شهر بزرگی است در خطای که مشک خوب از آنجا آورند و خوبان را بدانجا نسبت کنند چه مردمان آنجا در جمال و حسن ضرب المثل اند. (ناظم الاطباء). در معجم البلدان آمده نسبت به این مکان را خلﱡخی ّ و خلﱡخانی ّ گویند. رجوع به نزهت القلوب ج 3 شود. مشرق وی بعضی از حدود تبت است و حدود یغما و حدود تغزغز و جنوب وی بعضی از حدود یغما و ناحیت ماوراءالنهر است و مغرب وی حدود غور و شمال وی حدود تخس و چگل و تغزغز و این ناحیتی است آبادان و با نعمت ترین ناحیت است از نواحی ترک و اندر وی آبهای روانست وهوای معتدل است و از او مویهای گوناگون خیزد و مردمانند بمردم نزدیک و خوشخو و آمیزنده و ملوک خلخ را جبغوی خواندندی اندر قدیم و (ببغو) نیز خواندندی و اندر وی شهر و دههاست و این خلخیان بعضی صیادانند و بعضی کشاورزی کنند و بعضی شبانند و خواستۀ ایشان گوسپند است و اسب و مویهای گوناگون و مردمانی جنگی اند و تاختن برند. (حدود العالم چ دانشگاه ص 81) : و اندر غزنین و حدود این شهرکها که یاد کردیم جای ترکان خلخ و این ترکان خلخ نیز اندر حدود بلخ و تخارستان و بست و گوزگانان بسیارند. (حدود العالم). در صحراهای تخارستان جای ترکان خلخ است. (حدود العالم). نرگس نگو بگونه مگر عاشقی بود از عاشقان آن صنم خلخی نژاد گویی مگر کسی بنشان ز آب زعفران انگشت زرد کرده بکافور برنهاد. کسائی مروزی. سپه را بمرگ اندر آمد نیاز زخلخ پر از درد شد تا طراز. فردوسی. بشد تازیان تا به خلخ رسید به ننگ از کیان سر شده ناپدید. فردوسی. هزارت کنیزک دهم خلخی ابا یاره و طوق با فرخی. فردوسی. دوصد سرو روان از چین و خلخ بنفشه زلف و نرگس چشم و گلرخ. (ویس و رامین). ایا ستارۀ خوبان خلخ و یغما بدلبری دل ما را همی زنی یغما چو تو نگار دل افروز نیست در خلخ چو تو سوار سرافراز نیست در یغما. امیرمعزی. آن شیردلی که همچنو نیست در خلخ پهلوان دیگر. سوزنی. چنان کز خواندنش فرخ شود رای ز مشک افشاندنش خلخ شود جای. نظامی. ناز تو گر بجان بود بکشم گر تو از خلخی من از حبشم. نظامی. چو خاتون یغما بخلخال زر ز خرگاه خلخ برآورد سر. نظامی. این چه بوئیست که از ساحت خلخ بدمید وین چه بادیست که از جانب یغما برخاست. سعدی (کلیات چ مصفا ص 685). حلقه در گوش کلک جادویست تنگ چشمان خلخ و یغما. سپاهانی (از شرفنامۀ منیری)
شهر بزرگی است در خطای که مشک خوب از آنجا آورند و خوبان را بدانجا نسبت کنند چه مردمان آنجا در جمال و حسن ضرب المثل اند. (ناظم الاطباء). در معجم البلدان آمده نسبت به این مکان را خَلﱡخی ّ و خَلﱡخانی ّ گویند. رجوع به نزهت القلوب ج 3 شود. مشرق وی بعضی از حدود تبت است و حدود یغما و حدود تغزغز و جنوب وی بعضی از حدود یغما و ناحیت ماوراءالنهر است و مغرب وی حدود غور و شمال وی حدود تخس و چگل و تغزغز و این ناحیتی است آبادان و با نعمت ترین ناحیت است از نواحی ترک و اندر وی آبهای روانست وهوای معتدل است و از او مویهای گوناگون خیزد و