جدول جو
جدول جو

معنی لدغه - جستجوی لغت در جدول جو

لدغه
نیش، گزش
تصویری از لدغه
تصویر لدغه
فرهنگ فارسی عمید
لدغه
(زَنَ)
لسعه. نهشه. نیش زدن مار و کژدم. (غیاث). گزیدن: و بدانکه هرجا گل است خاراست... و آنجا که در شاهوار است نهنگ مردم خوار است و لذت عیش دنیا را لدغۀ اجل در پس است. (گلستان).
- موضع لدغه، جای گزیدگی: و اذا شرب ماؤه او صب علی موضع اللدغه... (ابن البیطار)
لغت نامه دهخدا
لدغه
نیش زدن مار: مار کژدم نیش زدن (مار و کژدم جز آنها) گزیدن: و بدانکه هر جا گل است خار است... و آنجا که در شاهوار است نهنگ مردم خوار است و لذت عیش دنیا را لدغه اجل در پس است
فرهنگ لغت هوشیار

پیشنهاد واژه بر اساس جستجوی شما

تصویری از لدغ
تصویر لدغ
گزیدن، گزیدن با نیش، نیش زدن
فرهنگ فارسی عمید
شکستگی و گرفتگی زبان به طوری که حرف «س» را «ٍث» و «ر» را «غ» تلفظ کنند
فرهنگ فارسی عمید
(زِ)
لسع. تلداغ. گزیدن (چنانکه مار و کژدم). (منتهی الارب). گزش. گزیدن و زدن با دهان چنانکه در مار. (حریری). گزیدن کژدم. (تاج المصادر). گزیدن مار و کژدم و منج. (زوزنی) :
سده و دیدان و استسقاء و سل
کسر و ذات الصدر و لدغ و درد دل.
مولوی.
حدیث: لایلدغ المؤمن من جحر مرّتین. صاحب آنندراج گوید: گزیدن کژدم و مار و ابن حاج نوشته آنکه به مؤخر خود نیش زند مثل زنبور و کژدم، گزیدن آن را لدغ و لسع گویند و آنکه به دندان گزد مثل سگ و سباع و مار گزیدن آن را نهش نامند، طعن کردن کسی را به سخن. (منتهی الارب). طعنه زدن: لدغه بکلمه، طعنه زد او را
لغت نامه دهخدا
(لُدْ دَ)
همان لدّ حالیه است. شهر معروفی که در دشت شارون به مسافت سفر سه ساعت به جنوب شرقی یافا بر راه اورشلیم واقع بود که رومانیان مکرراً سوزانیدند و باز آباد گردیده و سپاسیانس آن را دیوسپولس یعنی شهر عطارد نامید لکن اسم قدیمش تا به حال باقی است و جاورجیوس مقدس نیز در آنجا مولود گردید. بوستیانس کلیسایی در آنجا بنا کرد که شرقیان آن را سوزانیدند. از آن پس باز معمور گردید و بعد خراب شد و لدّه بواسطۀ اینکه پطروس اینیاس را در آنجاشفا داد معروف است. (1ع 9:35) (قاموس کتاب مقدس)
لغت نامه دهخدا
(لِ دَ)
همزاد. (منتهی الارب). همسن. (و الهاء عوض من الواو لانه من الولاده و هما لدان). ج، لدات، لدون. (ولیدات و لیدون مصغر آن است نه لدیّات و لدیّون بشدّالیاء چنانکه بعضی به غلط میگویند) (منتهی الارب، ذیل ولد). ترب. لنگه
لغت نامه دهخدا
(دُ غَ / غِ)
لقب زنی گول و احمق از قبیلۀ عجل که مثل است در حماقت: أحمق من دغه. (از منتهی الارب) (از اقرب الموارد). و رجوع به دغینه شود
لغت نامه دهخدا
(دِ غَ)
زنی یا مردی کوتاه و فربه. آدمی سخت فربه و دموی. سخت فربه متمایل به کوتاهی و سرخی. سخت فربه با گوشتی پیچیده و سخت و خونی بسیار. بسیار فربه با گوشتی سخت. باقدی کوتاه و سخت فربه با گوشتی سخت. بسیار سرخ و فربه با گوشتی سخت. حذلم. (یادداشت مرحوم دهخدا)
لغت نامه دهخدا
(نُ غَ)
سپیدی بن ناخن. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء) (آنندراج) (از اقرب الموارد)
لغت نامه دهخدا
(لَ ثَ غَ)
دهان. (منتهی الارب)
لغت نامه دهخدا
(لُ غَ)
گرفتن زبان یا شکستگی زبان که حرف سین را ثاء گفتن یا راء را غین یا لام و سین را ثاء و گاف را جیم یا حرفی را بجای حرفی دیگر گویند یا نیکو برداشته ناشدن زبان جهت گرانی. (منتهی الارب). صاحب ذخیرۀ خوارزمشاهی گوید: لثغه، چنان باشد که حرفهاء چون سین و راء و غیر آن درست نتوان گفت
