جدول جو
جدول جو

معنی لشکرک - جستجوی لغت در جدول جو

لشکرک
(لَ کَ رَ)
دهی از دهستان خرم آباد شهرستان تنکابن، واقع در 8 هزارگزی جنوب خاوری تنکابن و چهل هزارگزی خرم آباد. دشت. معتدل، مرطوب، مالاریائی. دارای 400 تن سکنه. شیعه. گیلکی و فارسی زبان. آب آن از رود خانه چشمه کیله. محصول آن برنج و جالیزکاری. شغل اهالی زراعت و راه آن مالرو است و ماشین برنج کوبی کوچکی دارد. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 3)
لغت نامه دهخدا

پیشنهاد واژه بر اساس جستجوی شما

تصویری از لشکر
تصویر لشکر
قسمتی از ارتش که عدۀ افراد آن در حدود دوازده هزار نفر است، گروه بسیار از سپاهیان، سپاه
لشکر انگیختن: حرکت دادن لشکر، برانگیختن لشکر به جنگ
لشکر جرار: لشکر آراسته و انبوه و بسیار
لشکر کشیدن: حرکت دادن لشکر به سوی دشمن
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از شکرک
تصویر شکرک
هر چیز مانند شکر، چیزی که به شکل شکر باشد، آنچه مانند شکر شیرین باشد
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از لشکرکشی
تصویر لشکرکشی
شغل و عمل لشکرکش، فرماندهی لشکر، فرستادن لشکر، آدات و ادوات جنگی به جایی
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از لشکری
تصویر لشکری
مربوط به لشکر، مقابل کشوری، فردی از لشکر، سرباز، نظامی، سپاهی
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از لشکرکش
تصویر لشکرکش
آنکه لشکر را به جنگ ببرد، فرمانده لشکر، لشکرگرا، لشکرگذار، سپه کش
فرهنگ فارسی عمید
(لَ کَ)
نام محلی کنار راه شمشک به طهران میان گردنۀ تلو و زرده بند در سی هزارگزی تهران
لغت نامه دهخدا
(لَ کَ کَ / کِ)
عمل لشکرکش. سوق جیش (با فعل کردن صرف شود). قشون کشی. تحشید. سپهسالاری: لشکرکشی خراسان به ابوالحسن سیمجور مقرر گشت. (ترجمه تاریخ یمینی ص 52).
بدستوری و رخصت راستان
به لشکرکشی گشت همداستان.
نظامی.
دلیریست هنجار لشکرکشی.
نظامی.
جهانستانی و لشکرکشی چه مانندست
به کامرانی درویش در سبکباری.
سعدی
لغت نامه دهخدا
(لَ کَ)
سپاه. سپه. جیش. جند. عسکر. (منتهی الارب). قال ابن قتیبه والعسکر، فارسی معرب. قال ابن درید و انما هو لشکر بالفارسیه و هو مجتمع الجیش. (المعرب جوالیقی ص 230). خیل. حشم. بهمه. (منتهی الارب). حثحوث. قشون. سریه. (دهار). رجل. جمیع. کتیبه. خمیس.زفر. زافره. صنتیت. ازور. فیلق. عجوز. غار. طحون. عرض [ع / ع / ع ر] . (منتهی الارب) :
خواسته تاراج کرده، سودهایت بر زیان
لشکرت همواره یافه چون رمه ی رفته شبان.
رودکی (در مقام نفرین).
سپاه اندک و رای و دانش فزون
به از لشکر گشن بی رهنمون.
ابوشکور.
شد آن لشکر و تخت شاهی به باد
چو پیچیده شد شاه را سر ز داد.
فردوسی.
نیاطوس جنگی برادرش بود
بدان جنگ سالار لشکرش بود.
فردوسی.
ز بهر طلایه یکی کینه توز
فرستاد با لشکری رزم یوز.
فردوسی.
نه از لشکر ما کسی کم شده ست
نه این کشور از خون لمالم شده ست.
فردوسی.
چنان لشکر گشن و چندین سوار
سراسیمه گشتند از کارزار.
فردوسی.
خروشی برآمد ز لشکر به زار
کشیدند صف بر در شهریار.
فردوسی.
