- لجه
- میانۀ دریا، جماعت بسیار
معنی لجه - جستجوی لغت در جدول جو
- لجه
- مغاکی در فرانسوی} ابیسال {ژرف ترین جای دریا، سیم نکره، آیینه بانگ فریاد داد و فریاد میانه آب دریا عمیق ترین موضع دریا: کشتی هر که در این لجه خونخوارافتاد نشنیدیم که دیگر بکران میاید. (سعدی لغ)
- لجه ((لُ جَّ))
- میانه دریا
پیشنهاد واژه بر اساس جستجوی شما
سپیده دم پایان شب
دیرگاه واپسین پاس شب، شبروی
ترکی تاراجیده: داراک و خواسته ای که از تاراج به دست آید مال و جنس و اسیری که پس از تاخت و تاز و غارت از دشمنی گیرند چپاول
آنچه از مال و اسیر که از غارت و تاخت و تاز در سرزمین دیگران به دست بیاورند، الجا، الجی
الیجه، نوعی پارچۀ راه راه پشمی یا ابریشمی که با دست بافته می شود، الاجه
غرچه نامرد
اسپانیایی تازی گشته سرخس از گیاهان
گویش
سویه
صف و قطار، رده، طنابی که جامه و چیزهای دیگر بر بالای آن اندازند، ریسمان بنائی
زن نوزاییده (تا چهل روز)
فرو ریزنده، روان شونده سران آبخیز سبزه زاری که در آن آبگیرها باشد
سبد و بمعنی گره ریسمان
از پارسی ک هنجیدن هنهجش
ستبرای تاریکی
شکستگی درسر و روی زخم سر سرشکستگی جراحت سر، جمع شجاج
لب، گرداگرد دهان، چانه
لنجه کردن: چانه زدن دربارۀ قیمت چیزی بعد از ختم معامله
لنجه کردن: چانه زدن دربارۀ قیمت چیزی بعد از ختم معامله
لب مانند، کناره و لب چیزی
کچه، انگشتر بی نگین، مهره، کاچه
برای خدا، برای رضای خدا، خدای را
لله الحمد: سپاس خدای را
لله الحمد: سپاس خدای را
رفتار از روی ناز و خرام ناز، خرام
لاس، نوعی ابریشم پست، ابریشم نخاله، کژ
گل و لای تیره رنگ که ته جوی و حوض آب جمع می شود
لش، لوش، لژن، بژن، لجم، لژم، غلیژن، غریژنگ، خرّ، خرد، خره، خلیش، کیوغ
لش، لوش، لژن، بژن، لجم، لژم، غلیژن، غریژنگ، خرّ، خرد، خره، خلیش، کیوغ
لجن، گل و لای تیره رنگ که ته جوی و حوض آب جمع می شود
لش، لوش، لژن، بژن، لژم، غلیژن، غریژنگ، خرّ، خرد، خره، خلیش، کیوغ
لش، لوش، لژن، بژن، لژم، غلیژن، غریژنگ، خرّ، خرد، خره، خلیش، کیوغ
لجه ها، میانه های دریا، جماعت بسیار، جمع واژۀ لجه
ناله وزاری، شیون، فریاد و غوغای مردم، بانگ و فریاد
زائو، زنی که کمتر از هفت روز از زایمان او گذشته، زاج، زاچ
لک، اثری که از چربی یا کثافت یا مواد رنگین بر روی لباس یا پارچه و مانند آن پیدا می شود
طرز سخن گفتن و تلفظ، زبان و لغتی که انسان با آن سخن می گوید، زبان
بانگ و فریاد مردم، غوغا، شیون، فغان