جدول جو
جدول جو

معنی لزو - جستجوی لغت در جدول جو

لزو(لَ)
نام کرسی بخش در ’پوی د دم’ از ولایت تیر. نزدیک آلیه به فرانسه. دارای راه آهن و 2890 تن سکنه
لغت نامه دهخدا

پیشنهاد واژه بر اساس جستجوی شما

تصویری از لزوم مالایلزم
تصویر لزوم مالایلزم
در علوم ادبی در عروض شاعر در هر مصراعی یک یا چند چیز را لازم گیرد
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از لزوم
تصویر لزوم
واجب شدن، ضرورت، لازم بودن
لزوم مالایلزم: در علوم ادبی
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از لزوجت
تصویر لزوجت
چسبندگی، چسبنده بودن، چسبناک بودن، چسب داشتن
فرهنگ فارسی عمید
(لَ)
نام قصبه ای جزء دهستان قزقانچای بخش فیروزکوه شهرستان دماوند واقع در 39 هزارگزی شمال باختری فیروزکوه و 26 هزارگزی شمال راه شوسۀ فیروزکوه به تهران دارای 1500 تن سکنه شغل اهالی زراعت و نجاری و مکاری و راه مالرو است. مزرعۀ کهریز جزء این ده است و امامزاده ای دارد. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 1)
موضعی در حوالی آمل مازندران. (سفرنامۀ رابینو ص 40 بخش انگلیسی). رابینو لاریز را لزور گمان برده است. (بخش انگلیسی ص 130)
لغت نامه دهخدا
(سَ / سِ گَ دی دَ)
ضرورت داشتن. انفکاک نپذیرفتن
لغت نامه دهخدا
(لُ مِ یَ زَ)
به معنی ضروری گرفتن آنچه ضروری نیست. اعنات. رجوع به اعنات و رجوع به لزوم در اصطلاح عروض شود
لغت نامه دهخدا
(نَ گُ تَ)
ضرورتاً. بالضروره. اضطراراً
لغت نامه دهخدا
(لُ)
منسوب به لزوم
لغت نامه دهخدا
(لُ می یَ)
تأنیث لزومی، قضیۀ شرطیۀ متصلۀ لزومیه. رجوع به قضیه شود. جرجانی در تعریفات گوید: ماحکم فیها بصدق قضیه علی تقدیر اخری لعلاقهبینهما موجبه لذلک. (تعریفات). اللزومیه الذهنیه، کونه بحیث یلزم من تصور المسمی فی الذهن تصوره فیه فیحقق الانتقال منه الیه کالزوجیه للاثنین. (تعریفات)
لغت نامه دهخدا
(لِ ءُ)
ژان فرانسوا. سازندۀ ترانه های مذهبی ودرامی. مولد پله سیل نزدیک آبویل (1763-1837 میلادی)
لغت نامه دهخدا
(زُ رَ)
لزب. برآمدن بعض چیزی در بعض، درچفسیدن. چسبیدن. (منتهی الارب). دوسیده شدن. (دهار) (تاج المصادر). دوسیدن. یعنی چفسیده شدن. لصوق. برچسبیده شدن. (ترجمان القرآن جرجانی) ، چسبیدن گل و خشک شدن آن، ثابت و بر پای بودن، خشک گردیدن سال. (منتهی الارب)
لغت نامه دهخدا
(لَ)
عجوزٌ لزوز، از اتباع است یعنی گنده پیر. (منتهی الارب)
لغت نامه دهخدا
(زِ)
برچفسیدن. (منتهی الارب). بچسبیدن. چسبندگی. لصوق. چسبیدن. دوسیده شدن. (زوزنی) (تاج المصادر). دوسیدن
لغت نامه دهخدا
(لُ)
کباده را گویند و آن کمان نرمی باشد که کمانداران بدان مشق کمان کشیدن کنند. (برهان) (آنندراج). لیزم. (آنندراج) :
ای به بازوی قوّت تو شده
مر فلک را کمان کمان لزوم.