لغت نامه دهخدا
(لُ دَ)
الحسن بن عبدالله ، المعروف بلغده و لکذه ایضاً الاصبهانی ابوعلی. قدم بغداد و کان جیدالمعرفه بفنون الادب حسن القیام بالقیاس موفقاً فی کلامه و کان اماماً فی النحو و اللغه و کان فی طبقه ابی حنیفه الدینوری... و کان بینهما مناقضات. قال حمزه بن حسن الاصبهانی فی کتاب اصبهان و أقدم علی بن رستم الدیمیری من سامرا ابراهیم بن غیث البغدادی و کان اصبهانیاً فخرج فی صغره الی العراق فبرع فی علم النحو و اللغه و هو جد عبدالله بن یعقوب الفقیه و روی عن ابی عبیده و ابی زید... و عن ابی اسحاق ابراهیم بن غیث و ابی عمر الخرقی و هو اول من قدم اصبهان من اهل الادب و اللغه و عن الباهلی صاحب الاصمعی و عن الکرمانی صاحب الاخفش اخذ ابوعلی لغده علی اللغه و کان ابوعلی یحضر مجلس ابی اسحاق و یکتب عنه ثم خالفه و قعد عنه و جعل ینقض علیه ما یملیه. قال حمزه و أنبانا من تقدم من اهل اللغه من اصبهان و صار فیها رئیساً یؤخذ عنه جماعه منهم ابوعلی لغده و کان رأساً فی اللغه و العلم و الشعر و النحو حفظ فی صغره کتب ابی زید و ابی عبیده و الاصمعی ثم تتبع مافیها فامتحن بها الاعراب الوافدین اصبهان و کانوا یغدون علی محمد بن یحیی بن ابان فیضربون خیمهم بفناء داره فی باغ سلم بن عود و یقصدهم ابوعلی کل یوم فیلقی علیهم مسائل شکوکه من کتب اللغه و ثبت تلک الاوصاف عن الفاظهم فی الکتاب الذی سماه کتاب النوارد ثم لم یکن له فی آخر ایامه نظیر له بالعراق. قال و کتاب النوادر هذا کتاب کبیر یقوم بازاء کل ما خرج الی الناس من کتب ابی زید فی النوادر و له من الکتب الصغار کتاب الصفات کتاب خلق الانسان، کتاب خلق الفرس. و کتب اخر کثیره من صغارالکتب و له ردود علی علماء اللغه و علی رواه الشعر والشعراء قد جمعناها نحن فی کتاب و انفذناه الی ابی اسحاق الزجاج رحمه الله. قال محمد بن اسحاق الندیم و له من التصانیف کتاب الرد علی الشعراء نقضه علیه ابوحنیفه الدینوری. کتاب النطق. کتاب الرد علی ابی عبید فی غریب الحدیث. کتاب علل النحو. کتاب مختصر فی النحو. کتاب الهشاشه و البشاشه. کتاب التسمیه. کتاب شرح معانی الباهلی. کتاب نقض علل النحو. کتاب الرد علی ابن قتیبه فی غریب الحدیث و افرد حمزه الاصبهانی فی کتاب اصبهان اشعاراً للغده منها:
ذهب الرجال المقتدی بفعالهم
و المنکرون لکل امر منکر
و بقیت فی خلف یزین بعضهم
بعضاً لیستر معور من معور
ما اقرب الاشیاء حین یسوقها
قدر و ابعدها اذا لم تقدر
الجد انهض بالفتی من کسره
فانهض لجد فی الحوادث او ذر
و اذا تسعرت الامور فارجها
و علیک بالامر الذی لم یعسر
و من شعره ایضاً:
خیر اخوانک المشارک فی الم
ر و این الشریک فی المر اینا
الذی ان شهدت سرک فی القو
م و ان غبت کان اذناً و عینا
مثل تبر العقیان ان مسه النا
ر جلاء الجلاد فازداد زینا
و اخوالسوء این یغب عنک یسبع
ک و ان یحضر یکن ذلک شینا
جیبه غیرناصح و مناه
ان یعیب الخلیل افکا و میناً
فاصر منه و لاتلهف علیه
ان صرماً له کنقدک دیناً
و من شعره ایضاً:
بذلت لک الصفاء بکل جهدی
و کنت کما هویت فصرت فزا
جرحت بمدیه فخرزت انفی
و حبل مودتی بیدیک حزاً
و لم تترک الی صلح مجازاً
ولا فیه لمطلبه مهزا
ستمکث نادماً فی العیش منی
و تعلم ان رأیک کان عجزاً
و تذکرنی اذا جربت غیری
و تعلم اننی لک کنت کنزاً.
