جدول جو
جدول جو

معنی لعسم - جستجوی لغت در جدول جو

لعسم
(سِ قَ)
تلعثم. تلعلم. (دزی)
لغت نامه دهخدا

پیشنهاد واژه بر اساس جستجوی شما

(مَ سِ)
جای آز. (منتهی الارب). جای آز وطمع. (آنندراج) (ناظم الاطباء) (از اقرب الموارد)
لغت نامه دهخدا
(سَ)
سیاهی آمیز شدن. (منتهی الارب)
لغت نامه دهخدا
(سِ حَ)
گزیدن به دندان. (منتهی الارب)
لغت نامه دهخدا
(لَ عَ)
سرخی لب که به سیاهی زند. (منتهی الارب). سیاه لبان که لب ایشان از غایت سرخی به سیاهی زند. (منتخب اللغات) ، سیاهی لب که نیکو نماید. (منتهی الارب)
لغت نامه دهخدا
(لُ)
جمع واژۀ العس و لعساء. (منتهی الارب)
لغت نامه دهخدا
(لِ)
موضعی است. (از معجم البلدان)
لغت نامه دهخدا
(زَ)
چشیدن، خاموش بودن از درماندگی در سخن و عجز نه از خردمندی، پیوسته بودن به راهی، لازم گرفتن. (منتهی الارب)
لغت نامه دهخدا
(خَ)
خشک شدن دست و قدم و کج گردیدن آن. (از منتهی الارب) : عسم القدم و الکف، مفصل و پیوندگاه دست یا پا خشک شد آنچنانکه کف قدم یا پا کج گردید، و چنین شخصی را در مذکر اعسم و در مؤنث عسماء گویند. (از اقرب الموارد)
لغت نامه دهخدا
(عُ سُ)
جمع واژۀ عسوم. (منتهی الارب) (از اقرب الموارد). رجوع به عسوم شود، جمع واژۀ عاسم. (ناظم الاطباء). رجوع به عاسم شود
لغت نامه دهخدا
(تَ لُ)
تلعثم: تلعسم فی امره، تلعثم. (اقرب الموارد). رجوع به تلعثم شود
لغت نامه دهخدا
(لَ عَ)
لعاب دهن. (منتهی الارب)
لغت نامه دهخدا
(لِ)
چرکین، تاریک. (این لغت با هر دو معنی ظاهراً از مجعولات شعوری است)
لغت نامه دهخدا
(لُ سُ)
آبراهۀ رودبار تنگ. ج، لهاسم. (منتهی الارب)
لغت نامه دهخدا
(لُ سَ)
رهگذر آب وادی که تنگ باشد. ج، لحاسم. (منتهی الارب)
لغت نامه دهخدا
(رِ)
دهی از دهستان بالا لاریجان شهرستان آمل. واقع در 14 هزارگزی رینه. کوهستانی سردسیر. دارای 1350 تن سکنۀ شیعه مازندرانی و فارسی زبان. آب آن از چشمه سار و رود خانه محلی. محصول آنجا غلات و لبنیات. شغل اهالی زراعت و گله داری و راه آنجا مالروست و دو زیارتگاه دارد. (فرهنگ جغرافیائی ایران ج 3)
لغت نامه دهخدا
(کَ سَ)
گورخر. (منتهی الارب) (از تاج العروس). ج، کعاسم. رجوع به کعاسم شود
لغت نامه دهخدا
(بَ طَ)
طمع داشتن. (غیاث اللغات) (آنندراج)
لغت نامه دهخدا
(اَ سَ)
مرد کج دست و پا از خشکی. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء). آنکه بندهای دست و پای خشک دارد. (تاج المصادر بیهقی). خشک دست. (مهذب الاسماء نسخۀ خطی). آنکه بند دست و پای او خشکیده باشد آنچنانکه کف و قدم و پایش خمیده شده باشد. (از اقرب الموارد). بند دست خشک شده باشد. (مصادر زوزنی). یقال: ’فی یده او قدمه عسم’. (اقرب الموارد). مؤنث: عسماء. (اقرب الموارد) (منتهی الارب) (مهذب الاسماء نسخۀ خطی)
لغت نامه دهخدا
تصویری از عسم
تصویر عسم
طمع کردن و آز داشتن، جمع کردن و کسب کردن
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از لعم
تصویر لعم
خدو خیو آب دهان
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از لعس
تصویر لعس
گزیدن به دندان سیاهی لب که نیکو نماید
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از لسم
تصویر لسم
چشیدن، خاموشی از درد در سخن، پیوسته به راهی
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از لهسم
تصویر لهسم
آبراهه تنگ
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از لحسم
تصویر لحسم
آبگذر دره رود
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از کعسم
تصویر کعسم
گورخر از جانوران
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از تعسم
تصویر تعسم
طمع داشتن
فرهنگ لغت هوشیار
از توابع بالا لاریجان آمل
فرهنگ گویش مازندرانی