جدول جو
جدول جو

معنی لفلف - جستجوی لغت در جدول جو

لفلف
(لَ لَ)
مرد سست. لفلاف. (منتهی الارب)
لغت نامه دهخدا
لفلف
(لَ مَ)
کوهی است بین تیماء و دو کوه طیی ٔ و آن در شعر هذلی آمده است. (از معجم البلدان)
لغت نامه دهخدا
لفلف
لفلاف: سست: مرد، کند زبان گرانزبان
تصویری از لفلف
تصویر لفلف
فرهنگ لغت هوشیار

پیشنهاد واژه بر اساس جستجوی شما

تصویری از لفیف
تصویر لفیف
آمیخته و به هم درپیچیده، درختان انبوه و درهم پیچیده، گروهی از مردم که در یک جا گرد آمده باشند
فرهنگ فارسی عمید
ابن اسماعیل بن السﱡکین الفلفلانی ابویعقوب. وی پس از 260 هجری قمری وفات یافت و از اسحاق بن سلیمان الرازی روایت دارد و برادر او محمد بن اسماعیل یکی از ثقات است. و ابونعیم ذکر او آورده است. (ذکر اخبار اصبهان ج 1 ص 216)
لغت نامه دهخدا
(لَ)
رجل لفلاف، مرد سست. لفلف. (منتهی الارب)
لغت نامه دهخدا
(حَ جَ رُلْ فِ فِ)
نزد مؤلف مالایسع، حجر حبشی است و ابن التلمیذ گوید که آن سنگ ریزه های شبیه به فلفل است که در حین خشک کردن فلفل به آن مخلوط شده کیفیت فلفل حاصل می کند. و در اطلیۀ (بیماریهائی) مثل کلف مستعمل است. (تحفۀ حکیم مؤمن)
لغت نامه دهخدا
(سُ)
نیک خوردن، مضطرب شدن بازوی شتر از پیچیدگی رگ. (منتهی الارب) ، تلفیف. تفتیل. (دزی)
لغت نامه دهخدا
(اَ لُلْ فِ فِ)
فلفلمویه است. (اختیارات بدیعی) (تحفه). بیخ مویه است و آن بیخ فلفل دراز است که بهندی پیپل نامند و آنرا پیپلامول گویند. (فهرست مخزن الادویه). بیخ فلفل دراز و فلفلمویه، بهندی پیپلامول. دار فلفل. (از الفاظ الادویه). رجوع به فلفلمویه شود
لغت نامه دهخدا
(لَ فَ)
پیچیدگی رگ در بازوی کارکننده، چنانکه از کار معطل سازد، گرانی زبان چندانکه در سخن بازماند. (منتهی الارب). الف ّ، نعت است از آن، من العیوب الخلقیه فی الفرس و هو استداره فیه (فی العنق) مع قصر. (صبح الاعشی ج 2 ص 25) ، اختلاط انواع مردم: و کان بنومزنی لففاً من لفائف العرب. (دزی)
لغت نامه دهخدا
(لَ)
گروه مردم پراکنده از هر جای. قوله تعالی: و جئنا بکم لفیفاً (قرآن 104/17) ، ای مجتمعین مختلطین من کل قبیله. (منتهی الارب). آنچه از قبائل مختلف به هم جمع آیند. آمیخته بیکدیگر. (ترجمان القرآن جرجانی). انبوه و همه. یقال: جاؤا بلفیفهم و لفهم آمدند همه. (مهذب الاسماء) ، طعام لفیف، خوردنی آمیخته به دو جنس یا زاید از آن. (منتهی الارب) ، دوست. یقال: هو لطیف فلان، ای صدیقه (او هو لغیف بالغین المعجمه). (منتهی الارب) ، درپیچیده. ج، لفائف. پیچیده. (دهار) ، (اصطلاح علم صرف) کلمه ای که از سه حرف اصلی آن دو حرف علت باشد، خواه مقرون چون طوی و خواه مفروق چون وعی. (منتهی الارب). در حرف عرب آنکه فا و لام آن یا عین و لام آن حرف عله باشد. اولی را لفیف مفروق و دومی را لفیف مقرون گویند. صاحب کشاف اصطلاحات الفنون آرد: لفیف نزد علماءصرف، عبارت است از لفظی که فاءالفعل و لام الفعل آن یکی از حروف عله باشد و آن را لفیف مفروق نامند و اگرفاءالفعل و عین الفعل و یا عین الفعل و لام الفعل یکی از حروف عله باشد آن را لفیف مقرون خوانند - انتهی:
صحیح است و مثال است و مضاعف
لفیف و ناقص و مهموز و اجوف.
لفیف مفروق، آنکه فاء و لام آن حرف عله باشد. لفیف مقرون، آنکه عین و لامش عله باشد. ما اعتل عینه و لامه کقوی. (تعریفات جرجانی)
لغت نامه دهخدا
(لِ)
جامۀ برونی که بر مرده پیچند. (آنندراج) (منتخب اللغات). لفافه. ساروق، پارچه که گرد چیزی پیچند، چنانکه بستۀ پستی را.
- لفاف کردن، پیچیدن
لغت نامه دهخدا
(لُ)
جمع واژۀ لف. (منتهی الارب). رجوع به لف شود
لغت نامه دهخدا
تصویری از لفف
تصویر لفف
گرانزبانی
فرهنگ لغت هوشیار
لف لف خوردن، با تمام دهان خوردن: شتر در خواب بیند پنبه دانه گهی لف لف خورد گه دانه دانه (لغ)
فرهنگ لغت هوشیار
مرده پیچ، چکسه لامه: آنچه بر چیزی پیچند پارچه بیرونی که بر مرده پیچند، پارچه و کاغذی که بر چیزی پیچند
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از لفوف
تصویر لفوف
جمع لف
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از لفیف
تصویر لفیف
آمیخته و بهم درپیچیده
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از لفلفه
تصویر لفلفه
گرانزبانی، جامه بر خود پیچیدن، خوراک جویی
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از لفیف
تصویر لفیف
((لَ))
گروه پراکنده از مردم، درپیچیده، جمع لفایف
فرهنگ فارسی معین
تصویری از لفاف
تصویر لفاف
((لِ یا لَ فّ))
پارچه و کاغذی که بر چیزی پیچند
فرهنگ فارسی معین
صدایی که در موقع سریع غذا خوردن ایجاد شود
فرهنگ گویش مازندرانی