کجا شیرمردان جنگاورند [نیساریان]
فروزندۀ لشکر و کشورند.
فردوسی.
بزد نای رویین و بربست کوس
بیاراست لشکرچو چشم خروس.
فردوسی.
همیشه خلیده دل و راهجوی
ز لشکر سوی دژ نهادند روی.
فردوسی.
به اندازۀ لشکر او نبودی
گر از خاک و از گل زدندی شیانی.
فرخی.
خوارزم گرد لشکرش ار بنگری هنوز
بینی علم علم تو به هر دشت و کردری.
عنصری.
بجوشید لشکر چو مور و ملخ
کشیدند از کوه تا کوه نخ.
عنصری.
لشکر چو سگان رمه و دشمن چون گرگ
وین کار سگ و گرگ و رمه با رمه بان است.
منوچهری.
برگل تر عندلیب گنج فریدون زده ست
لشکر چین در بهار خیمه به هامون زده ست.
منوچهری.
گفت سالار قوی باید به پروان اندرون
زانکه در کشور بود لشکر تن و سردار سر.
میزبانی بخاری.
عبداﷲ بیرون آمد و لشکر خود را بیافت پراکنده و برگشته. (تاریخ بیهقی). حجاج بن یوسف... برآمد بالشکر بسیار و ایشان را مرتب کرد. (تاریخ بیهقی). عبدالملک مروان با لشکر بسیار از شام قصد مصعب کرد. (تاریخ بیهقی). دلم بر احمد عبدالصمد قرار میگیرد که لشکر بدان بزرگی و خوارزمشاه مرده را به آموی رسانیدن تواند. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 374). هر دو لشکر بدان بلا صبر کردند. (تاریخ بیهقی ص 352). بگتکین چوگانی و پیرآخورسالار را بگفت تا بر میمنه بایستادند با لشکری سخت قوی. (تاریخ بیهقی). کوکبۀ بزرگ و لشکر و اعیان و رسول پیش آمد. (تاریخ بیهقی ص 355). نامه ها نسخت کردند سوی امیرک بیهقی که پیش از لشکر بیاید. (تاریخ بیهقی ص 360). امیر گفت: مبارک باد خلعت بر ما و بر خواجه و بر لشکر و بر رعیت. (تاریخ بیهقی ص 381). از در باغ شادیاخ تا در سرای رسول تمامی لشکر و اعیان برنشستند. (تاریخ بیهقی ص 376). معظم لشکر امیرسبکتکین را نیک بمالیدند. (تاریخ بیهقی). پدرش سواران برافکند و لشکر خواستن گرفت. (تاریخ بیهقی). پس از عید دوازده روز، نامه رسید از حاجب علی قریب و اعیان لشکر. (ابوالفصل بیهقی). و یوسف را بدان بهانه فرستادند که گفتند باد سالاری در سر وی شده است و لشکر چشم را سوی او کشیده. (تاریخ بیهقی). از جانب لشکر فور بانگی به نیرو آمد و فور را دل مشغول شد. (تاریخ بیهقی). لشکر را سلاح دادند و بامداد برنشست، کوسها فروکوفتند. (تاریخ بیهقی). در باب لشکر پایمردی ها کردی تا جمله روی بدو دادند. (تاریخ بیهقی).
خود نباید زان سپس لشکر ترا بر خلق دهر
ور ببایدت از نجوم آسمان لشکر کنی.
ناصرخسرو.
ترسم همی که گر تو نباشی ز لشکرش
بی تو نه قلب و میمنه ماند نه میسره.
ناصرخسرو.
به لشکر بنازد ملوک و همیشه
ز شاهان عصرند بر درش لشکر.
ناصرخسرو.
کس سه لشکر دید زیر چادری
وین حدیثی بس شگفت و نادر است.
ناصرخسرو.
چو من پادشاه تن خویش گشتم
اگر چند لشکر ندارم امیرم.
ناصرخسرو.
در لشکر زمانه بسی گشتم
پر گرد ازین شده ست ریاحینم.
ناصرخسرو.
با لشکرزمانه و با تیغ تیز دهر
دین و خرد بس است سپاه و سپر مرا.
ناصرخسرو.
