جدول جو
جدول جو

معنی لخلخ - جستجوی لغت در جدول جو

لخلخ
ضعیف، ناتوان، لاغر
تصویری از لخلخ
تصویر لخلخ
فرهنگ فارسی عمید
لخلخ
(لَ لَ)
بی گوشت. ضعیف. لاغر. (جهانگیری) :
مفخر تبریزیان شاه جهان شمس دین
فربه و زفتت کند گرچه که تو لخلخی.
مولوی
لغت نامه دهخدا
لخلخ
ضعیف لاغر نزار بی گوشت: مفخر تبریزیان شاه جهان شمس دین فربه وزفتت کند گرچه که تو لخلخلی. (مولوی لغ)
فرهنگ لغت هوشیار
لخلخ
((لَ لَ))
لاغر، ضعیف
تصویری از لخلخ
تصویر لخلخ
فرهنگ فارسی معین

پیشنهاد واژه بر اساس جستجوی شما

تصویری از لخلخه
تصویر لخلخه
ترکیبی از چیزهای خوش بو، ازقبیل مشک، عنبر، کافور و امثال آن ها
فرهنگ فارسی عمید
(لَ لَ)
قبیله ای است یا جایی است. (منتهی الارب)
لغت نامه دهخدا
(خَلْ لُ)
خوشبو. (برهان قاطع) (ناظم الاطباء)
لغت نامه دهخدا
(لَ لَ نی ی)
منسوباً، مرد غیرفصیح. (منتهی الارب). بسته زبان یعنی آنکه فصیح نبود. (مهذب الاسماء). من لایفصح
لغت نامه دهخدا
(لَ لَ نی یَ)
منسوباً، گنگلاجکی و پیچیدگی و درهم آمیختگی در گفتار. (منتهی الارب)
لغت نامه دهخدا
(حَ خوَرْ / خُ)
عطرسای: ابر لخلخه سای شدن
لغت نامه دهخدا
(لَ لَ خَ / خِ یِ سُ لَ/ لِ نی ی)
ثفل روغن و زعفران است و آن را قرقومعما خوانند. (اختیارات بدیعی)
لغت نامه دهخدا
(خَلْ لُ)
شهر بزرگی است در خطای که مشک خوب از آنجا آورند و خوبان را بدانجا نسبت کنند چه مردمان آنجا در جمال و حسن ضرب المثل اند. (ناظم الاطباء). در معجم البلدان آمده نسبت به این مکان را خلﱡخی ّ و خلﱡخانی ّ گویند. رجوع به نزهت القلوب ج 3 شود. مشرق وی بعضی از حدود تبت است و حدود یغما و حدود تغزغز و جنوب وی بعضی از حدود یغما و ناحیت ماوراءالنهر است و مغرب وی حدود غور و شمال وی حدود تخس و چگل و تغزغز و این ناحیتی است آبادان و با نعمت ترین ناحیت است از نواحی ترک و اندر وی آبهای روانست وهوای معتدل است و از او مویهای گوناگون خیزد و مردمانند بمردم نزدیک و خوشخو و آمیزنده و ملوک خلخ را جبغوی خواندندی اندر قدیم و (ببغو) نیز خواندندی و اندر وی شهر و دههاست و این خلخیان بعضی صیادانند و بعضی کشاورزی کنند و بعضی شبانند و خواستۀ ایشان گوسپند است و اسب و مویهای گوناگون و مردمانی جنگی اند و تاختن برند. (حدود العالم چ دانشگاه ص 81) : و اندر غزنین و حدود این شهرکها که یاد کردیم جای ترکان خلخ و این ترکان خلخ نیز اندر حدود بلخ و تخارستان و بست و گوزگانان بسیارند. (حدود العالم). در صحراهای تخارستان جای ترکان خلخ است. (حدود العالم).
نرگس نگو بگونه مگر عاشقی بود
از عاشقان آن صنم خلخی نژاد
گویی مگر کسی بنشان ز آب زعفران
انگشت زرد کرده بکافور برنهاد.
کسائی مروزی.
سپه را بمرگ اندر آمد نیاز
زخلخ پر از درد شد تا طراز.
فردوسی.
بشد تازیان تا به خلخ رسید
به ننگ از کیان سر شده ناپدید.
فردوسی.
هزارت کنیزک دهم خلخی
ابا یاره و طوق با فرخی.
فردوسی.
دوصد سرو روان از چین و خلخ
بنفشه زلف و نرگس چشم و گلرخ.
(ویس و رامین).
ایا ستارۀ خوبان خلخ و یغما
بدلبری دل ما را همی زنی یغما
چو تو نگار دل افروز نیست در خلخ
چو تو سوار سرافراز نیست در یغما.
امیرمعزی.
