لطیفه. تأنیث لطیف. هر چیز نکو. (آنندراج). چیزی نیک. (غیاث) ، گفتاری نرم. کلامی مختصر در غایت حسن و خوبی. فارسیان به معنی سخن نیکو استعمال کنند. (آنندراج). سخن باریک و خوش. چربک. خرده. نکته. دقیقه: بذله. ج، لطائف. کل اشاره دقیقه المعنی تلوح للفهم لاتسعها العباره کعلوم الاذواق. (تعریفات). صاحب کشاف اصطلاحات الفنون آرد: لطیفه عبارت است از نکته ای که مر آن را در نفوس تأثیری باشد به نحوی که موجب انشراح صدر و انبساط قلب گردد، (اصطلاح عرفان) در کشف اللغات گوید: لطیفه، نزد سالکان اشارتی که دقیق بود اما روشن شود از آن اشارت معنیی در فهم که در عبارت نگنجد، (اصطلاح تصوف) در لطائف اللغات آمده است: لطیفه در اصطلاح صوفیه عبارت است از اشارت دقیقی که مرتسم نبود در فهم از وی معنی و عبارت گنجایش آن نداشته باشد. و لطیفۀ انسانیه، حکمای نفس ناطقه را گویند. و درویشان دل را نامند و در حقیقت روح است. کذا فی کشف اللغات: لطیفه ای است در آن لب که هیچ نتوان گفت اگر دلم دهدی خلق را نمایم آن. فرخی. این چند لطیفه از نظم و نثر او ثبت می افتد. (ترجمه تاریخ یمینی). ای رهیده جان تو از یاد من ای لطیفه ی روح اندر مرد و زن. مولوی. گفت: این لطیفه بدیع آوردی و این نکته غریب گفتی. (سعدی). درویشی به مقامی درآمد که صاحب آن بقعه کریم النفس بود طایفۀ اهل فضل و بلاغت در صحبت او هر یک بذله و لطیفه ای همی گفتند. (سعدی). ملک را این لطیفه پسند آمد و گفت: اکنون سیاه را به تو بخشیدم کنیزک را چه کنم. (سعدی). شبهای دراز نخفتی و لطیفه ها گفتی. (سعدی). و هر یک بذله و لطیفه ای چنانکه رسم ظریفان باشد می گفتند. (سعدی). این لطیفه بر تاج کیخسرو نبشته بود. (سعدی). ای سرو حدیقۀ معانی جانی و لطیفۀ جهانی. سعدی. لطیفه ای است نهانی که عشق از آن خیزد که نام آن نه لب لعل و خط زنگاری است. حافظ. به سمع خواجه رسان ای ندیم وقت شناس ! به خلوتی که در او اجنبی صبا باشد لطیفه ای به میان آر و خوش بخندانش به نکته ای که دلش را بدان رضا باشد. حافظ. که میخورد و لطیفه می پندارد. (از جامعالتمثیل). لطیفه الانسانیه، هی النفس الناطقه المسماه عندهم بالقب و هی الحقیقه تنزل الروح الی رتبه قریبه من النفس مناسبه لها بوجه و مناسبه للروح بوجه و یسمی الوجه الاول الصدر و الثانی الفؤاد. (تعریفات) ، نکویی. (غیاث) ، نیکی، نرمی
لطیفه. تأنیث لطیف. هر چیز نکو. (آنندراج). چیزی نیک. (غیاث) ، گفتاری نرم. کلامی مختصر در غایت حسن و خوبی. فارسیان به معنی سخن نیکو استعمال کنند. (آنندراج). سخن باریک و خوش. چربک. خرده. نکته. دقیقه: بذله. ج، لطائف. کل اشاره دقیقه المعنی تلوح للفهم لاتسعها العباره کعلوم الاذواق. (تعریفات). صاحب کشاف اصطلاحات الفنون آرد: لطیفه عبارت است از نکته ای که مر آن را در نفوس تأثیری باشد به نحوی که موجب انشراح صدر و انبساط قلب گردد، (اصطلاح عرفان) در کشف اللغات گوید: لطیفه، نزد سالکان اشارتی که دقیق بود اما روشن شود از آن اشارت معنیی در فهم که در عبارت نگنجد، (اصطلاح تصوف) در لطائف اللغات آمده است: لطیفه در اصطلاح صوفیه عبارت است از اشارت دقیقی که مرتسم نبود در فهم از وی معنی و عبارت گنجایش آن نداشته باشد. و لطیفۀ انسانیه، حکمای نفس ناطقه را گویند. و درویشان دل را نامند و در حقیقت روح است. کذا فی کشف اللغات: لطیفه ای است در آن لب که هیچ نتوان گفت اگر دلم دهدی خلق را نمایم آن. فرخی. این چند لطیفه از نظم و نثر او ثبت می افتد. (ترجمه تاریخ یمینی). ای رهیده جان تو از یاد من ای لطیفه ی روح اندر مرد و زن. مولوی. گفت: این لطیفه بدیع آوردی و این نکته غریب گفتی. (سعدی). درویشی به مقامی درآمد که صاحب آن بقعه کریم النفس بود طایفۀ اهل فضل و