مردمانند بمردم نزدیک و خوشخو و آمیزنده و ملوک خلخ را جبغوی خواندندی اندر قدیم و (ببغو) نیز خواندندی و اندر وی شهر و دههاست و این خلخیان بعضی صیادانند و بعضی کشاورزی کنند و بعضی شبانند و خواستۀ ایشان گوسپند است و اسب و مویهای گوناگون و مردمانی جنگی اند و تاختن برند. (حدود العالم چ دانشگاه ص 81) : و اندر غزنین و حدود این شهرکها که یاد کردیم جای ترکان خلخ و این ترکان خلخ نیز اندر حدود بلخ و تخارستان و بست و گوزگانان بسیارند. (حدود العالم). در صحراهای تخارستان جای ترکان خلخ است. (حدود العالم). نرگس نگو بگونه مگر عاشقی بود از عاشقان آن صنم خلخی نژاد گویی مگر کسی بنشان ز آب زعفران انگشت زرد کرده بکافور برنهاد. کسائی مروزی. سپه را بمرگ اندر آمد نیاز زخلخ پر از درد شد تا طراز. فردوسی. بشد تازیان تا به خلخ رسید به ننگ از کیان سر شده ناپدید. فردوسی. هزارت کنیزک دهم خلخی ابا یاره و طوق با فرخی. فردوسی. دوصد سرو روان از چین و خلخ بنفشه زلف و نرگس چشم و گلرخ. (ویس و رامین). ایا ستارۀ خوبان خلخ و یغما بدلبری دل ما را همی زنی یغما چو تو نگار دل افروز نیست در خلخ چو تو سوار سرافراز نیست در یغما. امیرمعزی. آن شیردلی که همچنو نیست در خلخ پهلوان دیگر. سوزنی. چنان کز خواندنش فرخ شود رای ز مشک افشاندنش خلخ شود جای. نظامی. ناز تو گر بجان بود بکشم گر تو از خلخی من از حبشم. نظامی. چو خاتون یغما بخلخال زر ز خرگاه خلخ برآورد سر. نظامی. این چه بوئیست که از ساحت خلخ بدمید وین چه بادیست که از جانب یغما برخاست. سعدی (کلیات چ مصفا ص 685). حلقه در گوش کلک جادویست تنگ چشمان خلخ و یغما. سپاهانی (از شرفنامۀ منیری)
خوشبویی است. (منتهی الارب). معجونی باشد خوشبوی. (مهذب الاسماء). بوی خوشی معروف. طیب معروف. (تاج العروس). عطری است. بویهای آمیخته. معجون بوی. (زمخشری). عطری آمیخته از چند عطر به دستوری خاص. خوشبویی چند که یکجا کنند و ببویند. گوی عنبری که از عود قماری و لادن و مشک و کافور سازند. (برهان). ج، لخالخ. هی اشیاء مرکبه یشم بها. و قیل هی ظرف یصب فیه من میاه الخلاف و الورد و الکربزه و امثال ذلک. (بحر الجواهر). خلط من المسک و العنبر و الکافور و اشباه ذلک. (الجماهر ص 235) : و همه خانه به ریاحین آراسته و لخلخه ها و میوه های مشموم. (تاریخ بیهقی). و از عطرها لخلخۀ معتدل و غالیه بکار باید داشت. لخلخه بوییدن، در گرمابه. اندر فصل بهار... از عطرها گلاب با آب شاهسپرم آمیخته و مثلث کافوری و لخلخۀ معتدل به کار باید داشت. و لخلخۀ سرد می بویانند. اولی تر است که نخست ماده از دماغ بازدارد به لخلخه ها چون سرکه و گلاب و روغن گل، خرقه ها بدان تر می کنند و بر سر او می نهند و مدت دو روز می بویانند. (ذخیرۀ خوارزمشاهی). به گوه کودک یکماهه ریده جلق زدی بگوی لخلخه برداشتی گروهۀ هار. سوزنی. صیدگه شاه جهان را خوش چراگاهست از آنک لخلخۀ روحانیان بینی در او بعرالظبا. خاقانی. بشنو