جدول جو
جدول جو

معنی لفاً - جستجوی لغت در جدول جو

لفاً
(نِ مَ دَ)
در لف. در طی ّ. در جوف. جوفاً: رسید وجه را لفا فرستادم
لغت نامه دهخدا

پیشنهاد واژه بر اساس جستجوی شما

تصویری از لفاح
تصویر لفاح
مردم گیا، گیاهی به بلندی یک متر با گل های سفید، برگ های شبیه برگ انجیر، میوۀ سرخ رنگ و به قدر زیتون و ریشه ای شبیه پیکر انسان، سگ کن، مردم گیاه، استرنگ، یبروح الصّنم
فرهنگ فارسی عمید
(لِ)
موضعی از دیار مراد است. (از معجم البلدان)
لغت نامه دهخدا
(لِ)
جامۀ برونی که بر مرده پیچند. (آنندراج) (منتخب اللغات). لفافه. ساروق، پارچه که گرد چیزی پیچند، چنانکه بستۀ پستی را.
- لفاف کردن، پیچیدن
لغت نامه دهخدا
(لِ / لَ)
آبی است مر بنی ایاد را. (از معجم البلدان)
لغت نامه دهخدا
(لِ)
تره. (منتهی الارب)
لغت نامه دهخدا
(لَ ف ف)
زبان باز
لغت نامه دهخدا
(لُفْ فا)
گیاهی است که به بادنجان ماند و آن نوعی از بوئیدنی است زردرنگ. (منتهی الارب). مغد. (منتهی الارب) (المعرب) ، دستنبو. و رجوع به دست بویه شود. ابن البیطار گوید: در شام شمام (دستنبو) را لفاح خوانند با آنکه لفاح چیز دیگر است، بار درخت یبروح. (منتهی الارب). مردم گیاه. مهرگیاه. سابیزج. سابیزک. یبروح. یبروح الصنم است. ریشه آن یبروح است. (قانون ابوعلی چ طهران ص 6). صاحب ذخیرۀ خوارزمشاهی آن را از جملۀ اسفرغمها شمرده است. حمداﷲ مستوفی گوید: سابیزک صحرائی آن مانند آدمی نر وماده میباشد. خوردنش بیهوشی آرد و به بوئیدن نیز این همان عمل کند. (نزهه القلوب). ابوریحان در صیدنه گوید: لفاح. لیث گوید: زرد او را مغد گویند و هیاءه اوبه بادنجان ماند. بوی او خوش بود. دوس گوید: آن دو نوع است یکی را لفاح ماده گویند و لون میوۀ او سیاه است و برگ او خرد و تنک و از برگ کوک خردتر و ناخوش بوی و نبات او به روی زمین گسترده بود و لون او بهتربود و لون او سبز بود و در میان او دانه ها باشد شبیه به دانۀ امرود. بیخ او بزرگ بود و هر یک را از نبات او دو بیخ بود یا سه بیخ و ظاهر بیخ او سیاه بود و میانۀ او سفید. و به بیخ او پوست بسیار بود و نوع دیگر لفاح نر باشد و لون نبات او سفید بود برگ او پهن و بزرگ و سفید و نرم بود به شبه برگ چغندر و میوۀاین نوع در بزرگی دو مقابل اول بود و رنگ او به رنگ زعفران مشابه بود و بوی باقوت بود و ناخوش. هرگاه که گوسفند و شتر او را بخورند خواب بر ایشان مستولی شود از بیخ و برگ وی آبی بیرون آید، چون در آفتاب نهند منجمد شود در اوقات حاجت به کار برند. بعضی گفته اند اقسام آن سه است، دو نوع آنکه گذشت و نوع دیگر موضع نبات در جایگاه پوشیده بود یا در زیر سایۀ درختی و برگ او به برگ لفاح سفید ماند و نبات او خرد بود ونهایت درازی وی مقدار بدستی بود و رنگ او سفید بود و بیخ او از انگشت دست سطبرتر بود و چون از آن بخورند عقل زایل کند و لفاح را به پارسی سابیرک (سابیزک) گویند، یعنی سیب مورد و چنین آورده اند که در زمین زنگبار از انواع نبات زهری است که هیأت او مشابه بادنجان بود و عادت ایشان چنان است که آن زهر را در آب بجوشند تا قوت به آب دهد آنگاه پیکان را به آن آب دهند آن تیر به هر حیوانی که رسد هلاک کند و ایشان فیل را به آن تیر صید کنند و نزد ایشان این زهر را تریاقی هست و آن گیاهی است آن را بکوبند. هرگاه به شکار روند با خود بردارند و هر حیوانی که به آن تیر بزنند فی الحال تیر از او بکشند و آن گیاه را در موضع جراحت بپاشند زهر از آنجا تجاوز نکند. ’حان’ گوید: عادت آن است که میان لفاح تهی کنند و از شکوفۀ مورد پر سازند و بگذارند تا در آنجا خشک شود آنگاه از او ذریره سازند