جدول جو
جدول جو

معنی لجلاج - جستجوی لغت در جدول جو

لجلاج
کسی که سخن روان و درست نتواند بگوید، کند زبان
لیلاج، نماد قمارباز چیره دست، دراصل شهرت ابوالفرج محمدبن عبیدالله (فوت حدود ۳۶۰ قمری) شطرنج باز معروف و زبردست است که در شیراز در خدمت عضدالدولۀ دیلمی می زیست و کتاب منصوبات الشطرنج را تالیف کرد، گویند تمام هستی خود را در قمار از دست داد برای مثال لجلاج سخن بر این کهن نطع / خاقانی را شناس بالقطع (خاقانی - مجمع الفرس - لجلاج)
تصویری از لجلاج
تصویر لجلاج
فرهنگ فارسی عمید
لجلاج
(لَ)
الحارثی. الذی قفأعین عامر بن الطفیل یوم فیف الریح. (عقدالفرید ج 3 ص 345)
لغت نامه دهخدا
لجلاج
(لَ)
به اصطلاح کیمیاگران سیماب و زیبق پاک و صاف باشد و به این معنی هم لجاج خوانندش نه لجلاج والله اعلم. (برهان). به اصطلاح اکسیریان زیبق صاف و پاک را گویند. (جهانگیری) (شاید صورتی از رجراج باشد). رجوع به سیماب و نیز رجوع به برهان قاطع ذیل کلمه آبک شود
لغت نامه دهخدا
لجلاج
(لَ)
مقامری مثلی. نام قماربازی است که به لیلاج اشتهار دارد. (جهانگیری). صاحب برهان ذیل لغت لجلاج گوید. لجلاج بر وزن و معنی لیلاج است که مرشد و پیرقماربازان باشد و بعضی گویند نام شخصی است که واضع شطرنج است و بعضی دیگر گویند لجلاج نام واضع شطرنج است و مصحح برهان چاپ کلکته ذیل لغت شترنگ در حاشیه بنقل از نفایس الفنون افزوده که لجلاج از فرزندان صصه بن داهر یکی از حکمای هند بوده است و صصه مخترع شطرنج است. صاحب آنندراج گوید: نام شطرنج باز معروف که عوام آن را لیلاج گویند و او ندیم یکی از خلفای بنی عباس بوده چنانکه در تاریخ ابن خلکان آمده و در عربی به صولی مشهور است. و به زعم بعضی لجلاج نام شخصی واضع شطرنج است و گویند اول کسی که مات شد او بود (؟) صاحب غیاث گوید نام شاطر شطرنج است نه واضع او و بعضی نام شاطر شطرنج و مرشد قماربازان گفته اند. رجوع به لجلاج، ابوالفرج شود:
هنر بحضرت او تحفه کی توان بردن
که علم بیدق و فرزین برد بر لجلاج ؟
اخسیکتی.
هفت بیدق عاجز شاه قدر
از چه شان لجلاج سان دانسته اند.
خاقانی.
لجلاج سخن در این کهن نطع
خاقانی را شناس بالقطع.
خاقانی.
همچو لجلاج زبازیچۀ برگ
عاقبت جان بسلامت نبری.
سیف اسفرنگ.
همچو فرزین کجرو است و رخ سیه بر نطع شاه
آنکه تلقین میکند شطرنج مر لجلاج را.
مولوی.
من سخن راست نوشتم تو اگر راست نخوانی
جرم لجلاج نباشد چو تو شطرنج ندانی.
سعدی.
کاتبی آن دو رخ شاه بتان در عرصه
مات سازندت اگر ثانی لجلاج شوی.
کاتبی.
مات شد در صدر هرکش دید رخ مانند مات
شاه من زینگونه رخ بازی حد لجلاج نیست.
کاتبی
لغت نامه دهخدا
لجلاج
(لَ)
زبان گرفته که به عربی الکن خوانند. (برهان). آنکه زبانش در سخن بچسبد. (مهذب الاسماء). کسی که سخن نادرست و غیر فصیح گوید. (جهانگیری) ، مرد متردّد خاطر. (برهان)
لغت نامه دهخدا
لجلاج
گرفته زبان آنکه زبانش بهنگام سخن گفتن بگیرد زبان گرفته الکن
تصویری از لجلاج
تصویر لجلاج
فرهنگ لغت هوشیار
لجلاج
((لَ))
آن که زبانش به هنگام سخن گفتن بگیرد، الکن
تصویری از لجلاج
تصویر لجلاج
فرهنگ فارسی معین

