ابن اسماعیل بن السﱡکین الفلفلانی ابویعقوب. وی پس از 260 هجری قمری وفات یافت و از اسحاق بن سلیمان الرازی روایت دارد و برادر او محمد بن اسماعیل یکی از ثقات است. و ابونعیم ذکر او آورده است. (ذکر اخبار اصبهان ج 1 ص 216)
ابن اسماعیل بن السﱡکین الفِلْفِلانی ابویعقوب. وی پس از 260 هجری قمری وفات یافت و از اسحاق بن سلیمان الرازی روایت دارد و برادر او محمد بن اسماعیل یکی از ثقات است. و ابونعیم ذکر او آورده است. (ذکر اخبار اصبهان ج 1 ص 216)
نزد مؤلف مالایسع، حجر حبشی است و ابن التلمیذ گوید که آن سنگ ریزه های شبیه به فلفل است که در حین خشک کردن فلفل به آن مخلوط شده کیفیت فلفل حاصل می کند. و در اطلیۀ (بیماریهائی) مثل کلف مستعمل است. (تحفۀ حکیم مؤمن)
نزد مؤلف مالایسع، حجر حبشی است و ابن التلمیذ گوید که آن سنگ ریزه های شبیه به فلفل است که در حین خشک کردن فلفل به آن مخلوط شده کیفیت فلفل حاصل می کند. و در اطلیۀ (بیماریهائی) مثل کلف مستعمل است. (تحفۀ حکیم مؤمن)
فلفلمویه است. (اختیارات بدیعی) (تحفه). بیخ مویه است و آن بیخ فلفل دراز است که بهندی پیپل نامند و آنرا پیپلامول گویند. (فهرست مخزن الادویه). بیخ فلفل دراز و فلفلمویه، بهندی پیپلامول. دار فلفل. (از الفاظ الادویه). رجوع به فلفلمویه شود
فلفلمویه است. (اختیارات بدیعی) (تحفه). بیخ مویه است و آن بیخ فلفل دراز است که بهندی پیپل نامند و آنرا پیپلامول گویند. (فهرست مخزن الادویه). بیخ فلفل دراز و فلفلمویه، بهندی پیپلامول. دار فلفل. (از الفاظ الادویه). رجوع به فلفلمویه شود
پیچیدگی رگ در بازوی کارکننده، چنانکه از کار معطل سازد، گرانی زبان چندانکه در سخن بازماند. (منتهی الارب). الف ّ، نعت است از آن، من العیوب الخلقیه فی الفرس و هو استداره فیه (فی العنق) مع قصر. (صبح الاعشی ج 2 ص 25) ، اختلاط انواع مردم: و کان بنومزنی لففاً من لفائف العرب. (دزی)
پیچیدگی رگ در بازوی کارکننده، چنانکه از کار معطل سازد، گرانی زبان چندانکه در سخن بازماند. (منتهی الارب). اَلَف ّ، نعت است از آن، من العیوب الخلقیه فی الفرس و هو استداره فیه (فی العنق) مع قصر. (صبح الاعشی ج 2 ص 25) ، اختلاط انواع مردم: و کان بنومزنی لففاً من لفائف العرب. (دزی)
گروه مردم پراکنده از هر جای. قوله تعالی: و جئنا بکم لفیفاً (قرآن 104/17) ، ای مجتمعین مختلطین من کل قبیله. (منتهی الارب). آنچه از قبائل مختلف به هم جمع آیند. آمیخته بیکدیگر. (ترجمان القرآن جرجانی). انبوه و همه. یقال: جاؤا بلفیفهم و لفهم آمدند همه. (مهذب الاسماء) ، طعام لفیف، خوردنی آمیخته به دو جنس یا زاید از آن. (منتهی الارب) ، دوست. یقال: هو لطیف فلان، ای صدیقه (او هو لغیف بالغین المعجمه). (منتهی الارب) ، درپیچیده. ج، لفائف. پیچیده. (دهار) ، (اصطلاح علم صرف) کلمه ای که از سه حرف اصلی آن دو حرف علت باشد، خواه مقرون چون طوی و خواه مفروق چون وعی. (منتهی الارب). در حرف عرب آنکه فا و لام آن یا عین و لام آن حرف عله باشد. اولی را لفیف مفروق و دومی را لفیف مقرون گویند. صاحب کشاف اصطلاحات الفنون آرد: لفیف نزد علماءصرف، عبارت است از لفظی که فاءالفعل و لام الفعل آن یکی از حروف عله باشد و آن را لفیف مفروق نامند و اگرفاءالفعل و عین الفعل و یا عین الفعل و لام الفعل یکی از حروف عله باشد آن را لفیف مقرون خوانند - انتهی: صحیح است و مثال است و مضاعف لفیف و ناقص و مهموز و اجوف. لفیف مفروق، آنکه فاء و لام آن حرف عله باشد. لفیف مقرون، آنکه عین و لامش عله باشد. ما اعتل عینه و لامه کقوی. (تعریفات جرجانی)
گروه مردم پراکنده از هر جای. قوله تعالی: و جئنا بکم لفیفاً (قرآن 104/17) ، ای مجتمعین مختلطین من کل قبیله. (منتهی الارب). آنچه از قبائل مختلف به هم جمع آیند. آمیخته بیکدیگر. (ترجمان القرآن جرجانی). انبوه و همه. یقال: جاؤا بلفیفهم و لفهم آمدند همه. (مهذب الاسماء) ، طعام لفیف، خوردنی آمیخته به دو جنس یا زاید از آن. (منتهی الارب) ، دوست. یقال: هو لطیف فلان، ای صدیقه (او هو لغیف بالغین المعجمه). (منتهی الارب) ، درپیچیده. ج، لفائف. پیچیده. (دهار) ، (اصطلاح علم صرف) کلمه ای که از سه حرف اصلی آن دو حرف علت باشد، خواه مقرون چون طوی و خواه مفروق چون وعی. (منتهی الارب). در حرف عرب آنکه فا و لام آن یا عین و لام آن حرف عله باشد. اولی را لفیف مفروق و دومی را لفیف مقرون گویند. صاحب کشاف اصطلاحات الفنون آرد: لفیف نزد علماءصرف، عبارت است از لفظی که فاءالفعل و لام الفعل آن یکی از حروف عله باشد و آن را لفیف مفروق نامند و اگرفاءالفعل و عین الفعل و یا عین الفعل و لام الفعل یکی از حروف عله باشد آن را لفیف مقرون خوانند - انتهی: صحیح است و مثال است و مضاعف لفیف و ناقص و مهموز و اجوف. لفیف مفروق، آنکه فاء و لام آن حرف عله باشد. لفیف مقرون، آنکه عین و لامش عله باشد. ما اعتل عینه ُ و لامه کقوی. (تعریفات جرجانی)