لشکر و مردی و دین و داد باید شاه را
هر چهارش هست و تأیید الهی بر سری.
امیرمعزی.
لشکر از جاه و مال شد بددل
رعیت از بی زریست بیحاصل.
سنائی.
و بمشایعت او جملۀ لشکر و بزرگان برفتند. (کلیله و دمنه). و چون بلاد عراق و پارس به دست لشکر اسلام فتح شد. (کلیله و دمنه).
خضرالهامی که چون سکندر
لشکر کشد و جهان گشاید.
خاقانی.
ور ز ابنوس روز و شبم لشکری برآید
جز بهر نطع مدح چو تو مهتری ندارم.
خاقانی.
شطرنجی ثنای توام قائم زمانه
کز نطع مدحت تو برون لشکری ندارم.
خاقانی.
محمودوار بت شکن هند خوان از آنک
تاراج هند آز کند لشکر سخاش.
خاقانی.
میندیش اگر صبر من لشکری شد
دلت سنگ شد سنگ بر لشکر افکن.
خاقانی.
دانم که مه جبینی ای آسمان شکن
اما ندانم آنکه چه لشکر شکسته ای.
خاقانی.
جائی که عرض داد سپه رای روشنت
تا حشر از آن طرف نبرد لشکر آفتاب.
خاقانی.
دگر چه چاره کنم باز عشق لشکر کرد
به تیغ قهر دل خسته را مسخر کرد.
مجد همگر.
و لشکرمغول چون مور و ملخ از جوانب و حوالی درآمدند و پیرامون باروی بغداد نرگه زدند. (جامع التواریخ رشیدی) .من با لشکری چون مور و ملخ متوجه بغدادم. (جامع التواریخ رشیدی).
لشکر انعام نادیده به بانگی تفرقه ست
دفتر شیرازه ناکرده به بادی ابتر است.
جامی.
جان رفت و صبر و دین و دل ای عقل جمله رفت
لشکر گریختند چه جای شجاعت است.
کاتبی.
لشکر باد اگر جهان گیرد
شمع خورشید زان کجا میرد.
افتراض، مرسوم گرفتن لشکر. فرض، لشکر مرسوم گیر. اورم، معظم لشکر و لشکر ذوعظمت...: اجتهار، بسیار شمردن لشکر را. عرمرم، لشکر بسیار. استجمار، تجمر، مقیم کردن لشکر به دار الحرب. انهزام، شکست خوردن لشکر. هزیمت، شکست لشکر. هطلع، لشکر گران. هیضل، لشکر بسیار. تجمیر، مقیم گردانیدن لشکر به دارالحرب و باز نگردانیدن آنها را. (منتهی الارب). تجمیر، لشکر در ثعز فروگذاشتن. (تاج المصادر). رداح، لشکر گرانبار. منسر [م س / م س ] ، پاره ای از لشکر که مقدمۀ لشکر بزرگ باشند. منصال، جماعتی از لشکر کم از سی یا چهل. دافه، لشکر که به سوی دشمن مرور کند. دوثه، شکستن لشکر را. دهب، لشکر شکست خورده. صندید، جماعت لشکر. خال، علم لشکر. صرد، لشکر گران. قادمه الجیش، بزرگ لشکر. قیروان، معظم لشکر. سرّیه، پاره ای از لشکر از پنج نفر تا سیصد یا چهار صد. خضراء، لشکر گران که در آهن گرفته باشد خود را از سلاح. جحفل، لشکر عظیم. بریم، لشکری که از قبائل شتی گرد آمده باشد. لهام، لشکربسیار. عرام، بسیاری و تیزی و سختی لشکر. معره، کارزار لشکر بی حکم امیر. جخیف، لشکر بزرگ. جحفله، گردآوردن لشکر را. استجاشه، طلب کردن لشکر. مجنبه، هر اول لشکر. بعث، لشکر و گروهی که بجایی فرستند. (منتهی الارب). تجنید، لشکر گرد کردن. (دهار). کتیبه ملمومه و ململمه، لشکر فراهم آمده و در هم پیوسته. لکیک، لشکر درهم پیوسته. جیش مطناب، لشکر بزرگ و گران. (منتهی الارب). تکتیب، لشکر گروه گروه کردن. (تاج المصادر) .