سوزنی (از آنندراج)
لغت نامه دهخدا
(زَ)
لزم. لزام. لزمه. لزمان. پیوسته ماندن با کسی. لازم گردیدن وی را. (منتهی الارب). ملازم بودن به چیزی. لازم بودن بچیزی. (منتخب اللغات) ، چفسیدن. (دستور اللغه). لازم شدن. (زوزنی) (تاج المصادر). وجوب. (زمخشری). ضرورت. بایستن. واجب شدن حق بر کسی. (منتهی الارب) ، (اصطلاح عروض) در اصطلاح نحو، مقابل تعدی، در اصطلاح عروضیان آن است که منشی یا شاعر در هر فقره یا مصراعی آوردن یک یا چند چیز را لازم گیرد. اعنات. صاحب آنندراج آرد: و به اصطلاح لزوم آن است که منشی یا شاعر در هر مصرعی یا فقره ای آوردن یک و یا چند چیز لازم گیرد چنانکه اکثر شعرا قصیدۀ لازم ’مو’ گفته اند و این مطلع از قصیدۀ شانی تکلو است که بر این صنعت گفته:
ای که بر هر سر مویم ز تو صد بند بلاست
موی مویم به گرفتاری عشق تو گواست.
و قصیدۀ کاتبی که به التزام شترحجره گفته مشهور است. یحیی کاشی نیز ملتزم آن شده و این مطلع ازوست:
شتر در حجره از گرماست پنهان
شترحجره است حرف ساربانان.
عماد اکبر در این رباعی لفظ چشم سه بار لازم گرفته:
چشم تو که چشمش مرساداز چشمم
چشمی است که چشمها گشاد از چشمم.
تا چشم تو شد چشم مرا چشم و چراغ
جز چشم تو چشمه ها فتاد از چشمم.
علینقی ایراد نام دو جانور در این رباعی التزام گرفته:
ای در مردی چو باز و در کین چو عقاب
عنقا بهوائی و چو طوطی بخطاب
از باده بطی فرست این قمری را
چون خون خروس در شب همچو غراب.
مولانا لطف اﷲ نیشابوری در رباعی ذیل چهار گل و چهار سلاح و چهار عنصر آورده:
گل داد پریرو درعۀ فیروزه به باد (؟)
دی جوشن لعل لاله بر خاک فتاد
داد آب سمن خنجرمینا امروز
یاقوت سنان آتش نیلوفر داد.
صاحب کشاف اصطلاحات الفنون گوید: لزوم بضم لام و تخفیف زای نزد علماء فن بدیع بنابر آنچه در مجمع الصنایع گفته آن است که شاعر در هر مصراع یا هر بیتی چیزی لازم گیرد. چنانکه سیفی لفظ سیم و سنگ را در هر مصراع لازم گرفته و گفته:
ای نگار سنگدل وی لعبت سیمین عذار
مهر تو اندر دلم چون سیم در سنگ استوار
سنگدل یاری و سیمین برنگاری آنکه هست
همچو نقش سیم و سنگ اندر دل من پایدار.
و هکذا فی جامع الصنایع و عند اهل المناظره. و یسمی بالملازمه والتلازم و الاستلزام ایضاً. کون الحکم مقتضیاً لحکم آخر بان یکون اذا وجد المقتضی وجد المقتضی وقت وجوده ککون الشمس طالعه و کون النهار موجوداً. فان الحکم بالاول مقتض للحکم بآلاخر و لایصدق معنی الاقتضاء علی المتفقین فی الوجود ککون الانسان ناطقاً و کون الحمار ناهقاً فلاحاجه الی تقیید الاقتضاء بالضروری. ثم انه خص اللزوم بالاحکام و ان کانت قد تتحقق بین المفردات ایضاً، اما لان اللزوم مختص فی الاصطلاح بالقضایا، و مایقعبین المفردات فلیس بمعتبر عندهم لان المنع و غیره جار فی الاستلزام بین الاحکام. فتأمل. و اما لانه لاینفک التلازم بین المفردات عن التلازم بین الاحکام فکانهم انما تعرضوا لما هو محط الفائده من اطراف الملازمات و احالوا مایعلم منه بالمقایسه علی المقایسه والحکم الاول یعنی المقتضی علی صیغه اسم الفاعل یسمی ملزوماً. والحکم الثانی یعنی المقتضی علی صیغه اسم المفعول یسمی لازماً. و قدیکون الاستلزام من الجانبین فان یتصور مقتضیاً یسمی ملزوماً و ان یتصور مقتضی یسمی لازماً. هکذا یستفاد من الرشیدیه و شرح آداب المسعودی و حواشیه - انتهی. لزوم الخارجی، کونه بحیث یلزم من تحقق المسمی فی الخارج تحققه فیه و لایلزم من ذلک انتقال الذهن کوجود النار لطلوع الشمس. (تعریفات) ، و عند المنطقیین عباره عن امتناع الانفکاک عن الشی ٔ یسمی لازماًو ذلک