید الفضلاء). رجوع به آفند شود، دیگ افزار و بوی افزار، رنگ شکوفه و گونۀ آن، صنف هرچیز و گونۀ آن. (منتهی الارب) ، دهانها و به این معنی جمع واژۀ فم است. (از منتهی الارب) (از غیاث اللغات). دهانها. (ناظم الاطباء) :
به نیک نامی اندرجهان زیاد مباد
بجز به نیکی نام نکوش در افواه.
فرخی.
بحکم آنکه در افواه مردم است... همه ساله جان مردم بخورد. (کلیله و دمنه). هر راز که ثالثی در آن محرم نشود هرآینه از اشاعت مصون ماند و باز آنکه بگوش سیمی رسید بی شبهت در افواه افتد. (کلیله ودمنه). در افواه افتاد که ایشان بر مجادلۀ ایلک خان پشیمان گشته اند و عذر می گویند. (ترجمه تاریخ یمینی ص 187). به افواه میگفتند که مؤیدالدوله دل فایق را فریفته بود و او را بتحف بسیار و هدایای فراوان ازراه برد. (ترجمه تاریخ یمینی ص 47). به اشداق آن مخاوف و افواه آن نتایف فرورفت. (ترجمه تاریخ یمینی ص 408). همگنان در استخلاص او سعی کردند و موکلان در معاقبتش ملاطفت نمودند و بزرگان ذکر سیرت نیکش به افواه بگفتند. (گلستان). ذکر جمیل سعدی که در افواه عوام افتاده. (گلستان). بر دست و زبان ایشان هرچه رفته شودقولاً و فعلاً هرآینه در افواه افتد. (گلستان). ذکر سیرت خوبش در افواه بگفتند. (گلستان).
بلبل بوستان حسن توام
چون نیفتد سخن در افواهم.
سعدی.
چو صیتش در افواه دنیا فتاد
تزلزل در ایوان کسری فتاد.
سعدی.
و رجوع به فم و فوه شود.
- افواه بلد، اوائل شهری. (از منتهی الارب) : دخلوا فی افواه البلد و خرجوا من ارجلها، از اوائل شهر درآمدند و از اواخر آن بیرون شدند. (ناظم الاطباء).
، مأخوذ از تازی، خبر و خبر مشهور. (ناظم الاطباء)
لغت نامه دهخدا
(فَ)
جنگ. خصومت:
دلیر و جهانسوز و پرخاشخر
جز آفند کاری ندارد دگر.
فردوسی.
آورد پیامی که مبادا که خوری می
مستک شوی و عربده آغازی و آفند.
سوزنی
لغت نامه دهخدا
(تَ یُ)
کاری از کسی خواستن، پشیمان شدن. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء) (از اقرب الموارد)
لغت نامه دهخدا
تصویری از فند
تصویر فند
مکر، حیله، فریب، سالوسی، ترفند
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از لند
تصویر لند
پسر
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از مفند
تصویر مفند
تباه خرد
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از سفند
تصویر سفند
تخم اسپند سپند
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از آفند
تصویر آفند
جنگ، خصومت
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از فند
تصویر فند
((فَ نْ))
نیرنگ، حیله
فرهنگ فارسی معین
تصویری از لوند
تصویر لوند
((لَ وَ))
روسپی، فاحشه، عشوه گر
فرهنگ فارسی معین
تصویری از آفند
تصویر آفند
((فَ))
خصومت، دشمنی، جنگ
فرهنگ فارسی معین
تصویری از فند
تصویر فند
شگرد
فرهنگ واژه فارسی سره
تصویری از آفند
تصویر آفند
حمله، هجوم
فرهنگ واژه فارسی سره
پرکرشمه، دلفریب، طناز، عشوه گر، بدکاره، روسپی، هرجایی
فرهنگ واژه مترادف متضاد
کفن
فرهنگ گویش مازندرانی
لگن
فرهنگ گویش مازندرانی
لجن، لجنزار
فرهنگ گویش مازندرانی
نوعی پارچه که توسط گالش ها بافته شود
فرهنگ گویش مازندرانی
بوی بد، بوی گند
فرهنگ گویش مازندرانی