طهلس و طلهس، طحول، ملحاء، لهموم، لشکر گران. (منتهی الارب). تعبیه، لشکر به ترتیب بداشتن برای جنگ. (تاج المصادر). جیش لجب و جیش ذولجب، لشکر با فغان و شور و غوغا. الف مقلمه، لشکر باساز و سلاح. قمامسه، لشکرکشان روم. (منتهی الارب). صاحب آنندراج گوید: دریاشکوه، جنگجوی، جرار، شکسته، گسسته، برگشته از صفات و عروس و چشم خروس از تشبیهات اوست و با لفظ شکستن کنایه از مغلوب و ناتوان شدن و با لفظ کردن و کشیدن و آوردن و فراز آوردن و انگیختن به معنی فراهم آوردن و بالفظ بهم ریختن مستعمل است. کلمه لشکر با این کلمات ترکیب شود و افادۀ معانی خاص کند: آنچه به کلمه لشکر پیوندد:
لشکرآرا، لشکرآرائی، لشکرافروز، لشکرانگیز، لشکرانگیزی، لشکرپژوه، لشکرپناه، لشکرجای، لشکرخیز، لشکردار، لشکرداری، لشکرستان، لشکرشکر، لشکرشکن، لشکرشکنی، لشکرشکوف، لشکرشناس، لشکرفروز، لشکرکش، لشکرکشی، لشکرگاه، لشکرگذار، لشکرگشای، لشکرگه، لشکرگیر.
و مصادری پدید آورد چون: لشکر انگیختن و لشکر بردن و لشکر ساختن و لشکر شکستن. و لشکر کردن و هم اسامی مصدری که امثلۀ آن در فوق گذشت. رجوع به هر یک از این مدخل ها شود. و آنچه کلمه لشکر بدان پیوندد: پری لشکر (فردوسی) ، پس لشکر (فردوسی) ، سرلشکر و سر لشکری:
رعیت نوازی و سرلشکری
نه کاریست بازیچه و سرسری.
سعدی.
و غیره.
- امثال:
مثل لشکر بی سردار، مثل لشکر شکست خورده
لغت نامه دهخدا
(لَ کَ)
ابن طهمورث دیوبند. بانی شهر ’عسکر مکرم’ که در آغاز نام ’لشکر’ داشته ودر خوزستان واقع است. (نزهه القلوب چ لیدن ص 112)
لغت نامه دهخدا
(لَ کَ)
نام موضعی به جنوب تستر، بنا کردۀ لشکربن طهمورث. نام جدیدتر آن عسکر مکرم است. (نزهه القلوب چ لیدن ص 112 و 215)
ظاهراً نام موضعی بوده است به سیستان. یا آن تصحیف بسکر است. (تاریخ سیستان ص 159)
لغت نامه دهخدا
(شَ کَ رَ)
نام میوه ایست. (از آنندراج) (از ناظم الاطباء) : شکرک که سبزی اوشار است تا خام است در شیرینی پخته بکار است. (فرودسیۀ ملاطغرا، از آنندراج) ، متبلور از مادۀ شکرین چیزی: شکرک زدن شیره و دوشاب و نیز شکر و جز آن، بلورگونه که در شیرۀ شکر و شیرۀ انگورو مانند آن پیدا آید. (یادداشت مؤلف) :
شکرک از آن دو لبک تو بچنم اگر تو یله کنی
به سرک تو که بزنمت به پدر اگر تو گله کنی.
(منسوب به عنصری، از المعجم فی معاییر اشعار العجم).
- شکرک بستن، متبلور شدن. تبلور. شکرک زدن. تبلورچیزها چون شیرۀ چغندر یا شیرۀ انگور و هرچه بدانها ماند. (یادداشت مؤلف). و رجوع به ترکیب شکرک زدن شود.
- شکرک زدن، شکرک بستن. رس انداختن. متبلور شدن، چنانکه شیرۀ انگور و جز آن. (یادداشت مؤلف). و رجوع به ترکیب شکرک بستن شود.
