سرمه کردن و آراستن زن خود را. (منتهی الارب) (آنندراج). سرمه کردن در چشم و خویشتن رازینت دادن و آراستن. (ناظم الاطباء). تزین و اکتحال زن. (از متن اللغه) (از اقرب الموارد) (از المنجد)
سرمه کردن و آراستن زن خود را. (منتهی الارب) (آنندراج). سرمه کردن در چشم و خویشتن رازینت دادن و آراستن. (ناظم الاطباء). تزین و اکتحال زن. (از متن اللغه) (از اقرب الموارد) (از المنجد)
نهری است به مرو و به وی منسوب است احمد رزیقی بن عیسی تلمیذ ابن المبارک. (منتهی الارب) (از تاج العروس). نام رودی که از مرو شاهجان گذرد چنانکه رود شاهجان. و این دورود بزرگ باشند که بیشتر صنایع مرو شاهجان بدین دو مشروب شود. (یادداشت مؤلف). نام نهری است در مرو. قبر بریده الاسلمی از صحابۀ پیغمبر در ساحل این شهر است و محلۀ بزرگی دارد که گویا مولد امام احمد حنبل باشد. این کلمه به تقدیم ’ز’ یعنی به شکل ’زریق’ خطاست. (از معجم البلدان)
نهری است به مرو و به وی منسوب است احمد رزیقی بن عیسی تلمیذ ابن المبارک. (منتهی الارب) (از تاج العروس). نام رودی که از مرو شاهجان گذرد چنانکه رود شاهجان. و این دورود بزرگ باشند که بیشتر صنایع مرو شاهجان بدین دو مشروب شود. (یادداشت مؤلف). نام نهری است در مرو. قبر بریده الاسلمی از صحابۀ پیغمبر در ساحل این شهر است و محلۀ بزرگی دارد که گویا مولد امام احمد حنبل باشد. این کلمه به تقدیم ’ز’ یعنی به شکل ’زریق’ خطاست. (از معجم البلدان)
ابوعبدالله الالهانی شامی، که ابن حبان او را از تابعان شمرده است. وی از ابوامامه روایت دارد و ارطاه بن منذر از او روایت کرده است. (از تاج العروس ج 6 ذیل مادۀ رزق). و رجوع به منتهی الارب شود یا رزیق اعمی. از کوفه بود. از ابوهریره روایت دارد. ازدی گفته بود: وی متروک الحدیث است. (از تاج العروس ذیل مادۀ رزق). و رجوع به منتهی الارب شود یا رزیق بن ورد. از راویان است. محمد بن عمرو او را در سدۀ دوم هجری دیده است. رجوع به منتهی الارب و تاج العروس ذیل مادۀ ’رزق’ شود یا رزیق بن هشام. از راویان است و از زیاد بن ابی عیاش روایت دارد. رجوع به منتهی الارب و تاج العروس ذیل مادۀ ’رزق’ شود یا رزیق بن سعید. از راویان است و از ابوحازم اعرج روایت دارد. رجوع به منتهی الارب و تاج العروس ذیل مادۀ ’رزق’ شود یا رزیق بن حیان ایلی. یحیی بن سعید انصاری از او روایت دارد. رجوع به منتهی الارب و تاج العروس ذیل مادۀ ’رزق’ شود از راویان است و ابوجعفر معنی بن عیسی از وی روایت کرده است. رجوع به منتهی الارب و تاج العروس ذیل مادۀ رزق شود ابوهبه. از راویان است و از ابوجعفر باقر روایت دارد. رجوع به منتهی الارب و تاج العروس ذیل مادۀ ’رزق’ شود یا رزیق بن زبیر. از مشایخ شیعه و راوی فقه است از ائمه. (الفهرست ابن ندیم)
