جدول جو
جدول جو

معنی لغزگوی - جستجوی لغت در جدول جو

لغزگوی
(نِ)
لغزخوان
لغت نامه دهخدا

پیشنهاد واژه بر اساس جستجوی شما

طایفه ای از مردم قفقاز که از زمان های قدیم ساکن داغستان بوده و زبانشان ترکی است و به لهجه های مختلف تکلم می کنند، ساخته شده به وسیلۀ این قوم، رقص بومی این طایفه که با حرکات تند به صورت فردی یا گروهی اجرا می شود
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از لغوی
تصویر لغوی
مربوط به لغت، کسی که علم لغت می داند، لغت دان، زبان شناس
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از غزنوی
تصویر غزنوی
از مردم غزنه (غزنین) مثلاً سلطان محمود غزنوی
فرهنگ فارسی عمید
بیهوده گوی. نافرجام گوی
لغت نامه دهخدا
(لُ غَ)
قصیدۀ لغزی:
به لفظ پارسی و چینی و خماخسرو
به لحن مویۀ زال و قصیدۀ لغزی.
منوچهری (دیوان چ دبیرسیاقی ص 65)
لغت نامه دهخدا
(لَ وا)
سخن بیهوده. لغو، هیچکاره از هر چیزی. لغو، خطا. لغو، بانگ مرغ سنگخوار. لغط. (منتهی الارب)
لغت نامه دهخدا
(لُ)
موضعی است در شعر عروه بن معروف الاسدی، مشهور به ابن حجله. (از معجم البلدان)
لغت نامه دهخدا
(لُ غَ وی ی)
منسوب به لغت، دانشمند علم لغت. مردی که دانش لغت دارد. دانای به علم لغت. عالم به لغت. ج، لغویون، لغویین:
چو ابن رومی شاعر چو ابن مقله دبیر
چو ابن معتز نحوی چو اصمعی لغوی.
منوچهری
لغت نامه دهخدا
(لَ)
نام طائفه ای در قفقازو شاید لکز که یاقوت نام می برد چنانکه در مجمل التواریخ گلستانه (ص 162 و 163) نیز لکزیه آمده است: قومی از ساکنین قفقاز که اصل ایشان از مردم داغستان است و چون اقوام دیگری به داغستان هجوم کرده و سکنی گزیدند قسمتی از مردم آنجا ناچار از مهاجرت به شیروان وگرجستان و اراضی دیگر قفقاز شدند. مجموع نفوس آن که بالغ به پانصد هزار تن است به بیش از پنجاه قوم و قبیله تقسیم شده و جدا شده اند به حدی که زبان یکدیگر را نمیدانند و با زبان ترکی یا فارسی و عربی مقاصد خود را به یکدیگر میفهمانند و چون قسمتی از آنان موسوم به آوار هستند بعقیدۀ نژادشناسان آریائی می باشند. لزگی ها مردمی رشید و آزادمنش و عاشق حریت اند و مدتی طویل در تحت ریاست شیخ شامل برای تحصیل آزادی جنگهای مشهور داشته اند، قمۀ لزگی، رقص لزگی معروف است
لغت نامه دهخدا
(غَزْ وی ی)
منسوب به غزو. (از منتهی الارب) (آنندراج). رجوع به غزو شود
لغت نامه دهخدا
(لَ زِ)
که لغزیدن عادت اوست. معتاد به لغزش. اهل لغزش
لغت نامه دهخدا
(غَ نَ)
محمود بن سبکتگین را گویند. (از آنندراج) :
ناز و نیاز کار ایاز است و غزنوی
کآن بندۀ نیاز شد و این غلام ناز.
ملاشانی تکلو (از آنندراج).
چون این زاری به گوش غزنوی خورد
سرش غوطه به خون دل فروبرد.
حکیم زلالی (از آنندراج).
رجوع به محمود بن سبکتگین غزنوی شود
متوفی به سال 226 هجری قمری، ابن ربیع ازدی موصلی. از عبدالرحمن بن ثابت بن ثوبان و لیث بن سعد حدیث شنید، و احمد و یحیی و ابویعلی و دیگران از او حدیث سماع کردند. (از لسان المیزان ج 4 ص 418)
حکیم غزنوی، مجدودبن آدم سنائی:
بشنو این پند از حکیم غزنوی
تا بیابی در تن مرده نوی.
مولوی.
رجوع به سنایی شود
لغت نامه دهخدا
(غَ نَ)
منسوب است به غزنه. (آنندراج). منسوب است به غزنه که از بلاد هند است. (انساب سمعانی). منسوب به غزنین و غزنی. رجوع به غزنین شود.
- سلاطین غزنوی، رجوع به غزنویان شود
لغت نامه دهخدا
(پَ)
نغزگفتار. شیرین سخن. شیرین گفتار:
به شهنامه فردوسی نغزگوی
که از پیش گویندگان برد گوی.
اسدی.
نغزگویان که گفتنی گفتند
مانده گشتند و عاقبت خفتند.
نظامی.
دگر نغزگوئی زبان برگشاد
که تا چند کیخسرو و کیقباد.
نظامی.
چو یابی پرستنده ای نغزگوی
از او بیش ازین مهربانی مجوی.
نظامی
لغت نامه دهخدا
(نَ)
خوشبوی. که بوئی خوش و مطلوب دارد:
ز هر باغی آرم گلی نغزبوی
ز هر گل گلابی درآرم به جوی.
نظامی
لغت نامه دهخدا
(نَ)
نغزگفتاری. شیرین سخنی. عمل نغزگو:
فسانه بود خسرو در نکوئی
فسونگر بود وقت نغزگوئی.
نظامی
لغت نامه دهخدا
(لَ)
لخشانی. ملاست. لیزی
لغت نامه دهخدا
(پَ)
عادت و خوی کرده بر عیب کردن کارهای مردم
لغت نامه دهخدا
محمد بن احمد. او راست: شرح الاغزاوی علی نظم ابن عاشر. رجوع به معجم المطبوعات شود، سبز شدن شاخه های درخت: اغصنت الشجره، نبتت اغصانها. (از اقرب الموارد)
لغت نامه دهخدا
رجوع به بازگو شود
لغت نامه دهخدا
(نِ)
لغزخوان
لغت نامه دهخدا
تصویری از لغزشی
تصویر لغزشی
معتاد به لغزش، اهل لغزش
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از غزوی
تصویر غزوی
منسوب به غزو
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از لزگی
تصویر لزگی
منسوب به لزگستان از مردم لزگستان
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از لغوی
تصویر لغوی
مردی که دانش لغت دارد، عالم به لغت
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از غزنوی
تصویر غزنوی
منسوب به غزنه غزنی اهل غزنین از مردم غزنه
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از لغاز گوی
تصویر لغاز گوی
بردک گوی
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از لغز گو
تصویر لغز گو
کسی که از دیگران عیب گیرد لغاز خوان
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از لغوی
تصویر لغوی
((لُ غَ یُ))
لغت شناس، وابسته به لغت، جمع لغویون
فرهنگ فارسی معین
لغت شناس، لفظپرداز، واژه شناس
متضاد: نحوی
فرهنگ واژه مترادف متضاد