- شکرک زده، رس انداخته. متبلور. شکرک بسته. (یادداشت مؤلف)
لغت نامه دهخدا
(لَ کَ)
منسوب به لشکر، سپاهی. مرد سپاهی. (غیاث). مقابل کشوری. مقابل شهری. جندی. یک تن از افراد سپاه. عسکر. مرد جنگ. یکی از افراد لشکر. ج، لشکریان: و مردمان وی (دیلمان خاصه) همه لشکریانند یا برزیگر. (حدودالعالم). مردمان این ناحیت جز لشکری و برزیگر نباشند. (حدود العالم).
گزین کرد هشتاد تن نوذری
همه گرزدار و همه لشکری.
فردوسی.
که از شاه و دستور و ازلشکری
بر آن گونه نشنید کس داوری.
فردوسی.
مکن تیزمغزی و آتش سری
نه زینسان بود مهتر و لشکری.
فردوسی.
پس پشت بدشارسان هری
به پیش اندرون تیغزن لشکری.
فردوسی.
چنین داد پاسخ که گر مهتری
بیابی، مکن جنگ با لشکری.
فردوسی.
بدانست شهری و هم لشکری
کزان کار شور آید و داوری.
فردوسی.
پراکنده شهری و هم لشکری
همی جست هر کس ره مهتری.
فردوسی.
یاری گزیدم از همه گیتی پری نژاد
زان شد به پیش چشم من امروز چون پری
لشکر برفت و آن بت لشکرشکن برفت
هرگز مباد کس که دهد دل به لشکری.
فرخی.
آلتونتاش... گفت بنده را خوشتر آن بود که چون پیر شده است از لشکری دست بکشیدی. (تاریخ بیهقی). وی پیر شده است و از وی کاری نمی آیدمراد وی آن است که از لشکری توبه کند و به تربت امیرماضی بنشیند. (تاریخ بیهقی). پس از فرمان های ما بر مثال تو کار باید کرد لشکری و رعیت را. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 398). کار از درجۀ سخن به درجۀ شمشیر کشید و رعیت و لشکری میل سوی عیسی کردند. (تاریخ بیهقی ص 341).
چوچاره نبد شهری و لشکری
گرفتند زنهار و خواهشگری.
اسدی (گرشاسب نامه ص 310).
ز شاهانی ار پیشه ور گوهری
پدر ورزگر داری ار لشکری.
اسدی (گرشاسب نامه ص 19).
ترا خط قید علوم است و خاطر
چوزنجیر مرکب لشکری را.
ناصرخسرو.
آنکه تنها سپاهی است آن مردم حشری هزیمت کرد و لشکری چون هزیمت دید نیز براندن گرفت. (تاریخ سیستان).
غریق منت و احسان بیشمار تواند
ز لشکری و رعیت ز عامی و علوی.
سوزنی.
در عراق و کهستان قحطسالی عظیم بود لشکری به رنجی تمام به بغداد رسید. (راحهالصدور راوندی). چنین گوید برزویۀ طبیب مقدّم اطبای پارس که پدر من از لشکریان بود. (کلیله و دمنه). و لشکری ورعیت بر طاعت و عبودیت بیارامید. (کلیله و دمنه).
یار چون لشکری شود من نیز
بر پیش لشکری توانم شد.
خاقانی.
لشکریان را از برای دفع شر و اطفاء آن نایره برنشاند. (سندبادنامه ص 202). در تقوی تا بحدی بود که در ابتدا مادرش مرغی بریان کرده بود گفت بخور که در خانه خود پرورده ام و در هیچ شبهت نیست. احمد گفت روزی به بام همسایه برشد و از آن بام دانه ای چند بخورد و آن همسایه لشکری بود، حلق مرا نشاید. (تذکره الاولیاء عطار). نقل است که ابراهیم روزی به صحرا رفته بود، لشکریی پیش آمد گفت تو چه کسی، گفت بنده ای. گفت آبادانی از کدام طرف است اشارت به گورستان کرد. آن مرد گفت بر من استخفاف میکنی و تازیانه ای چند بر سر او زد. (تذکره الاولیاء عطار). مسکین در این سخن که پادشه پسری به صید از لشکریان دور افتاده... (گلستان).
وگر ترک خدمت کند لشکری
شود شاه لشکرکش از وی بری.