بوی او در غایت خوشی باشد. ’او’ گوید: لفاح سرد است، در دوم تر است، در اول خواب آورد و خناق پیداکند و تدارک مضرۀ او به عسل و روغن گاو یا عسل قصب و روغن شیره و آب گرم علاج کنند و پوست بیخ او در غایت سردی است مخدر بود و در شکوفۀ او اندک تری هست که به واسطۀ آن خواب آورد و چشم تیره کند و میانۀ او ضعیف است گلو و حلق را مضر است. (ترجمه صیدنۀ ابوریحان). صاحب اختیارات بدیعی گوید: ثمر یبروح است. به پارسی شاه ترج است و مغد خوانند و مغد اسم بادنجان است نیکوترین آن بود که بزرگ و تیزبو و زرد بود. طبیعت آن سرد و تر بود تا سوم، لبن وی غشی و کلف را قلع کند بی لدغ و تخم وی چون با عسل و زیت بر گزیدگی جانوران نهند نافع بود و ورق کوچک وی پادزهر عنب الثعلب کشنده بود و بوئیدن وی صداع را سود دهد و وی منوّم بود و بسیار بوئیدن وی سکته آورد خاّصه ورق سفید و باید که به دم بویند و چون طفلی به غلط از وی بخورد قی ٔ و اسهال پیدا کند تا به حدی که کشنده بود و کشندۀ وی اوّل خناق پیدا کند و سرخی چشم و انتفاخ مانند مستان و مداوای وی به قی و روغن گاو و عسل کنند و بعد از آن انیسون. و بعضی گویند در آب سرد نشینند و بدل آن نیم وزن آن جوز ماثل است و نیم وزن آن بزرالبنج و دودانگ آن خشخاش. و گویند بدل آن به وزن آن بزرالبنج است و به وزن آن جوزالقی. (اختیارات بدیعی). حکیم مؤمن گوید: اسم عربی است و به فارسی سابیزک نامند و آن ثمر یبروح است و بیخ لفاح عبارت است از یبروح سریانی و مذکور خواهد شد و قسم مادۀ او را برگش عریض و مفروش بر زمین و شبیه برگ کاهو و از آن کوچکتر و مایل به سیاهی و ثقیل الرایحه و گلش سفید و ثمرش از زیتون بزرگتر و زرد و بسیار عفص و بعد از رسیدن با عطر و مایل به شیرینی و او را تفالح الجن نامند و تخم او شبیه به تخم سیب و بیخ او دو سه عددمتصل به هم ظاهرش سیاه و باطن سفید و پوست بیخ او سطبر و شکل بیخ او اندکی شباهت به صورت انسان دارد و لیفهای شبیه به موی که با یبروح الصنم می باشد در او نیست و قسم نر اورا برگ املس و مانند برگ چغندر و ثمرش به قدر خیار و زرد و بیخش در سطبری متوسط است و صنفی از آن را منبت مقابر و مواضع سایه دار و برگش کم عرض و در طول به قدر شبری و مایل به سفیدی و بی ساق و بی گل و ثمرش دراز و به سطبری ابهام و سفید آن قوی ترین اقسام است و قوتش تا چهار سال باقی و قویترین اجزاء پوست بیخ لفاح است. و مستعمل از آن عصاره و آب سایل او و پوست بیخ او است در آخر سیم سرد و خشک و ثمرش سرد و تر و جوف بیخ او عدیم القوه و او مخدر و مجفف و مسکن ضربان مواد حاره و غلیان خون و مقی ٔ بلغم و مرهالسودا و جهت حرقهالبول و خفقان حار و اسهال دموی و رقع بیخوابی وطلای او مولد قمل است در جمیع زمان و جهت درد سر و اورام حاره و با آرد جو جهت درد مفاصل حار و با عسل وروغن زیتون جهت گزیدن هوام و با سرکه جهت باد سرخ که حمره نامندی و طلای شیر او جهت کلف و نمش و مضمضمۀطبیخ او جهت درد دندان مفید و دو درهم او کشنده است به اختلاط عقل و سبات و غثیان و مصلحش سداب و خردل بری و عسل و انیسون و قدر شربتش از سه قیراط تا نیم درهم و بدلش بزرالبنج و شرب نیم درهم از تخم او به حدی سرخ کننده رخسار است که از حمام بسیار گرم روی دهدو سه عدد آن با اندک رازیانه و شکر مسکر با تفریح وبی غایله است. و حمول او با گوگرد، قاطع حیض و ضماد برگ او با آرد جو جهت اورام حارّه و برص نافع است. واز خواص اوست که چون بیخ لفاح را با عاج به قدر شش ساعت بجوشانند نرم و مطیع گردد و اهل تجربه آب او را عاقد هارب و مقطر او را با پوست انار و مورد جهت تکمیل صناعت از مجریات شمرده اند. (تحفۀ حکیم مؤمن)