پیشنهاد واژه بر اساس جستجوی شما

تصویری از لیلاج
تصویر لیلاج
نماد قمارباز چیره دست، دراصل شهرت ابوالفرج محمدبن عبیدالله (فوت حدود ۳۶۰ قمری) شطرنج باز معروف و زبردست است که در شیراز در خدمت عضدالدولۀ دیلمی می زیست و کتاب منصوبات الشطرنج را تالیف کرد، گویند تمام هستی خود را در قمار از دست داد، لجلاج
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از لجاج
تصویر لجاج
ستیزه کردن، سرسختی نمودن، ستیزگی
فرهنگ فارسی عمید
(لَ)
لجلاج. مقامری مثلی. مصحف لجلاج. بنابر مشهور نام واضع شطرنج و صحیح واضع نرد. (آنندراج) :
همچو فرزین کجرو است و رخ سیه بر نطع شاه
آنکه تلقین میکند شطرنج مر لیلاج را.
مولوی.
کاتبی بازی از آن رخ نگر و حاضر باش
که شود مات در این عرصه هزاران لیلاج.
کاتبی.
گر تخته نرد سازد تابوت سرکشم را
لیلاج هم نیارد زآن تخته برد کردن.
مسیح کاشی.
ردای شید قناعت به دوش دارم لیک
زنم به نردطمع تخته بر سر لیلاج.
ظهوری.
و رجوع به لجلاج شود
لغت نامه دهخدا
(اِ نُلْ لَ)
طبیبی معاصر منصور خلیفه. او در سفر مکه با خلیفه همراه بوده است و صاحب کنّاشی است، و در حاوی محمد بن زکریای رازی خاصه در مبحث امراض صدریه مکرر نام آن آمده است
لغت نامه دهخدا
(لَ)
اللجلاج الذبیانی، ابن الحصین الذبیانی احمد بن ثعلبه. قال الآمدی کان احدالفرسان فی الجاهلیه و ادرک الاسلام. (الاصابه ج 6 ص 11)
لغت نامه دهخدا
(لَ)
اللجلاج السلمی، ابن حکیم السلمی اخوالجحاف. ذکره ابن منده و قال له صحبه. (الاصابه ج 6 ص 6)
لغت نامه دهخدا
(لَ)
لج ّ. لجاجت. (منتهی الارب). ستهیدن. (منتهی الارب) (ترجمان القران جرجانی). عناد. یک دندگی. یک پهلویی. حکر. ستیز. ستیزه. (دهار). ستیزه کردن. (تاج المصادر). ستهندگی. بستهیدن. (زوزنی). خیره سری. خیره رایی. خیرگی. ستیزه کاری. ملاّجه: میان وی و قاضی شیراز لجاج رفت. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 408). جفت واری به دویست درم میگفتند و وی لجاج میکرد و آخر بخرید و بها بدادند. (تاریخ بیهقی ص 621). دست در دو دختر دوشیزه زد تا رسوا کند پدر وبرادرانش نگذاشتند و جای آن بود و لجاج رفت با این فقاعی و یارانش و زوبینی رسید فقاعی را. (تاریخ بیهقی ص 471). لجاج مکن و تن در ده و برو که نباید که چیزی رود که همگان غمناک شویم. (تاریخ بیهقی ص 663).
لجاج و مشغله ماغاز تا سخن گوییم
که ما ز مشغلۀ تو ز خانه آواریم.
ناصرخسرو.
جز که مری و لجاج نیست ترا علم
شرم نداری از این مری و مرائی.
ناصرخسرو.
خط فریشتگان را همی نخواهی خواند
چنین به بی ادبی کردن لجاج و مری.
ناصرخسرو.
که چون ابرویز بروم برود هرمز به لجاج او بهرام را بیاورد. (فارسنامۀ ابن البلخی ص 100). مزدور در لجاج آمد. (کلیله و دمنه). و چهار هزار مرد از آن خود داشت و روزی در میان او و میان قومی لجاجی میرفت. (قصص الانبیاء ص 187). او به لجاج بازایستاد و یکدرم سیم بخویشتن فرانگرفت. (ترجمه تاریخ یمینی ص 359). از سر حدت مزاج و خشونت طبع بر لجاج اصرار مینمود. (ترجمه تاریخ یمینی ص 360). لجاج و گربزی در قول و فعل، نوع سوم از مهلکات قوه غضبی یا سبعی است. (مرآه الخیال ص 329) ، پیکار کردن. (منتهی الارب) ، شوریدگی و طپیدگی از گرسنگی. (آنندراج)
لغت نامه دهخدا
(لَ لَ)
درهم آمیخته، مشتبه، مردود. ناروا. یقال الحق ابلج و الباطل لجلج. (منتهی الارب)
لغت نامه دهخدا
(لَ)
ابوالفرج محمد بن عبیدالله. مقامر وشطرنجی معروف که به تصحیف او را لیلاج نیز گویند. و او به شیراز نزد عضدالدوله بود و ابن ندیم گوید او رابدیدم و او به شیراز در سال سیصدوشصت و اندی درگذشت. و از کتب او کتاب منصوبات الشطرنج است و لجلاج در پاکبازی و قمار مثل است. (از الفهرست الندیم ص 222)
لغت نامه دهخدا
تصویری از لحلاج
تصویر لحلاج
زبانه گل زرد از گیاهان
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از لجاج
تصویر لجاج
ستیزه کردن، عناد، یک دندگی، خیرگی، بستهیدن
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از لیلاج
تصویر لیلاج
((لِ))
کسی که در قمار چیره دست است. قمارباز ماهر
فرهنگ فارسی معین
تصویری از لجاج
تصویر لجاج
((لَ))
عناد، ستیزه
فرهنگ فارسی معین
خیره سری، ستیزگی، ستیهندگی، لجاجت، یکدندگی
فرهنگ واژه مترادف متضاد
پاکباخته، پاکباز
فرهنگ واژه مترادف متضاد