سعدی.
ای کودک لشکری که لشکرشکنی
تا کی دل ما چو قلب لشکر شکنی.
سعدی.
عشق و دوام عافیت مختلفند سعدیا
هرکه سفر نمیکند دل ندهد به لشکری.
سعدی.
چون دست رس نماند مرا لشکری شدم
دنیا به دست نامد و دین رفت برسری.
سعدی.
جان بدهم و بندهم خاک درت ز دست
هر چند باددست بود مرد لشکری.
مکی طولانی.
صنمی لشکریم غارت دل کرد و برفت
آه اگر عاطفت شاه نگیرد دستم.
حافظ.
عسکره، لشکری گردیدن. (منتهی الارب)
لغت نامه دهخدا
(لَ کَ)
نام یکی از سرداران دیلم که با سپاهیان خود به اصفهان حمله برد و همانجا به دست کیغلغ کشته شد. در ترجمه محاسن اصفهان آمده: لشکری رئیس دیلمان در سال 319 هجری قمری با غلبۀ لشکریان روی به قصد اصفهان نهاد و ایشان را بقسمت اموال و ضیاعات و اباحت اطفال و عورات امیدهای بسیار و وعده بیشمار میداد اصفهانیان بر تمسک به عروه الوثقاء دعاآغاز کردند و زبان بزاری و خشوع برگشودند. چون بجانب قلعۀ ماربین رسید احمد بن کیغلغ بیرون آمد و او رابه قتل آورده سرش را به شهر روانه کرد:
جاء اللعین اللشکری بعصبه
مخذوله مثل الدبا متبدّدا
فرموا بسهم کیغلغی صائب
مازال ینفذفی الطغاه مسدداً
فتوا کلوا و تخاذلوا و تقطروا
جرحی و قتلی فی الفیافی همدا
لولا الامیر و حفظه لبلادنا
کنا عناه او وحوشاً ابّدا
لما رأیت باصفهان و قطرها
زرعاً و لاضرعاً و لامستوقدا
فرّالکماه و ذب ّ عنا وحده
واللیث یحمی خیسه متفردا.
(ترجمه محاسن اصفهان ص 84)
ابن عیسی بن سلیمان بن محمد درم کوب. چهارمین سلطان از سلاطین هرموز. رجوع به تاریخ عصر حافظ ج 1 ص 225 شود
لغت نامه دهخدا
(کَ کَرَ)
پرنده ای است سیاه و سفید که آن را عکه می گویند. (از آنندراج) (از انجمن آرا). عقعق. کسک. زاغچه. زاغی. کشک. (یادداشت مؤلف). قشقرک:
چندین هزار کوتر و قمری و کشکرک
با تا دادیم که برج کس او می پرانسی.
صابونی بزبان قزوینی (از آنندراج)
لغت نامه دهخدا
(نُ / نِ / نَ)
کشندۀ لشکر. قائدلشکر. سپه سالار. (آنندراج). سردار لشکر:
نترسد از انبوه لشکرکشان
گر از ابر باشدبرو سرفشان.
فردوسی.
چو بندوی خراد لشکرفروز
چو نستوه لشکرکش نیوسوز.
فردوسی.
آنکه چون روی به خوارزم نهاد از فزعش
روی لشکرکش خوارزم درآورد آژنگ.
فرخی.
لشکرکشان ز بهر تقرب به روز جشن
شاید اگر که دیده کنندی نثار او.
فرخی.
سال و مه لشکرکش و لشکرشکن
روز شب کشورده و کشورستان.
فرخی.
شاه گیتی خسرو لشکرکش لشکرشکن
سایۀ یزدان شه کشورده کشورستان.
عنصری.
سزد شاه ایران اگر سرکش است
که او را چو تو گرد لشکرکش است.
اسدی (گرشاسب نامه ص 258).
در معرض موازات بزرگان دولت و لشکرکشان ملک و اصحاب مناصب آمد. (ترجمه تاریخ یمینی ص 436).
چنان بود پرخاش رستم درست
که لشکرکشان را فکندی نخست.
نظامی.
زشاهان و لشکرکشان عذر خواست
که بر جز منی شغل دارید راست.
نظامی.