لغت نامه دهخدا
(لَ)
گول بدخوی. (منتهی الارب)
لغت نامه دهخدا
(لَفْ فا)
جمع واژۀ لفّه. (دهار)
لغت نامه دهخدا
(لِ)
روی بند، نقاب که بر بینی اندازند. (منتهی الارب). بینی بند. (مجمل اللغه) : تلفم، لفام بربستن. (تاج المصادر). ان ّ بعض الاعراب کانوا ینطقون بالتاء المثناه فاء و بالعکس...و منهم کان یجعل الثاء المثلثه فاء و بالعکس، فیقولون:... اللثام، اللفام (نشوء اللغه العربیه ص 123)
لغت نامه دهخدا
(لَفْ فا)
زن بزرگ ران کلان سرین آکنده گوشت. (منتهی الارب). آن زن که رانهاو ساقهای دست وی بزرگ بود. (مهذب الاسماء) ، ران سطبر. منه: فخذان لفاوان. (منتهی الارب). فخذٌ لفاء، رانی گوشتین. (مهذب الاسماء) ، دختر فربه. ج، لف ّ، درختستان پیچیده شاخ. (منتهی الارب). بستانی بسیاردرخت. (مهذب الاسماء)
لغت نامه دهخدا
(لَ)
خاک، چیز اندک. چیزی اندک و خسیس. هر چیزی اندک، هیچکارۀ خوار و حقیر داشته. یقال: رضی من الوفاء باللفاء، ای من حقه الوافی بالقلیل. (منتهی الارب). مقابل وفاء. (مهذب الاسماء) ، رخت و متاع بر زمین افتاده. (منتهی الارب)
لغت نامه دهخدا
(سَ)
لف ء. رجوع به لف ء شود
لغت نامه دهخدا
(سَ بَ)
شیفتگی کردن به چیزی و آزمند آن شدن، بسیار خوردن آب را و سیر نشدن، آواز کردن کسی را. (منتهی الارب)
لغت نامه دهخدا
(سَ)
لاغیه. لغو. بیهوده گفتن و خطا کردن در سخن. (منتهی الارب). نافرجام گفتن. (زوزنی)
لغت نامه دهخدا
(لِ)
لفاق و تلفاق، دوجامه است که هر دو را بر هم دوزند. (منتهی الارب)
لغت نامه دهخدا
(لَفْ فا)
ترش و شیرین (دزی) لب ترش
لغت نامه دهخدا
(نَ فَ / فِ کَ دَ)
بدون مکافات و بی سزا. (ناظم الاطباء)
لغت نامه دهخدا
(نِقْ قَ / قِ زَ دَ)
از روی لطف. به لطف
لغت نامه دهخدا
(اَ فَنْ)
جمع واژۀ افاه. (ناظم الاطباء). گوسپندان. افاءه یکی آن. (منتهی الارب).
لغت نامه دهخدا
(نِ شُ دَ)
از حیث لفظ. مقابل معناً
لغت نامه دهخدا
تره از گیاهان تفیده از دهان بیرون انداخته دازه دان، برون نگر، زبان باز آنکه الفاظ را در ید قدرت خود دارد، آنکه بالفاظ بیش از معانی توجه دارد، زبان باز
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از لفان
تصویر لفان
انار
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از لفام
تصویر لفام
سنی بند
فرهنگ لغت هوشیار
مرده پیچ، چکسه لامه: آنچه بر چیزی پیچند پارچه بیرونی که بر مرده پیچند، پارچه و کاغذی که بر چیزی پیچند
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از لفاع
تصویر لفاع
چادر که زنان بر خود پیچند بالا پوش، گلیم گستردنی
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از لفات
تصویر لفات
گول بدخوی
فرهنگ لغت هوشیار
سابیزک مهر گیاه، دستنبو از گیاهان، باراسترنگ (یبروح) مهر گیاه، بار درخت مهر گیاه. یا بیخ لفاح. مهر گیاه. یا لفاح بری. مهر گیاه، دستنبو
فرهنگ لغت هوشیار
خاک، ناچیز، اندک، رخت کالا که بر زمین افتاده ستبران: زن، ران ستبر
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از لفا
تصویر لفا
لای توی درون
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از لفاف
تصویر لفاف
((لِ یا لَ فّ))
پارچه و کاغذی که بر چیزی پیچند
فرهنگ فارسی معین
تصویری از لفاظ
تصویر لفاظ
((لَ فّ))
زبان باز، پرحرف
فرهنگ فارسی معین
تصویری از لطفاً
تصویر لطفاً
((لُ فَ نْ))
از روی لطف، از روی مهربانی
فرهنگ فارسی معین
دیدن لفاخ در خواب شش وجه است.
اول: سخن خوش.
دوم: مال.
سوم: فرزند.
چهارم: دوست.
پنجم: رفیق.
ششم: غلام.
- محمد بن سیرین
فرهنگ جامع تعبیر خواب