بلاغت در صحبت او هر یک بذله و لطیفه ای همی گفتند. (سعدی). ملک را این لطیفه پسند آمد و گفت: اکنون سیاه را به تو بخشیدم کنیزک را چه کنم. (سعدی). شبهای دراز نخفتی و لطیفه ها گفتی. (سعدی). و هر یک بذله و لطیفه ای چنانکه رسم ظریفان باشد می گفتند. (سعدی). این لطیفه بر تاج کیخسرو نبشته بود. (سعدی). ای سرو حدیقۀ معانی جانی و لطیفۀ جهانی. سعدی. لطیفه ای است نهانی که عشق از آن خیزد که نام آن نه لب لعل و خط زنگاری است. حافظ. به سمع خواجه رسان ای ندیم وقت شناس ! به خلوتی که در او اجنبی صبا باشد لطیفه ای به میان آر و خوش بخندانش به نکته ای که دلش را بدان رضا باشد. حافظ. که میخورد و لطیفه می پندارد. (از جامعالتمثیل). لطیفه الانسانیه، هی النفس الناطقه المسماه عندهم بالقب و هی الحقیقه تنزل الروح الی رتبه قریبه من النفس مناسبه لها بوجه و مناسبه للروح بوجه و یسمی الوجه الاول الصدر و الثانی الفؤاد. (تعریفات) ، نکویی. (غیاث) ، نیکی، نرمی
مونث لطیف: و سخن نیکو سخن نغز بزله مونث لطیف: اقوال لطیفه اشارات لطیفه، گفتاری نغز مطلبی باریک و نیکو نکته: وشیث علیه السلام آن صحیفه را که متضمن سی لطیفه بود نگاه میداشت، بذله شوخی: سبک بدره زر در پیش روح افزا نهادند و بلطیفه سمک گفت که در خانه مطربان زربحساب خرج کنیم، نکته باریک دقیقه: لطیفه ایست در آن لب که هیچ نتوان گفت اگر دلم دهدی خلق را نمایم آن. (فرخی. عبد. 301)، اشارت دقیقی که از آن معنیی در ذهن خطور کند که آنرا نتوان تعبیر کرد جمع لطائف (لطایف)، یا لطیفه انسانی (انسانیه)، نفس ناطقه، دل روح
مونث لطیف: و سخن نیکو سخن نغز بزله مونث لطیف: اقوال لطیفه اشارات لطیفه، گفتاری نغز مطلبی باریک و نیکو نکته: وشیث علیه السلام آن صحیفه را که متضمن سی لطیفه بود نگاه میداشت، بذله شوخی: سبک بدره زر در پیش روح افزا نهادند و بلطیفه سمک گفت که در خانه مطربان زربحساب خرج کنیم، نکته باریک دقیقه: لطیفه ایست در آن لب که هیچ نتوان گفت اگر دلم دهدی خلق را نمایم آن. (فرخی. عبد. 301)، اشارت دقیقی که از آن معنیی در ذهن خطور کند که آنرا نتوان تعبیر کرد جمع لطائف (لطایف)، یا لطیفه انسانی (انسانیه)، نفس ناطقه، دل روح
یک لطیفه می شنوید: ناکامی شما لطیفه می گوئید: وقایع مهم و خوشایند درشرف وقوع می باشند یک دوست یک لطیفه می گوید: یک راز برملا میشود. - کتاب سرزمین رویاها
یک لطیفه می شنوید: ناکامی شما لطیفه می گوئید: وقایع مهم و خوشایند درشرف وقوع می باشند یک دوست یک لطیفه می گوید: یک راز برملا میشود. - کتاب سرزمین رویاها
قدیفه در فارسی: آبچین به پیمان که چیزی نخواهی رمن ندارم به مرگ آبچین و کفن (فردوسی) فرخشه سان پوسته رمن این واژه قطائف است که فارسیان قطایف گویند و گمان می رود که واژه (قطاب) را از آن برگرفته باشند، تاج خروس ازگیاهان جامه پرداز خوابناک، جمع قطائف (قطایف)، یا قطیفه حمام (حمامی)، قطیفه که پس از بیرون شدن از گرمابه تن را بدان خشک کنند: مگر قطیفه حمامی است خلعت وصل که می دهد بعاشق بتان لاله عذار هنوز عاشق مسکین نکرده خشک عرق که باز در بر بیگانه ای گرفته قرار، تاج خروس، گل جعفری
قدیفه در فارسی: آبچین به پیمان که چیزی نخواهی رمن ندارم به مرگ آبچین و کفن (فردوسی) فرخشه سان پوسته رمن این واژه قطائف است که فارسیان قطایف گویند و گمان می رود که واژه (قطاب) را از آن برگرفته باشند، تاج خروس ازگیاهان جامه پرداز خوابناک، جمع قطائف (قطایف)، یا قطیفه حمام (حمامی)، قطیفه که پس از بیرون شدن از گرمابه تن را بدان خشک کنند: مگر قطیفه حمامی است خلعت وصل که می دهد بعاشق بتان لاله عذار هنوز عاشق مسکین نکرده خشک عرق که باز در بر بیگانه ای گرفته قرار، تاج خروس، گل جعفری