چو لشکرکشی باشدش رهشناس
ز دشواری ره ندارد هراس.
نظامی.
نوباوۀ باغ اولین صلب
لشکرکش عهد آخرین تلب.
نظامی.
دیباجۀ مروت و دیوان معرفت
لشکرکش فتوت و سردار اتقیا.
سعدی.
وگر ترک خدمت کند لشکری
شود شاه لشکرکش از وی بری.
سعدی.
کجا رأی پیران لشکرکشش
کجا شیده آن ترک خنجرکشش.
حافظ.
و بانی آن امیراعدل اعظم سپهدار ایران لشکرکش توران... (ترجمه محاسن اصفهان ص 57)
لغت نامه دهخدا
(زَ بَ دِ لَ کَ رَ)
دهی از دهستان لواسان کوچک است که در بخش افجۀ شهرستان تهران و در 5 هزارگزی باختر گلندوک و بر سر راه شوسۀ شمشک به تهران، کنار رود خانه جاجرود واقع است و اردوگاه تابستانی واحدهای لشکر یک در این محل واقع است. (از فرهنگ جغرافیائی ایران ج 1)
لغت نامه دهخدا
سپاه، جیش، حشم، رجل، قسمتی از ارتش که عده افراد آن در حدود دوازده نفر است
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از لشکری
تصویر لشکری
مرد سپاهی، مرد جنگ، مقابل کشوری
فرهنگ لغت هوشیار
پرنده ایست از راسته سبکبالان جزو دسته دندانی نوکان از تیره کلاغها که در اکثر نقاط کره زمین یافت میشود. این پرنده دارا قدی متوسط است (تقریبا باندازه یک کبوتر)، کشکرک دمی دراز دارد. رنگ پر هایش سیاه و سفید است. پر های سیاهش متمایل به بنفش و ارغوانی است و پرنده ای چابک و موذی و مزور و خوراکش دانه و میوه و حشرات و گوشت و تخم مرغان دیگر است. زیر سینه ماده آن سفید رنگ است. کشکرک بطور کلی پرنده ایست مضر زیرا تخم پرندگان مفید دیگر را میخورد نسل آنها را کم میکند. بنابر این از از دیاد نسل این پرنده باید جلوگیر کرد. بهترین طرز دفع آن شکار با تفنگ یا مسموم کردن طعمه های گوشتی این جانور است. نوک کشکرک نسبه طویل ولی کاملا قوی است. پنجه هایش بلند و منتهی بناخن های خمیده است. وی لانه اش را روی درختان بزرگ نزدک آبادیها بنا میکند. بسیار زود با انسان مانوس میشود و زبان صاحبش را درک مینماید و گاهی هم برخی صدا ها را تقلید میکند زاغی کلاغ راغی قشقره زاغ پیسه زاغ دو رنگ زاغ سیاه سفید عقعق عکعک عکه کراک
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از شکرک
تصویر شکرک
((ش کَ رَ))
لایه نازک شکر بر روی بعضی از تنقلات شیرین
فرهنگ فارسی معین
تصویری از لشکر
تصویر لشکر
((لَ کَ))
سپاه، واحد نظامی که به طور متوسط شامل سه تیپ است
فرهنگ فارسی معین
تصویری از لشکری
تصویر لشکری
سپاهی، سرباز
فرهنگ فارسی معین
((کَ کَ رَ))
پرنده ای است از راسته سبکبالان جزو دسته دندانی نوکان از تیره کلاغ ها که در اکثر نقاط کره زمین یافت می شود. کشکرک دمی دراز دارد. رنگ پرهایش سیاه و سفید است. پرنده ای چابک و موذی و مزور است و خوراکش دانه و میوه و حشرات و گوشت و تخم مرغان
فرهنگ فارسی معین
ارتشی، سپاهی، سرباز، نظامی
متضاد: کشوری
فرهنگ واژه مترادف متضاد
ارتش، جند، جیش، خیل، سپاه، سپه، عسکر، فوج، قشون، گند
فرهنگ واژه مترادف متضاد
استراتژی، تجنید، سوق الجیش
فرهنگ واژه مترادف متضاد
روستایی در تنکابن
فرهنگ گویش مازندرانی