(معجم الادباء ج 3 صص 82- 84).
رجوع به ابوعلی لذکه و ابوعلی حسن بن عبدالله شود
لغت نامه دهخدا
(لُدْ دا غَ)
مرد آزارنده و ناخوش کن مردم. (منتهی الارب)
لغت نامه دهخدا
(لَ غا)
جمع واژۀ لدیغ. (منتهی الارب)
لغت نامه دهخدا
(لَ مَ)
لدمه من خبر، پاره و اندکی از خبر. (منتهی الارب)
لغت نامه دهخدا
(لَ نَ)
تأنیث لدن. نرم. (منتهی الارب)
لغت نامه دهخدا
(صُ غَ)
جای نرم که میان گوشۀابرو و گوش است. (غیاث اللغات). رجوع به صدغ شود
لغت نامه دهخدا
(رَ دَ غَ)
ردغه. رجوع به ردغه شود
لغت نامه دهخدا
(رَ غَ)
ردغه. آب و گل تنک. (ناظم الاطباء) (منتهی الارب) (آنندراج). گل تنک. ج، ردغ، رداغ. (مهذب الاسماء) (از اقرب الموارد) ، گلزار سخت. ج، ردغ، ردغ. جج، رداغ. (ناظم الاطباء) (منتهی الارب) (آنندراج) (از اقرب الموارد) ، زردابۀ دوزخیان. (آنندراج).
- ردغهالخبال، زردابۀ دوزخیان است. حدیث: من قال فی مؤمن ما لیس فیه وقفه اﷲ فی ردغهالخبال، حتی یخرج مما قال. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء). ج، ردغ، ردغات. (المنجد). عصارۀ اهل آتش. (از اقرب الموارد)
لغت نامه دهخدا
(لُ دَنْ نَ / لَ دَنْ نَ)
حاجت و نیاز. (منتهی الارب)
لغت نامه دهخدا
تصویری از لغه
تصویر لغه
لغت در فارسی یونانی تازی گشته واژه، سخن، فرهنگ، زبان
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از ردغه
تصویر ردغه
زردابه دوزخیان گل و لای سخت
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از صدغه
تصویر صدغه
گیجگاه جای نرم میان دو ابرو و گوش
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از لادغه
تصویر لادغه
مونث لادغ گزند رسان
فرهنگ لغت هوشیار
لثغه در فارسی: تک زبانی دهان گرفتن زبان و شکستگی آن بطوری که حرف سین را ثاء یآرا راغین گویند و مانند آن
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از لدغ
تصویر لدغ
گزیدن
فرهنگ لغت هوشیار
بر نام زنی از تیره ی} عجل {که از بسیار گولی نام او بر سر زبان هاست
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از لدنه
تصویر لدنه
نیاز
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از لداغه
تصویر لداغه
آزارنده: مرد
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از لدغ
تصویر لدغ
((لَ دْ))
گزیدن، نیش زدن
فرهنگ فارسی معین
((لُ غَ یا غِ))
گرفتن زبان و شکستگی آن به طوری که حرف سین را ثاء یا راء را غین گویند و مانند آن
فرهنگ فارسی معین