الشی ٔ ملزوماً والتلازم عباره عن عدم الانفکاک من الجانبین و الاستلزام عن عدمه من جانب واحد و عدم الاستلزام من الجانبین عباره عن الانفکاک بینهما کذا قال السید السند فی حاشیه شرح المطالع. وستعرف توضیح المقام عن قریب و قدیستعمل اللزوم مجازاً به معنی الاستعقاب کما مر فی لفظ القیاس، و عند الاصولیین عباره عن کون التصرف بحیث لایمکن رفعه کذا فی التوضیح فی باب الحکم و قد سبق فی فصل المیم من باب الحاء المهمله - انتهی. لزوم الوقف، عباره عن ان لایصح للواقف رجوعه ولالقاض آخر ابطاله. (التعریفات) ، لزوم بیع، در بیع مشروط. به آخر رسیدن مدت بیع و غیرقابل فسخ شدن آن. و نیز رجوع به اساس الاقتباس ص 79 در عنوان لزوم و عناد شود
لغت نامه دهخدا
(لِ زَ)
ده کوچکی از بخش مینودشت شهرستان گرگان، واقع در سه هزارگزی خاوری مینودشت دارای 40 تن سکنه. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 3)
لغت نامه دهخدا
(لَ)
مرهمی است که تا به شدن جراحت چسبان باشد. لازوق. (منتهی الارب). و قد یهیاء منه (من جلنار) لزوق للفتق الذی یصیر فیه الامعاء الی الانثیین. (ابن البیطار)
لغت نامه دهخدا
تصویری از لزوجه
تصویر لزوجه
لزوجت در فارسی: چسبندگی
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از لزوب
تصویر لزوب
چسبیدن چسبندگی، چسبیدن گل، خشک شدن گل، خشک گردیدن سال
فرهنگ لغت هوشیار
بایستی بایستیک منسوب به لزوم: پس اگر وضع مقدم در همه احوال مقتضی وجوب تالی بود موجبه کلی لزومی بود
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از لزوما
تصویر لزوما
ضرورتاً، اضطراراً، باید بایست فریچپان ضروره وجوبا
فرهنگ لغت هوشیار
بااعنات آنست که شاعر حرفی یا کلمه ای را که التزام آن واجب نباشد التزام کند و آنرا در هر بیت یا مصراع مکرر گرداند مثلا ملتزم گردد که قبل از حرف روی یک حرف را تا حرف آخر قصیده یا غزل تکرار کند در صورتیکه تکرار آن لازم نیست مثال: چشم بدت دور ای بدیع شمایل، ماه من و شمع جمع قیایل، جلوه کنان میروی و باز نیایی سرون ندیدم بدین صفت متمایل. درتمام این غزل التزام کرده سات که قبل از حرف روی - یعنی لام - همزه را - که ما ذدر فارسی آنرا تبدیل بیاء میکنیم - تکرار کند
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از لزوم داشتن
تصویر لزوم داشتن
بایستن لازم بودن ضرور بودن بایستن
فرهنگ لغت هوشیار
چسبندگی چسبناکی لزجی جمع لزوجات، چسبندگی و کشش مولکولی که در محلول های کلوئیدی موجود است چسبندگی
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از لزوجات
تصویر لزوجات
جمع لزوجه، چسبندگی ها جمع لزوجت
فرهنگ لغت هوشیار
بایستیک زبانزد فرزانی مونث لزومی. یا قضیه لزومیه . قضیه ایست که میان مقدم و تالی و شرط و مشروط آن لزوم و التزام عقلی باشد مقابل قضیه اتفاقیه
فرهنگ لغت هوشیار
لازم گردیدن ویرا، ولازم بودن به چیزی، پیوسته ماندن با کسی، لازم بودن به چیزی
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از لزوق
تصویر لزوق
چسبدارو چسبدگی دوسندگی چسبیدن دوسیدن، چسبندگی دوسندگی
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از لزوماً
تصویر لزوماً
((لُ مَ نْ))
ضرورتاً، حتماً
فرهنگ فارسی معین
تصویری از لزوم
تصویر لزوم
((لُ))
پیوسته ماندن با کسی، لازم شدن، ضرورت
فرهنگ فارسی معین
تصویری از لزوم
تصویر لزوم
بایستگی
فرهنگ واژه فارسی سره
احتیاج، اقتضا، اقتضا، ضرورت، نیاز، وجوب، وسن
فرهنگ واژه مترادف متضاد
پیاز وحشی
فرهنگ گویش مازندرانی
لزجت، دید
دیکشنری اردو به فارسی