جدول جو
جدول جو

معنی لفء - جستجوی لغت در جدول جو

لفء
(سَ جَ)
لفاء. بازکردن پوست آن را و برهنه نمودن و بازگشادن، بازکردن باد ابر را از هوا، بازکردن گوشت از استخوان. (منتهی الارب). گوشت از استخوان و پوست از چوب بازکردن. (تاج المصادر) ، به عصا زدن، زدن، برگردانیدن و مایل کردن از رأی کسی را، غیبت کردن، دادن حق کسی را، باقی ماندن. لفی ٔ، باقی ماند. (منتهی الارب). لفی ٔ الشی ٔ و لفاً، بقی . (اقرب الموارد)
لغت نامه دهخدا

پیشنهاد واژه بر اساس جستجوی شما

تصویری از لفج
تصویر لفج
لب ستبر مانند لب شتر، برای مثال خروشان ز کابل همی رفت زال / فروهشته لفج و برآورده یال (فردوسی - ۱/۲۲۷)
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از لفظ
تصویر لفظ
حرفی که از دهان بیرون آید، کلمه، سخن، گفتار
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از لفت
تصویر لفت
لفت دادن، کنایه از کاری را بیهوده طول و تفصیل دادن
شلغم، ریشۀ قهوه ای یا سفید رنگ گیاهی یکساله به همین نام که مصرف دارویی و خوراکی دارد، بوشاد، سلجم، شلجم، شلم
لفت و لیس: کنایه از کاسه لیسی و ریزه خواری از مال کسی، دله دزدی
فرهنگ فارسی عمید
(سَدْیْ)
دست بر کسی زدن آشکارا و نهان، تمامی چیزی را گرفتن، نگریستن. (منتهی الارب)
لغت نامه دهخدا
(رُ لَ)
برگردیدن و تباه گشتن گیاه از باریدن باران یا خاک آلود کردن توجبه یا باران گیاه را پس چریدن ستور آن را، و این لغتی است در قفاء. (منتهی الارب) : قفئت الارض قفاءً، مطرت و فیها نبت فحمل علیه المطر فافسده او القف ء ان یقع التراب علی البقل. (از اقرب الموارد)
لغت نامه دهخدا
(ذَج ج)
تباه گردانیدن چیزی را. (منتهی الارب) (از اقرب الموارد)
لغت نامه دهخدا
(کِفْءْ)
شکم رودبار. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء). بطن وادی. (از اقرب الموارد) (از تاج العروس). بستر رود. (ناظم الاطباء). کفی ٔ. (از معجم متن اللغه)
لغت نامه دهخدا
(کَفْءْ)
مانند و همتا. (منتهی الارب). مثل و مانند و همتا. (ناظم الاطباء). نظیر و مساوی. (از معجم متن اللغه). ج، کفاء. (ناظم الاطباء). و رجوع به کفؤ شود
لغت نامه دهخدا
(تُ)
نزدیک کرانه کردن کشتی را، رفا السفینه رفاً، رفو کردن جامه را و پیوستن و نیکو کردن دریدگی و بریدگی آن را، رفا الثوب. و یقال: من اغتاب خرق و من استغفر رفاً. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء). پیوستن و نیکو کردن بریدگی و دریدگی جامه و غیرهم. (مهذب الاسماء). رفو کردن. (تاج المصادر بیهقی). رفوکردن جامه را و دوختن و پیوستن قسمتی از آن به قسمت دیگر. (از اقرب الموارد). رفو کردن جامه را و پیوست و نیکو کردن دریدگی و بریدگی جامه را. (آنندراج)
لغت نامه دهخدا
(زُ)
بخشیدن کسی را، پر کردن، نیکو چرانیدن شتران، زائیدن مادر بچه را. (منتهی الارب)
لغت نامه دهخدا
(دِفْءْ)
شدت گرما. (منتهی الارب). نقیض شدت سرما. (از اقرب الموارد). ج، أدفاء. (اقرب الموارد) (منتهی الارب) ، ناخوشی. (منتهی الارب) ، شیر و پشم و بچۀ ستور و مانند آن که نفع گیرند از وی. (منتهی الارب) (از اقرب الموارد) : و الانعام خلقها لکم فیها دف ء و منافع و منها تأکلون. (قرآن 5/16) ، و انعام را برای شما آفرید که در آنها ’دف ء’ است و منافعی، و از آنها می خورید، آنچه بدان پوشش نمایند ازپشم و صوف و مانند آن. (منتهی الارب). آنچه بدان گرم شوند از لباس و خیمه و بساط. (ترجمان القرآن جرجانی). آنچه گرم کند از پشم و پشم شتر. (از اقرب الموارد). پشم ستور و مانند آن که از وی نفع یابند و گرم شوند در سرما. (یادداشت مرحوم دهخدا) ، دهش. (منتهی الارب). عطیه. (ذیل اقرب الموارد از لسان) ، پس بردۀ دیوار. (منتهی الارب). پس ردۀ دیوار. (ناظم الاطباء). ’کن’ و پناهگاه دیوار. (از اقرب الموارد) : اقعد فی دف ء هذا الحائط، در پناه این دیوار بنشین. (از اقرب الموارد) (از منتهی الارب)
