جدول جو
جدول جو

معنی لغوگوی - جستجوی لغت در جدول جو

لغوگوی
بیهوده گوی. نافرجام گوی
لغت نامه دهخدا

پیشنهاد واژه بر اساس جستجوی شما

تصویری از لیوگی
تصویر لیوگی
چاپلوسی، لودگی، هرزه گویی
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از لغوی
تصویر لغوی
مربوط به لغت، کسی که علم لغت می داند، لغت دان، زبان شناس
فرهنگ فارسی عمید
(لَ وا)
سخن بیهوده. لغو، هیچکاره از هر چیزی. لغو، خطا. لغو، بانگ مرغ سنگخوار. لغط. (منتهی الارب)
لغت نامه دهخدا
(لُ)
موضعی است در شعر عروه بن معروف الاسدی، مشهور به ابن حجله. (از معجم البلدان)
لغت نامه دهخدا
(لُ غَ وی یو)
جمع واژۀ لغوی ّ. لغویّین. دانشمندان علم لغت
لغت نامه دهخدا
هرزه درای:
ز بس گشته در گفتگو لغوخای
دو دندان بود در دهانش چو نای.
ملاطغرا (در هجو، از آنندراج)
لغت نامه دهخدا
(زْ / زِ)
خوش سخن. خوش گفتار. که سنجیده و پسندیده گوید. که درست و صواب گوید:
تو چندان که باشی سخن گوی باش
خردمند باش و نکوگوی باش.
فردوسی.
با مردم نکوگوی دژم مباش. (منتخب قابوسنامه ص 43).
چون وصل نکورویان مطبوع و دل انگیز
چون لفظ نکوگویان مشروح و مفسر.
ناصرخسرو.
یا نکوگوی باش یا ابکم.
سنائی.
مغی را که با من سر و کار بود
نکوگوی هم حجره و یار بود.
سعدی.
نکوگویان نصیحت می کنندم
ز من فریاد می آید که خاموش.
سعدی.
، که نام دیگران را به نیکی برد. که محاسن و نیکی های دیگران را بیان کند. مقابل بدگوی:
چو آنکس نباشد نکوگوی من
که روشن کند عیب بر روی من.
سعدی.
یکی خوب کردار و خوش خوی بود
که بدسیرتان را نکوگوی بود.
سعدی
لغت نامه دهخدا
(پَ)
نغزگفتار. شیرین سخن. شیرین گفتار:
به شهنامه فردوسی نغزگوی
که از پیش گویندگان برد گوی.
اسدی.
نغزگویان که گفتنی گفتند
مانده گشتند و عاقبت خفتند.
نظامی.
دگر نغزگوئی زبان برگشاد
که تا چند کیخسرو و کیقباد.
نظامی.
چو یابی پرستنده ای نغزگوی
از او بیش ازین مهربانی مجوی.
نظامی
لغت نامه دهخدا
(لُ غَ وی ی)
منسوب به لغت، دانشمند علم لغت. مردی که دانش لغت دارد. دانای به علم لغت. عالم به لغت. ج، لغویون، لغویین:
چو ابن رومی شاعر چو ابن مقله دبیر
چو ابن معتز نحوی چو اصمعی لغوی.
منوچهری
لغت نامه دهخدا
(نِ)
لغزخوان
لغت نامه دهخدا
(بَ)
منسوب به لوبیه. لیبوی
لغت نامه دهخدا
(لی وَ / وِ)
عمل مردم لیوه
لغت نامه دهخدا
(نِ)
لغزخوان
لغت نامه دهخدا
منسوب به لولو. دارای لولو مرواریدی: جامه لولوی، لولو فروش، شیوه ایست از خط: واین آلت (قلم) که یاد کرده آمد سه گونه نهاده اند: یکی محرف تمام و آن خط کز آن آید آنراالجینی خوانند یعنی خط زرین و سوم محرف تمام و مستوی و آن خط کز آن قلم آید آنرا لولوی خوانند یعنی مرواریدین، قسمیظبله مرواریدک
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از لغوی
تصویر لغوی
مردی که دانش لغت دارد، عالم به لغت
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از غواوی
تصویر غواوی
جمع غاویه، ابر های بامداد
فرهنگ لغت هوشیار
جمع لغوی، واژه شناسان جمع لغوی در حالت رفعی (در فارسی مراعات این قاعده نکنند) : از تجدد و انقلاب لغویون هند که بگذریم
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از لغو گو
تصویر لغو گو
بیهوده گو ترفند باف
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از لغوی
تصویر لغوی
((لُ غَ یُ))
لغت شناس، وابسته به لغت، جمع لغویون
فرهنگ فارسی معین
لغت شناس، لفظپرداز، واژه شناس
متضاد: نحوی
فرهنگ واژه مترادف متضاد