آن شیردلی که همچنو نیست
در خلخ پهلوان دیگر.
سوزنی.
چنان کز خواندنش فرخ شود رای
ز مشک افشاندنش خلخ شود جای.
نظامی.
ناز تو گر بجان بود بکشم
گر تو از خلخی من از حبشم.
نظامی.
چو خاتون یغما بخلخال زر
ز خرگاه خلخ برآورد سر.
نظامی.
این چه بوئیست که از ساحت خلخ بدمید
وین چه بادیست که از جانب یغما برخاست.
سعدی (کلیات چ مصفا ص 685).
حلقه در گوش کلک جادویست
تنگ چشمان خلخ و یغما.
سپاهانی (از شرفنامۀ منیری)
لغت نامه دهخدا
(لَ)
اصل. لخوخ، اصل عیب ناک. (منتهی الارب)
لغت نامه دهخدا
(لَ لِ)
جمع واژۀ لخلخه
لغت نامه دهخدا
(لَ لَ خَ)
خوشبویی است. (منتهی الارب). معجونی باشد خوشبوی. (مهذب الاسماء). بوی خوشی معروف. طیب معروف. (تاج العروس). عطری است. بویهای آمیخته. معجون بوی. (زمخشری). عطری آمیخته از چند عطر به دستوری خاص. خوشبویی چند که یکجا کنند و ببویند. گوی عنبری که از عود قماری و لادن و مشک و کافور سازند. (برهان). ج، لخالخ. هی اشیاء مرکبه یشم بها. و قیل هی ظرف یصب فیه من میاه الخلاف و الورد و الکربزه و امثال ذلک. (بحر الجواهر). خلط من المسک و العنبر و الکافور و اشباه ذلک. (الجماهر ص 235) : و همه خانه به ریاحین آراسته و لخلخه ها و میوه های مشموم. (تاریخ بیهقی). و از عطرها لخلخۀ معتدل و غالیه بکار باید داشت. لخلخه بوییدن، در گرمابه. اندر فصل بهار... از عطرها گلاب با آب شاهسپرم آمیخته و مثلث کافوری و لخلخۀ معتدل به کار باید داشت. و لخلخۀ سرد می بویانند. اولی تر است که نخست ماده از دماغ بازدارد به لخلخه ها چون سرکه و گلاب و روغن گل، خرقه ها بدان تر می کنند و بر سر او می نهند و مدت دو روز می بویانند. (ذخیرۀ خوارزمشاهی).
به گوه کودک یکماهه ریده جلق زدی
بگوی لخلخه برداشتی گروهۀ هار.
سوزنی.
صیدگه شاه جهان را خوش چراگاهست از آنک
لخلخۀ روحانیان بینی در او بعرالظبا.
خاقانی.
بشنو و بو کن اگر گوشی ومغزیت هست
زمزمۀ لو کشف لخلخۀ من عرف.
خاقانی.
قمری درویش حال بود ز غم خشک مغز
نسرین کان دید کرد لخلخۀ رایگان.
خاقانی.
بر زمین سبزه ای برنگ حریر
لخلخه کرده از گلاب و عبیر.
نظامی.
و بخور لخلخۀ طرب رفیق شفیق و جلیس انیس بود. (سعدی دیباچۀ کلیات).
- لخلخه های عنبری، گویی است از عنبر و مشک و غیره ترتیب داده. (آنندراج).
- ، کنایه از ساعات شب هم هست. (آنندراج) (برهان).
- ، ترکیبی باشد که آن را به جهت تقویت دماغ ترتیب دهند:
غالیه سای آسمان سود بر آتشین صدف
از پی مغز خاکیان لخلخه های عنبری.
خاقانی
لغت نامه دهخدا
تصویری از لخله
تصویر لخله
بوی آمیزه
فرهنگ لغت هوشیار
ترکیبی است از عطریات مختلف (عود قماری لادن مشک کافور و غیره) که از آن گویی سازند و بویند: و از عطرها لخلخه معتدل و غالیه بکار باید داشت. یا لخلخه سلیمانی. ثفل روغن و زعفران را گویند
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از لخلخه
تصویر لخلخه
((لَ لَ خَ یا خِ))
ترکیبی است از عطریات مختلف (عود قماری، لادن، مشک، کافور و غیره) که از آن گویی سازند و بویند
فرهنگ فارسی معین
به آهستگی کاری را انجام دادن، صدایی که از تکان دادن چیزی در قوطی و ظرف پدید می آید، صدای
فرهنگ گویش مازندرانی