و بو کن اگر گوشی ومغزیت هست زمزمۀ لو کشف لخلخۀ من عرف. خاقانی. قمری درویش حال بود ز غم خشک مغز نسرین کان دید کرد لخلخۀ رایگان. خاقانی. بر زمین سبزه ای برنگ حریر لخلخه کرده از گلاب و عبیر. نظامی. و بخور لخلخۀ طرب رفیق شفیق و جلیس انیس بود. (سعدی دیباچۀ کلیات). - لخلخه های عنبری، گویی است از عنبر و مشک و غیره ترتیب داده. (آنندراج). - ، کنایه از ساعات شب هم هست. (آنندراج) (برهان). - ، ترکیبی باشد که آن را به جهت تقویت دماغ ترتیب دهند: غالیه سای آسمان سود بر آتشین صدف از پی مغز خاکیان لخلخه های عنبری. خاقانی
خوشبویی است. (منتهی الارب). معجونی باشد خوشبوی. (مهذب الاسماء). بوی خوشی معروف. طیب معروف. (تاج العروس). عطری است. بویهای آمیخته. معجون بوی. (زمخشری). عطری آمیخته از چند عطر به دستوری خاص. خوشبویی چند که یکجا کنند و ببویند. گوی عنبری که از عود قماری و لادن و مشک و کافور سازند. (برهان). ج، لخالخ. هی اشیاء مرکبه یشم بها. و قیل هی ظرف یصب فیه من میاه الخلاف و الورد و الکربزه و امثال ذلک. (بحر الجواهر). خلط من المسک و العنبر و الکافور و اشباه ذلک. (الجماهر ص 235) : و همه خانه به ریاحین آراسته و لخلخه ها و میوه های مشموم. (تاریخ بیهقی). و از عطرها لخلخۀ معتدل و غالیه بکار باید داشت. لخلخه بوییدن، در گرمابه. اندر فصل بهار... از عطرها گلاب با آب شاهسپرم آمیخته و مثلث کافوری و لخلخۀ معتدل به کار باید داشت. و لخلخۀ سرد می بویانند. اولی تر است که نخست ماده از دماغ بازدارد به لخلخه ها چون سرکه و گلاب و روغن گل، خرقه ها بدان تر می کنند و بر سر او می نهند و مدت دو روز می بویانند. (ذخیرۀ خوارزمشاهی). به گوه کودک یکماهه ریده جلق زدی بگوی لخلخه برداشتی گروهۀ هار. سوزنی. صیدگه شاه جهان را خوش چراگاهست از آنک لخلخۀ روحانیان بینی در او بعرالظبا. خاقانی. بشنو و بو کن اگر گوشی ومغزیت هست زمزمۀ لو کشف لخلخۀ من عرف. خاقانی. قمری درویش حال بود ز غم خشک مغز نسرین کان دید کرد لخلخۀ رایگان. خاقانی. بر زمین سبزه ای برنگ حریر لخلخه کرده از گلاب و عبیر. نظامی. و بخور لخلخۀ طرب رفیق شفیق و جلیس انیس بود. (سعدی دیباچۀ کلیات). - لخلخه های عنبری، گویی است از عنبر و مشک و غیره ترتیب داده. (آنندراج). - ، کنایه از ساعات شب هم هست. (آنندراج) (برهان). - ، ترکیبی باشد که آن را به جهت تقویت دماغ ترتیب دهند: غالیه سای آسمان سود بر آتشین صدف از پی مغز خاکیان لخلخه های عنبری. خاقانی
ترکیبی است از عطریات مختلف (عود قماری لادن مشک کافور و غیره) که از آن گویی سازند و بویند: و از عطرها لخلخه معتدل و غالیه بکار باید داشت. یا لخلخه سلیمانی. ثفل روغن و زعفران را گویند
ترکیبی است از عطریات مختلف (عود قماری لادن مشک کافور و غیره) که از آن گویی سازند و بویند: و از عطرها لخلخه معتدل و غالیه بکار باید داشت. یا لخلخه سلیمانی. ثفل روغن و زعفران را گویند