ابوعبدالله الالهانی شامی، که ابن حبان او را از تابعان شمرده است. وی از ابوامامه روایت دارد و ارطاه بن منذر از او روایت کرده است. (از تاج العروس ج 6 ذیل مادۀ رزق). و رجوع به منتهی الارب شود یا رزیق اعمی. از کوفه بود. از ابوهریره روایت دارد. ازدی گفته بود: وی متروک الحدیث است. (از تاج العروس ذیل مادۀ رزق). و رجوع به منتهی الارب شود یا رزیق بن ورد. از راویان است. محمد بن عمرو او را در سدۀ دوم هجری دیده است. رجوع به منتهی الارب و تاج العروس ذیل مادۀ ’رزق’ شود یا رزیق بن هشام. از راویان است و از زیاد بن ابی عیاش روایت دارد. رجوع به منتهی الارب و تاج العروس ذیل مادۀ ’رزق’ شود یا رزیق بن سعید. از راویان است و از ابوحازم اعرج روایت دارد. رجوع به منتهی الارب و تاج العروس ذیل مادۀ ’رزق’ شود یا رزیق بن حیان ایلی. یحیی بن سعید انصاری از او روایت دارد. رجوع به منتهی الارب و تاج العروس ذیل مادۀ ’رزق’ شود از راویان است و ابوجعفر معنی بن عیسی از وی روایت کرده است. رجوع به منتهی الارب و تاج العروس ذیل مادۀ رزق شود ابوهبه. از راویان است و از ابوجعفر باقر روایت دارد. رجوع به منتهی الارب و تاج العروس ذیل مادۀ ’رزق’ شود یا رزیق بن زبیر. از مشایخ شیعه و راوی فقه است از ائمه. (الفهرست ابن ندیم)
نام موضعی به کجور مازندران. (سفرنامۀ رابینو ص 109 بخش انگلیسی). دهی از دهستان میان بند بخش نور شهرستان آمل، واقع در 32 هزارگزی جنوب باختری سولده و شش هزارگزی باختر جاده گلندرود به المده. کوهستانی، معتدل دارای 70 تن سکنۀ مازندرانی و فارسی زبان. محصول آن غلات و شغل اهالی زراعت و گله داری. راه آنجا مالرو است. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 3)
نام موضعی به کجور مازندران. (سفرنامۀ رابینو ص 109 بخش انگلیسی). دهی از دهستان میان بند بخش نور شهرستان آمل، واقع در 32 هزارگزی جنوب باختری سولده و شش هزارگزی باختر جاده گلندرود به المده. کوهستانی، معتدل دارای 70 تن سکنۀ مازندرانی و فارسی زبان. محصول آن غلات و شغل اهالی زراعت و گله داری. راه آنجا مالرو است. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 3)
درخور. سزا. سزاوار. شایان. شایستۀ. برازندۀ. زیبا. (زمخشری). ازدر. زیبندۀ. زیبای . برازای . برازا. جدیر. حقیق. قمین. خلیق. حری. قرف. (منتهی الارب). بابت . مستوجب: نگونسار آویزم او را به چاه که چاهست اورا بلایق نه گاه. فردوسی. آنچه لایق است ازو درباب خلق به ظهور آید و عدالت در قضیۀ او پیدا گردد. (تاریخ بیهقی ص 307). روانت بی خبر ماند از حقایق ترا فردوس باقی نیست لایق. ناصرخسرو. و به حال خردمند آن لایقتر که همیشه طلب آخرت را بر دنیامقدم دارد. (کلیله و دمنه). بصواب آن لایقتر که بر معالجت مواظبت کند. (کلیله و دمنه). امّا به مروت و حریت آن لایقتر که مرا بدین آرزوها برسانی. (کلیله و دمنه) : من عاشق زار تو چنانم که مپرس تو لایق عشق من چنانی که مگوی. خاقانی. هجر و وصل آن تست هرچه خواهیم آن ده لایق من آن باشد کاختیار بگذارم. عطار. دل و جان بر، چو لبت آن دارد کین همه لایق آن می یابم. عطار. نیست لایق عز نفس و مرد غر نیست لایق مشک و عود و کون خر. مولوی. آنکه هفت اقلیم عالم را نهاد هر کسی را هرچه لایق بود داد. سعدی. لایق قدر علما نباشد خودرا متهم گردانیدن. (کلیات، گلستان چ مصفا ص 91). گرت جان در قدم ریزم هنوزت عذر میخواهم که از ما خدمتی ناید چنان لایق که بپسندی. سعدی. میخواستمت