جدول جو
جدول جو

معنی لطوخ - جستجوی لغت در جدول جو

لطوخ(لَ)
آنچه بدان چیزی آلوده گردد. (منتهی الارب). ج، لطوخات. هر چیز که عضو را بدان بیالایند. (بحرالجواهر). چیزی را گویند که عضو را بدان بیالایند، واحد اللطوخات. دارو که به چیزی مالند. (منتخب اللغات). مرارهالحمار تنفع من داء الثعلب و الدوالی لطوخاً. (ابن البیطار)
لغت نامه دهخدا
لطوخ(زَ)
لطخ. رجوع به لطخ شود
لغت نامه دهخدا
لطوخ
آلاینده
تصویری از لطوخ
تصویر لطوخ
فرهنگ لغت هوشیار

پیشنهاد واژه بر اساس جستجوی شما

تصویری از لوخ
تصویر لوخ
نوعی نی با گل های پرزدار که در آب می روید که در ساختن حصیر، پرده های حصیری و کارهای ساختمانی به کار می رود، لوئی
فرهنگ فارسی عمید
(زُ)
لطوخ. آلودن چیزی را. (منتهی الارب). برآلودن. (تاج المصادر) (زوزنی). آلودن. (منتخب اللغات). آغشتن، زراندود کردن، مفضض کردن. (دزی) ، به بدی متهم کردن. (منتخب اللغات) : لطخ بشر (مجهولاً) ، در بدی و تباهی افکنده شد، به شکم کف دست زدن یا به کف دست بر پشت کسی زدن نرم نرم. لطح. بعض العرب تقول لطخه بیده، اذا ضربه مثل لطحه . (منتهی الارب) ، لطخ المصباح بالنار، نزدیک کرد چراغ را به آتش برای افروختن آن. (دزی)
لغت نامه دهخدا
بردی، پیزر، دوخ، حفا، پاپیروس
، پاپورس
، لغت محلی گناباد و به معنی دوخ است که به عربی اسل و لمض و غریف گویند، گیاهی است که بر کنارۀ آبها روید و بوریا از آن بافند، (غیاث)، گیاهی است که در آب روید و از آن حصیر بافند و در خراسان بدان خربزه آونگ کنند و در هندوستان به فیل دهند، (برهان)، لخ، (جهانگیری)، رخ، (لغت محلی شوشتر ذیل کلمه رخ)، رجوع به لخ، دوخ، پیزر و بردی شود،
- پالانش را لوخ زدن، پیزر لای پالان کسی گذاشتن،
،
گوژ که مردم پشت خمیده باشد، خمیده و گوژ:
شود رخ زرد و پشتت لوخ گردد
تنت باریک همچون دوخ گردد،
زراتشت بهرام،
، صاحب آنندراج گوید: رشیدی گفته که ظاهراً کوخ باشد که لوخ نوشته یعنی خانه خرپشته مرادف کاخ، (انجمن آرا) (آنندراج)
لغت نامه دهخدا
(حَظظ)
تهمت کردن کسی را به قول یا به فعل. (منتهی الارب). تهمت کردن به چیزی بد از گفتار و کردار. (منتخب اللغات)
لغت نامه دهخدا
(طَ)
دهی است به حوف غربی و آن را طوخ مزید گویند. (معجم البلدان)
لغت نامه دهخدا
طوخ الخیل، قریۀ دیگری است به صعید غربی نیل و بدان طوخ بیت یمون گویند و طوه نیز خوانند. (معجم البلدان)
لغت نامه دهخدا
(زَ)
پناه بردن به سنگ و غار. (منتهی الارب)
لغت نامه دهخدا
(لَ طِ)
بدغذا. (منتهی الارب)
لغت نامه دهخدا
(لَ)
اندک. یقال: فی السماء لطخ من السحاب، ای قلیل منه. (منتهی الارب)
لغت نامه دهخدا
(نَ ضَ / ضِ کَ دَ)
به صورت لطوخ
لغت نامه دهخدا
(چِ)
نام قریه ای به اهواز یا آن مصحف توّج است که شهری است نزدیک شیراز. یاقوت گوید: قرأت فی کتاب اءخبار زفربن الحار تصنیف المدائنی اءبی الحسن بخط اءبی سعید الحسن بن الحسین السکری... قال اءبوالحسن و قوم یزعمون اءن زفربن الحارث ولد بلوّخ و یقال اًن لوّخ قریه من قری الاهواز و القیسیه ینکرون ذلک و قول القیسیه اقرب الی الحق لأن زفر قال لعبد الملک اءو للولید لو علمت اءن یدی تحمل قائم السیف ماقلت هذا فقال له عبدالملک حین صالحه سنه 71 هجری قمری) قد کبرت فلوکان ولد بلوخ فی الاسلام لم یکن کبیراً. قال محمد بن حبیب انما هو توّج و لوخ غلط و اﷲ اعلم... قلت و علی ذلک فلیس توج من قری الاهواز هی مدینه بینها و بین شیراز نیف و ثلاثون فرسخاً و هی من اءرض فارس. (از معجم البلدان)
لغت نامه دهخدا
(لُ)
بسیاری گوشت اندام. (منتهی الارب)
لغت نامه دهخدا
(زَ)
لطء. دوسیدن به زمین. (منتهی الارب). به زمین وادوسیدن. (زوزنی) ، چسبیدن، به چوب دستی زدن، زدن بر پشت به عصا. (منتهی الارب). رجوع به لطء شود
لغت نامه دهخدا
(لِطْ طی)
گول. (منتهی الارب)
لغت نامه دهخدا
(لَ)
و هو رغوه تصاعد من الدبس. رجوع به معالم القربه فی احکام الحسبه ص 115 شود
لغت نامه دهخدا
(لَ)
اصل. لخوخ، اصل عیب ناک. (منتهی الارب)
لغت نامه دهخدا
(لَ)
جمع واژۀ لطوخ
لغت نامه دهخدا
(مَ)
آلوده و چرکین وضع. (ناظم الاطباء)
لغت نامه دهخدا
(سُ)
آمیختن. (منتهی الارب)
لغت نامه دهخدا
تصویری از لوخ
تصویر لوخ
آمیختن
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از لطخ
تصویر لطخ
آلودگی تباهیدگی، اندک بد خور بد خوراک
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از طوخ
تصویر طوخ
چفته بستن (تهمت زدن)
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از لبوخ
تصویر لبوخ
پر گوشتی
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از لوخ
تصویر لوخ
نوعی نی که در آب می روید، لخ
فرهنگ فارسی معین
تصویری از لوخ
تصویر لوخ
خمیده، گوژپشت
فرهنگ فارسی معین