جدول جو
جدول جو

معنی لجران - جستجوی لغت در جدول جو

لجران
نام دهی جزء دهستان قشلاق از بخش گرمسار شهرستان دماوند، واقع در 2هزارگزی جنوب باختری گرمسار دارای 646 تن سکنۀ شیعه. آب آن از حبله رود. محصول آنجا غلات، پنبه و بنشن و لبنیات. شغل اهالی زراعت و گله داری و قالیچه و گلیم و پلاس بافی و راه آن مالرو است. سکنه از طایفۀ اصانلو و الیکائی هستند و تابستان به ییلاق میروند. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 1)
لغت نامه دهخدا

پیشنهاد واژه بر اساس جستجوی شما

تصویری از حجران
تصویر حجران
طلا و نقره، سیم و زر
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از هجران
تصویر هجران
جدایی، دوری از دوستان و یاران
فرهنگ فارسی عمید
(دَ)
حیران. (مهذب الاسماء) (منتهی الارب) ، مبتلی در هرج. (منتهی الارب) ، مست. (منتهی الارب). نشاطی. (منتهی الارب) (مهذب الاسماء). فیرنده. (منتهی الارب). ج، دجاری. دجری. (مهذب الاسماء) (منتهی الارب)
لغت نامه دهخدا
(لَجْ جا / لُجْ جا)
نام رودباری است. (معجم البلدان)
لغت نامه دهخدا
(لِ)
شتر سرکش. لجان فی النوق کالحرون فی الخیل. (منتهی الارب)
لغت نامه دهخدا
(نَ)
سوم بلاد یمن است: شهرهای معظم آن (یمن) صنعا بود و عدن و نجران. (تاریخ بیهق ص 18). از بلاد یمن است و در سال دهم هجرت مسیحیان این شهر گروهی را برای ملاقات و مذاکره با پیغمبر اسلام به مدینه فرستادند، پیغمبر ایشان را به اسلام دعوت کرد، قبول نکردند، پیشنهاد مباهله کرد، امتناع کردند، پس معاهده ای با پیغمبر بستند بر آنکه جزیه بدهند و در امان باشند. این معاهده که برطبق دستور سورۀ توبه بسته شده بوده مجری بوده تا زمان عمر که آنان را ازعربستان بیرون کرد. از تاریخ اسلام ص 120. و نیز رجوع به نزههالقلوب ص 268 و تاریخ سیستان ص 71 و تاریخ گزیده ص 80 و 81 و حبیب السیر ج 1 ص 96 و 140 و 159 شود
لغت نامه دهخدا
(قَ)
جدایی کردن. (منتهی الارب) (آنندراج) (ناظم الاطباء) (شمس اللغات). هجر، از کسی بریدن. (تاج المصادر بیهقی) (شمس اللغات) (آنندراج) (از معجم متن اللغه) (از اقرب الموارد). هجر، گذاشتن چیزی را و ترک دادن. (منتهی الارب). ترک کردن چیزی و واگذاشتن آن. (ناظم الاطباء) (از اقرب الموارد). هجر، از جماع بازماندن در روزه. (منتهی الارب) (آنندراج). کناره گیری از زنان در روزه. (از اقرب الموارد) (از معجم متن اللغه). هجر، گذاشتن شرک را. (منتهی الارب) : ’هجر الشرک هجراً و هجراناً و هجره حسنه’. (اقرب الموارد) (تاج العروس). هجر. هجره
لغت نامه دهخدا
(هَُ)
ضد وصل. (از معجم متن اللغه). رجوع به هجران و هجر شود
لغت نامه دهخدا
(هَِ)
دو ده است روباروی در سر کوه حصین و محکم نزدیک حضرموت که یکی آن را حیدون و دیگری را دمون نامند. (منتهی الارب). تثنیۀ هجر، و هجر به لغت اهل یمن به معنی قریه است و هجران دو قریه باشد بر قلۀ کوهی استوار. یکی از این دو را خیدون یا خودون و دیگری را دمون خوانند ساکنان این دو قریه را بنی حارث بن عمرو تشکیل میدهند و ایشان را آبی است که از کوه جاری میشود و زراعت آنان نخل و گندم و ذرت است. (از معجم البلدان چ جدید). هجران نام مشقر و عطاله که دو قلعه اند در یمامه، میباشد. (از معجم البلدان چ جدید).
- ذوهجران، لقب پسر نسمی از بنی میثم ابن سعد که یکی از اذواء است. (منتهی الارب). رجوع به ذوهجران شود
لغت نامه دهخدا
(هَِ)
جدایی. مفارقت. دوری. دوری از دوستان و یاران. (ناظم الاطباء). هجر. فراق. افتراق. ضد وصال. فرقت:
آتش هر جانت را هیزم منم
و آتش دیگرت را هیزم پده.
رودکی.
دلی که پر از زوغ هجران بود
ورا وصل معشوقه درمان بود.
بوشکور.
دریغا که باب من آن پهلوان
بماند ز هجران من ناتوان.
فردوسی.
کسی که او غم هجران کشیده نیست چو من
ز بهر برگ درختان چرا خورد تیمار.
فرخی.
نه چون بار هجران بود هیج باری
نه چون نار فرقت بود هیچ ناری.
قطران تبریزی.
چو پیروزه گشته ست غمکش دل من
ز هجران آن دو لب بهرمانی.
بهرامی.
’و با اینهمه درد فراق بر اثر سوز هجران منتظر’. (کلیله و دمنه).
خیره نکرده ست دلم را چنین