پیشکشی لایق خدمت جان نیز حقیر است ندانم چه فرستم. سعدی. نه هر فرقی سزای تاج شاهی است نه هر سر لایق صاحب کلاهی است. امیرخسرو دهلوی. چه خوش نکته ای گفته اند اهل هند کزین خوبتر هیچ گفتار نیست هنرمند باید که باشد چو پیل کزین نوع هر جای بسیار نیست. به بیشه درون یا به درگاه شاه که او لایق اهل بازار نیست. ابن یمین. - امثال: به هر کس هر چه لایق بود دادند. چه آشی باشد که لایق قدح باشد. لایق آب ریختن بدست او نیست. لایق جفت کردن کفش او نیست. لایق نهادن تره برخوان او نیست. لایق هر خر نباشد زعفران. (جامعالتمثیل)
درخورِ. سزا. سزاوار. شایان. شایستۀ. برازندۀ. زیبا. (زمخشری). ازدرِ. زیبندۀ. زیبای ِ. برازای ِ. برازا. جدیر. حقیق. قمین. خلیق. حری. قَرف. (منتهی الارب). بابت ِ. مستوجب: نگونسار آویزم او را به چاه که چاهست اورا بلایق نه گاه. فردوسی. آنچه لایق است ازو درباب خلق به ظهور آید و عدالت در قضیۀ او پیدا گردد. (تاریخ بیهقی ص 307). روانت بی خبر ماند از حقایق ترا فردوس باقی نیست لایق. ناصرخسرو. و به حال خردمند آن لایقتر که همیشه طلب آخرت را بر دنیامقدم دارد. (کلیله و دمنه). بصواب آن لایقتر که بر معالجت مواظبت کند. (کلیله و دمنه). امّا به مروت و حریت آن لایقتر که مرا بدین آرزوها برسانی. (کلیله و دمنه) : من عاشق زار تو چنانم که مپرس تو لایق عشق من چنانی که مگوی. خاقانی. هجر و وصل آن تست هرچه خواهیم آن ده لایق من آن باشد کاختیار بگذارم. عطار. دل و جان بر، چو لبت آن دارد کین همه لایق آن می یابم. عطار. نیست لایق عز نفس و مرد غر نیست لایق مشک و عود و کون خر. مولوی. آنکه هفت اقلیم عالم را نهاد هر کسی را هرچه لایق بود داد. سعدی. لایق قدر علما نباشد خودرا متهم گردانیدن. (کلیات، گلستان چ مصفا ص 91). گرت جان در قدم ریزم هنوزت عذر میخواهم که از ما خدمتی ناید چنان لایق که بپسندی. سعدی. میخواستمت پیشکشی لایق خدمت جان نیز حقیر است ندانم چه فرستم. سعدی. نه هر فرقی سزای تاج شاهی است نه هر سر لایق صاحب کلاهی است. امیرخسرو دهلوی. چه خوش نکته ای گفته اند اهل هند کزین خوبتر هیچ گفتار نیست هنرمند باید که باشد چو پیل کزین نوع هر جای بسیار نیست. به بیشه درون یا به درگاه شاه که او لایق اهل بازار نیست. ابن یمین. - امثال: به هر کس هر چه لایق بود دادند. چه آشی باشد که لایق قدح باشد. لایق آب ریختن بدست او نیست. لایق جفت کردن کفش او نیست. لایق نهادن تره برخوان او نیست. لایق هر خر نباشد زعفران. (جامعالتمثیل)
فلان لصیقی، یعنی اوملاصق و در جنب من است. فلان لصقی و بلصقی، کذلک. (منتهی الارب). چسبیده. متصل: و کانت دارالطیفوری فی دارالروم من الجانب الشرقی بمدینه السلام، لصیقه دار یوحنابن ماسویه. (عیون الانباء ج 1 ص 177) ، اللصیق بنفسه، الخفیف علیها. (دزی)
فلان لصیقی، یعنی اوملاصق و در جنب من است. فلان لصقی و بلصقی، کذلک. (منتهی الارب). چسبیده. متصل: و کانت دارالطیفوری فی دارالروم من الجانب الشرقی بمدینه السلام، لصیقه دار یوحنابن ماسویه. (عیون الانباء ج 1 ص 177) ، اللصیق بنفسه، الخفیف علیها. (دزی)