جدول جو
جدول جو

معنی لخوخ - جستجوی لغت در جدول جو

لخوخ
(لَ)
اصل. لخوخ، اصل عیب ناک. (منتهی الارب)
لغت نامه دهخدا

پیشنهاد واژه بر اساس جستجوی شما

تصویری از لوخ
تصویر لوخ
نوعی نی با گل های پرزدار که در آب می روید که در ساختن حصیر، پرده های حصیری و کارهای ساختمانی به کار می رود، لوئی
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از لخلخ
تصویر لخلخ
ضعیف، ناتوان، لاغر
فرهنگ فارسی عمید
(لَ)
آنچه بدان چیزی آلوده گردد. (منتهی الارب). ج، لطوخات. هر چیز که عضو را بدان بیالایند. (بحرالجواهر). چیزی را گویند که عضو را بدان بیالایند، واحد اللطوخات. دارو که به چیزی مالند. (منتخب اللغات). مرارهالحمار تنفع من داء الثعلب و الدوالی لطوخاً. (ابن البیطار)
لغت نامه دهخدا
(زَ)
دارو در بینی کسی ریختن. (منتهی الارب). دارو به بینی کسی واکردن. (تاج المصادر)
لغت نامه دهخدا
(چِ)
نام قریه ای به اهواز یا آن مصحف توّج است که شهری است نزدیک شیراز. یاقوت گوید: قرأت فی کتاب اءخبار زفربن الحار تصنیف المدائنی اءبی الحسن بخط اءبی سعید الحسن بن الحسین السکری... قال اءبوالحسن و قوم یزعمون اءن زفربن الحارث ولد بلوّخ و یقال اًن لوّخ قریه من قری الاهواز و القیسیه ینکرون ذلک و قول القیسیه اقرب الی الحق لأن زفر قال لعبد الملک اءو للولید لو علمت اءن یدی تحمل قائم السیف ماقلت هذا فقال له عبدالملک حین صالحه سنه 71 هجری قمری) قد کبرت فلوکان ولد بلوخ فی الاسلام لم یکن کبیراً. قال محمد بن حبیب انما هو توّج و لوخ غلط و اﷲ اعلم... قلت و علی ذلک فلیس توج من قری الاهواز هی مدینه بینها و بین شیراز نیف و ثلاثون فرسخاً و هی من اءرض فارس. (از معجم البلدان)
لغت نامه دهخدا
(سُ)
آمیختن. (منتهی الارب)
لغت نامه دهخدا
بردی، پیزر، دوخ، حفا، پاپیروس
، پاپورس
، لغت محلی گناباد و به معنی دوخ است که به عربی اسل و لمض و غریف گویند، گیاهی است که بر کنارۀ آبها روید و بوریا از آن بافند، (غیاث)، گیاهی است که در آب روید و از آن حصیر بافند و در خراسان بدان خربزه آونگ کنند و در هندوستان به فیل دهند، (برهان)، لخ، (جهانگیری)، رخ، (لغت محلی شوشتر ذیل کلمه رخ)، رجوع به لخ، دوخ، پیزر و بردی شود،
- پالانش را لوخ زدن، پیزر لای پالان کسی گذاشتن،
،
گوژ که مردم پشت خمیده باشد، خمیده و گوژ:
شود رخ زرد و پشتت لوخ گردد
تنت باریک همچون دوخ گردد،
زراتشت بهرام،
، صاحب آنندراج گوید: رشیدی گفته که ظاهراً کوخ باشد که لوخ نوشته یعنی خانه خرپشته مرادف کاخ، (انجمن آرا) (آنندراج)
لغت نامه دهخدا
(خَ)
شفتالو. جمع واژۀ خوخه. رجوع به خوخه شود
لغت نامه دهخدا
(لُ)
بسیاری گوشت اندام. (منتهی الارب)
لغت نامه دهخدا
(زَ)
لطخ. رجوع به لطخ شود
لغت نامه دهخدا
(لَ لَ)
بی گوشت. ضعیف. لاغر. (جهانگیری) :
مفخر تبریزیان شاه جهان شمس دین
فربه و زفتت کند گرچه که تو لخلخی.
مولوی
لغت نامه دهخدا
(لُ)
در زبان یونانی به معنی زاهو و نفساء. (ابن البیطار). و ارسطولوخیا، مرکب از اریسطن و این لخوس باشد
لغت نامه دهخدا
(لَخْوَ)
نام پسر جشم بن مالک. (منتهی الارب)
لغت نامه دهخدا
(فُ)
جمع واژۀ فخ ّ. رجوع به فخ ّ شود
لغت نامه دهخدا
(طُ)
دشوارخوئی. بدصحبتی. (منتهی الارب) (آنندراج)
لغت نامه دهخدا
(بُلْ خو خَ)
محلی بشهر المریۀ اندلس
لغت نامه دهخدا
تصویری از فخوخ
تصویر فخوخ
جمع فخ، دام های شکاری دام شکاری، جمع فخاخ فخوخ
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از خوخ
تصویر خوخ
شفتالو از گیاهان هلو شفتالو
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از لوخ
تصویر لوخ
آمیختن
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از لطوخ
تصویر لطوخ
آلاینده
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از لبوخ
تصویر لبوخ
پر گوشتی
فرهنگ لغت هوشیار
ضعیف لاغر نزار بی گوشت: مفخر تبریزیان شاه جهان شمس دین فربه وزفتت کند گرچه که تو لخلخلی. (مولوی لغ)
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از لوخ
تصویر لوخ
خمیده، گوژپشت
فرهنگ فارسی معین
تصویری از لوخ
تصویر لوخ
نوعی نی که در آب می روید، لخ
فرهنگ فارسی معین
تصویری از لخلخ
تصویر لخلخ
((لَ لَ))
لاغر، ضعیف
فرهنگ فارسی معین