لغت نامه دهخدا
(سُ)
مخالطت. معاشرت (دزی)
لغت نامه دهخدا
(لِفْ فَ)
حدیقهٌ لفه، باغچۀ درهم پیچیده و انبوه درخت. لفّه، امراءه لفه، زن سبک و ملیح. (منتهی الارب)
لغت نامه دهخدا
(سُ)
روی بند بستن. (منتهی الارب). بینی بند بستن زن. (از تاج المصادر بیهقی) ، استوار بستن چیزی را. (منتهی الارب)
لغت نامه دهخدا
(لِ)
یک کرانۀ درز چادر و جز آن. (منتهی الارب)
لغت نامه دهخدا
(سُ)
دو درز چیزی را بر هم نهادن و دوختن. (منتهی الارب). به هم وادوختن. به هم دوختن. (زوزنی) (تاج المصادر) ، جستن چیزی را و نیافتن، گذاشته شدن چرغ و شکار نکردن او، گردن گرفتن، رسیدن چیزی را و گرفتن. (منتهی الارب)
لغت نامه دهخدا
(زَ)
لطوء. دوسیدن به زمین و چسبیدن. (منتهی الارب). به زمین وادوسیدن. (تاج المصادر) ، به چوب دستی زدن یا خاص است بر پشت زدن به عصا. (منتهی الارب)
لغت نامه دهخدا
(تَ سَکْ کُ)
فرونشانیدن جوش دیگ
لغت نامه دهخدا
(تَ عَرْ رُ)
برکندن و بر زمین زدن کسی را. (منتهی الارب) (از تاج العروس) (از لسان العرب) (از اقرب الموارد). منه: خفاه خفاً، فرودآوردن و خوابانیدن و افکندن خیمه. (منتهی الارب) (از تاج العروس) (از لسان العرب). منه: خفابیته، دریدن مشک را و گستردن آنرا بر حوض تا زمین آب حوض را جذب نکند. (منتهی الارب) (از تاج العروس) (از لسان العرب). منه: خفاالقربه
لغت نامه دهخدا
(تَ)
از بن برکندن و بر زمین انداختن. حفاه حفاً. (اقرب الموارد)
لغت نامه دهخدا
(لَ فَ)
پیچیدگی رگ در بازوی کارکننده، چنانکه از کار معطل سازد، گرانی زبان چندانکه در سخن بازماند. (منتهی الارب). الف ّ، نعت است از آن، من العیوب الخلقیه فی الفرس و هو استداره فیه (فی العنق) مع قصر. (صبح الاعشی ج 2 ص 25) ، اختلاط انواع مردم: و کان بنومزنی لففاً من لفائف العرب. (دزی)
لغت نامه دهخدا
تصویری از لفا
تصویر لفا
لای توی درون
فرهنگ لغت هوشیار
خاک، ناچیز، اندک، رخت کالا که بر زمین افتاده ستبران: زن، ران ستبر
فرهنگ لغت هوشیار
چپدستی آرامی تازی گشته گاو ماده، نیمه چیزی، کناره چیزی، زن گول، شلخم در نوشتن، پیچیدن، پوست کندن از درخت، پر چسبانیدن بر تیر، روی گرداندن
فرهنگ لغت هوشیار
خواری لب حیوانات (شتر و غیره) : نشستم بران بیسراک سماعی فروهشته در لب چو لفچ زبانی. (منوچهری. د. 11)، لب ستبر و گنده: لفچهایی چو زنگیان سیاه همه قطران قبا و تیز کلاه. (هفت پیکر در وصف دیوان. چا. ارمغان 243)، زن بد کاره فاحشه، گوشت بی استخوان لفچه
فرهنگ لغت هوشیار
لب حیوانات (شتر و غیره) : نشستم بران بیسراک سماعی فروهشته در لب چو لفچ زبانی. (منوچهری. د. 11)، لب ستبر و گنده: لفچهایی چو زنگیان سیاه همه قطران قبا و تیز کلاه. (هفت پیکر در وصف دیوان. چا. ارمغان 243)، زن بد کاره فاحشه، گوشت بی استخوان لفچه
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از لفح
تصویر لفح
زدن با شمشیر، سوخته شدن از آتش یا باد گرم، گرما
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از لفخ
تصویر لفخ
توسری زدن، سیلی زدن
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از لفظ
تصویر لفظ
سخن، زبان، لغت، حرفی که از دهان بیرون آید
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از لفف
تصویر لفف
گرانزبانی
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از لفم
تصویر لفم
بینی پوش نهادن، بسته بندی
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از لفج
تصویر لفج
((لَ))
لب، لب ستبر
فرهنگ فارسی معین
تصویری از لفظ
تصویر لفظ
((لَ))
واژه، کلمه، سخن گفتن، جمع الفاظ، قلم صحبت کردن صحبت به شیوه و روش نوشتن
فرهنگ فارسی معین
کلمه
دیکشنری اردو به فارسی