جدول جو
جدول جو

معنی لجه - جستجوی لغت در جدول جو

لجه
میانۀ دریا، جماعت بسیار
تصویری از لجه
تصویر لجه
فرهنگ فارسی عمید
لجه
(زَ)
ولوج. درآمدن. (منتهی الارب)
لغت نامه دهخدا
لجه
(لُجْ جَ)
میانۀ آب دریا و معظم آن. (منتهی الارب). میان دریا. (مهذب الاسماء) (ترجمان القرآن جرجانی). دورترین موضع دریا. آنجای دریا که آب بیشتری دارد. جایی که آب بسیار باشد. عمیق ترین موضع دریای ژرف. (آنندراج). ج، لجج:
آری به آب نایژه خو کرده اند از آنک
مستسقیان لجۀبحر عدن نیند.
خاقانی.
درلجۀ عشق جاودانت
شد غرقۀ درد آشنایی.
عطار.
کشتی هر که در این لجۀ خونخوار افتاد
نشنیدیم که دیگر به کران می آید.
سعدی.
عوبطه، لجۀ دریا. عوطب، لجۀ دریا. شرم، لجۀ دریا. واطه، لجۀ بلند آب. ملحه، لجۀ دریا. (منتهی الارب) ، دریا. (نصاب) ، آیینه، سیم. (منتهی الارب) ، جماعت بسیار، شش خنج کجین. بکسه، و هی خرقه یدورها الصبی کانها کره یتقامر بها. (منتهی الارب)
لغت نامه دهخدا
لجه
(لَجْ جَ)
آواز و بانگ و فریاد. گویند: سمعت لجتهم، ای اصواتهم. (منتهی الارب). غوغا
لغت نامه دهخدا
لجه
مغاکی در فرانسوی} ابیسال {ژرف ترین جای دریا، سیم نکره، آیینه بانگ فریاد داد و فریاد میانه آب دریا عمیق ترین موضع دریا: کشتی هر که در این لجه خونخوارافتاد نشنیدیم که دیگر بکران میاید. (سعدی لغ)
فرهنگ لغت هوشیار
لجه
((لُ جَّ))
میانه دریا
تصویری از لجه
تصویر لجه
فرهنگ فارسی معین
لجه
میانه دریا، پرتگاه، ورطه
فرهنگ واژه مترادف متضاد
لجه
خون لخته شده
فرهنگ گویش مازندرانی

پیشنهاد واژه بر اساس جستجوی شما

تصویری از الجه
تصویر الجه
آنچه از مال و اسیر که از غارت و تاخت و تاز در سرزمین دیگران به دست بیاورند، الجا، الجی
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از الجه
تصویر الجه
الیجه، نوعی پارچۀ راه راه پشمی یا ابریشمی که با دست بافته می شود، الاجه
فرهنگ فارسی عمید
(بُ جَ)
سپیدۀ صبح. (منتهی الارب). انتهای شب هنگام آشکار شدن فجر، گویند: رأیت بلجه الصبح، یعنی روشنی صبح را دیدم. (از اقرب الموارد).
لغت نامه دهخدا
(صُلْ لَ جَ)
جامۀ ابریشم. (منتهی الارب) ، الفیلجه من القز. (اقرب الموارد) (قطر المحیط). پیلۀ ابریشم
لغت نامه دهخدا
(دَ جَ)
قریه ای است واقع در صعید مصر در غرب نیل که در کوه و بعید از ساحل است. (از معجم البلدان). و منسوب بدان دلجی شود
لغت نامه دهخدا
(دَ جَ / دُ جَ)
شب روی آخر شب. اسم است ادلاج را. (ازمنتهی الارب). حرکت از آخر شب، و یا حرکت در تمام شب. (از اقرب الموارد). رجوع به ادلاج شود، دلجه الضبع، نصف شب و نیمۀ شب. (ناظم الاطباء)
لغت نامه دهخدا
(فَ جَ)
قطعه ای از جامۀ مخطط. (از اقرب الموارد)
لغت نامه دهخدا
(فَ لَ جَ)
سرخس. (فرهنگ فارسی معین). رجوع به فلجون شود
لغت نامه دهخدا
(فُ جَ)
پیروزی و رستگاری. (منتهی الارب) (اقرب الموارد)
لغت نامه دهخدا
(قَ جَ)
دستۀ چاقو. (دزی ج 2 ص 392)
لغت نامه دهخدا
(خَ لِ جَ)
وصفی از خلوج. یقال: عین خلجه. (از منتهی الارب)
لغت نامه دهخدا
(اَ جَ)
نام نوعی قماش است. (سنگلاخ). جامۀ راه راه، رنگارنگ، مخفف الاجۀ ترکی. رجوع به الچه شود:
گشاده بر رخ کمخات دیدۀ الجه
بدان دلیل که این ناظرست و آن منظور.
نظام قاری.
چشمهای الجه باز بروی مله ایست
همچو عاشق که کند دیده به روی دلدار.
نظام قاری (ص 14)
لغت نامه دهخدا
(اُ جَ)
یا الچه یا الجی، مال و جنس و بندی که در تاخت ملک بیگانه گیرند. (آنندراج). مال غارت و اسرائی که در تاخت ملک بیگانه گیرند. (فرهنگ نظام) :
گر صاحب زمان را وقت ظهور میبود
از بهر الجه میرفت دنبال لشکر او.
واله هروی (در هجو ترکی از آنندراج)
لغت نامه دهخدا
(حَ جَ)
مسافت. (منتهی الارب) (از اقرب الموارد). گویند: بیننا و بینهم حلجه صالحه او بعیده او قریبه. (اقرب الموارد)
لغت نامه دهخدا
(بَ جَ)
است و دبر، و آن افصح از بلحه بحاء مهمل است. (از ذیل اقرب الموارد از تاج).
لغت نامه دهخدا
فرو ریزنده، روان شونده سران آبخیز سبزه زاری که در آن آبگیرها باشد
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از زجه
تصویر زجه
زن نوزاییده (تا چهل روز)
فرهنگ لغت هوشیار
صف و قطار، رده، طنابی که جامه و چیزهای دیگر بر بالای آن اندازند، ریسمان بنائی
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از جله
تصویر جله
سبد و بمعنی گره ریسمان
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از بلجه
تصویر بلجه
سپیده دم پایان شب
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از دلجه
تصویر دلجه
دیرگاه واپسین پاس شب، شبروی
فرهنگ لغت هوشیار
ترکی تاراجیده: داراک و خواسته ای که از تاراج به دست آید مال و جنس و اسیری که پس از تاخت و تاز و غارت از دشمنی گیرند چپاول
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از غلجه
تصویر غلجه
غرچه نامرد
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از فلجه
تصویر فلجه
اسپانیایی تازی گشته سرخس از گیاهان
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از الجه
تصویر الجه
((اُ جَ))
چپاول
فرهنگ فارسی معین
تصویری از لجن
تصویر لجن
لژن
فرهنگ واژه فارسی سره
نوعی پارچه ی راه راه و مرغوب ابریشمی که با آن قبا دوزند.، جنگ
فرهنگ گویش مازندرانی