جدول جو
جدول جو

معنی لحاسه - جستجوی لغت در جدول جو

لحاسه
(لِ سَ)
شیر ماده. (منتهی الارب)
لغت نامه دهخدا
لحاسه
شیر ماده
تصویری از لحاسه
تصویر لحاسه
فرهنگ لغت هوشیار

پیشنهاد واژه بر اساس جستجوی شما

تصویری از حاسه
تصویر حاسه
حاس، قوۀ نفسانی که اشیای را درک می کند و به آثار و اشیای خارجی پی می برد، هر یک از حواس پنج گانه شامل شنوایی، بینایی، بویایی، چشایی و بساوایی
فرهنگ فارسی عمید
(زَ لَ)
لحن. خطا کردن در خواندن. لحانیه. لحون. (منتهی الارب)
لغت نامه دهخدا
(لَ دَ)
خطا در اعراب، پاره ای از گوشت. (منتهی الارب)
لغت نامه دهخدا
(لَحْ حا)
کاسه لیس. (مهذب الاسماء)
لغت نامه دهخدا
(زَ)
لیسیدن به زبان. لحس. ملحس. (منتهی الارب)
لغت نامه دهخدا
(عَ)
بداختر گردیدن. (منتهی الارب) (از المنجد). ضد سعادت. (اقرب الموارد)
لغت نامه دهخدا
(لُ سَ)
طعام اندک. لهاس. (منتهی الارب)
لغت نامه دهخدا
(حِ سَ)
تأنیث لاحس، سنهٌ لاحسه، سال سخت. (منتهی الارب)
لغت نامه دهخدا
(لُ سَ)
لقمه یا طعام کمتر از لقمه. (منتهی الارب). لقمه. (مهذب الاسماء)
لغت نامه دهخدا
(لُ سَ)
حاجت و نیاز. (منتهی الارب)
لغت نامه دهخدا
(لَحْ حا نَ)
نیکلا، کمپوزیتور و آهنگ ساز فرانسوی (1753-1809م،)، او را اپراهای بسیارست، (قاموس الاعلام ترکی)
لغت نامه دهخدا
(لَ سِ)
جمع واژۀ لحسم. ره گذرهای آب وادی که تنگ باشد. (منتهی الارب)
لغت نامه دهخدا
تصویری از لحاس
تصویر لحاس
لیسنده
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از لحسه
تصویر لحسه
لیسش لیسیدن
فرهنگ لغت هوشیار
سترسا سهش، دریابنده یا حاسه بصر. حس بیننده قوه باسره. یا حاسه ذوق. حس چشنده قوه ذایقه. یا حاسه سمع. حس شنونده قوه سامعه. یا حاسه شم. حس بوینده قوه شامه. یا حاسه لمس. حس بساونده قوه لامسه
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از لهاسه
تصویر لهاسه
خوراک اندک
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از لواسه
تصویر لواسه
نواله گراس کوچک
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از لماسه
تصویر لماسه
نیاز نیازی که برآورده شود
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از لحاته
تصویر لحاته
پوسته
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از لحاسم
تصویر لحاسم
جمع لحسم، آبگذر ها آبرو ها
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از لحامه
تصویر لحامه
کبد کاری کفشیر گری
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از لحانه
تصویر لحانه
لحان توضیح ه آخر برای مبالغه است
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از لاحسه
تصویر لاحسه
سال سخت مونث لاحس جمع لواحس
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از حاسه
تصویر حاسه
((سِّ))
حس کننده، مقابل محسوس، حاس
فرهنگ فارسی معین
خویش
فرهنگ گویش مازندرانی
سیلی، طپانچه
فرهنگ گویش مازندرانی
کف دست
فرهنگ گویش مازندرانی