نه غم هجران و نه شوق وصال.
ناصرخسرو.
آن به که پیش هودج جانان کنی نثار
آن جان که وقت صدمۀ هجران شود فنا.
خاقانی.
’بدانست که جوان در تب مطبق عشق است و در حرارت محرق هجران’. (سندبادنامه ص 189).
شده زاندیشۀ هجران یارش
ز بحر دیده پر گوهر کنارش.
نظامی.
از تو گر وصال آید قسم من اگر هجران
هر چه از تو می آید من به جان خریدارم.
عطار.
شرح این هجران و این خون جگر
این زمان بگذار تا وقت دگر.
مولوی.
تا کی ای جان اثر وصل تو نتوان دیدن
که ندارد دل من طاقت هجران دیدن.
سعدی.
حدیث هول قیامت که گفت واعظ شهر
کنایتی است که از روزگار هجران گفت.
حافظ.
روزگار و هر چه در وی هست بس ناپایدار است
ای شب هجران تو پنداری برون از روزگاری.
داوری مازندرانی (یادداشت مؤلف).
، در اصطلاح عرفان، التفات کردن بغیر حق است. ظاهراً و باطناً. و دوری و جدایی و فراق از محبوب را گویند که برای عاشق شیدا بسی تلخ و ناگوار است. (فرهنگ مصطلحات عرفاء، تألیف سید جعفر سجادی). رجوع به هجر شود
لغت نامه دهخدا
(لَ)
دهی جزو دهستان مشکین خاوری بخش مرکزی شهرستان مشکین شهر، واقع در پانزده هزارگزی شمال خاوری خیاو و پنج هزارگزی شوسۀ خیاو به اردبیل. جلگه، معتدل و دارای 439 تن سکنه. آب آن از چشمه و خیاوچای. محصول آنجا غلات، حبوبات، میوه جات، صیفی و پنبه. شغل اهالی زراعت و گله داری و راه آن مالرو است. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 4)
لغت نامه دهخدا
دهی جزء دهستان سیاه رود بخش افجۀ شهرستان تهران واقع در سی هزارگزی جنوب خاوری گلندوک و 500گزی راه شوسۀ دماوند به تهران، دامنه و سردسیر، دارای 127 تن سکنه، آب آن از سیاه رود، محصول آنجا غلات، لوبیا، باغات و میوه جات، شغل اهالی زراعت، این ده کنار راه ماشین رو واقع است، (از فرهنگ جغرافیائی ایران ج 1)
موضعی به آمل مازندران، (از مازندران و استرآباد رابینو بخش انگلیسی ص 113)
لغت نامه دهخدا
نام دهی جزء دهستان پائین بخش طالقان شهرستان تهران واقع در 19هزارگزی باختر شهرک، سر راه عمومی مالروی قزوین. کوهستانی و سردسیر. دارای 326 تن سکنه. آب آن از چشمه سار. محصول آنجا غلات و گردو. شغل اهالی زراعت و صنایع دستی آنان کرباس و گلیم و جاجیم بافی و راه آن مالرو است. مزرعۀ دیمی زار مشهور به رزگره شسته جزء این ده است. (از فرهنگ جغرافیائی ایران ج 1)
لغت نامه دهخدا
(دِ)
چوب منصوب وادیج. (آنندراج). الخشب المنصوب فی الارض للتعریش. (منتهی الارب). داربست چفته بندی
لغت نامه دهخدا
(حَمْ بَ شَ)
گردن تافتن، درگذشتن از بیم و مانند آن. (منتهی الارب) (آنندراج)
لغت نامه دهخدا
(کَ جَ)
دهی است از بخش طالقان شهرستان تهران. کوهستانی و سردسیر. سکنه 131 تن. چشمه سار. محصول آنجا غلات و گردو و میوه های مختلف. شغل اهالی زراعت است. (فرهنگ جغرافیایی ایران ج 1)
لغت نامه دهخدا
(اَ جَرْ را)
مردم و پریان
لغت نامه دهخدا
(شَ / شُو هََ)
اجران تمر، گرد آوردن خرما در خرمن جای. (منتهی الارب)
لغت نامه دهخدا
(تَ)
بازداشت. منع. (منتهی الارب)
لغت نامه دهخدا
(حَ جَ)
زر و سیم. (مهذب الاسماء). طلا ونقره. ذهب و فضه. در اصطلاح اکسیریان زر و سیم. (منتهی الارب). حجرین کما یسمی الدرهم و الدینار الفنانین و النقدین. (النقود العربیه ص 161) ، حجرالاسود مکه باصخرۀ بیت المقدس. رجوع به حجرین شود
لغت نامه دهخدا
(حِ جَ)
دهی است از دهستان منگور بخش حومه شهرستان مهاباد در چهل و پنج هزارگزی جنوب باختری مهاباد و بیست و شش هزار و پانصدگزی باختر شوسۀ مهاباد به سرودشت. کوهستانی و سردسیر است. محصول آن غلات، توتون و حبوبات است. (فرهنگ جغرافیائی ایران ج 4)
لغت نامه دهخدا
(بُ)
جمع واژۀ ابجر. مردان ناف برآمده و کلان شکم. (از ناظم الاطباء)
لغت نامه دهخدا
(زَ)
لجون. سرکش گردیدن، گران رفتن. (منتهی الارب)
لغت نامه دهخدا
تصویری از لجان
تصویر لجان
سرکشی گران رفتن: در ستور
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از هجران
تصویر هجران
مفارقت، فرق، جدائی
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از حجران
تصویر حجران
منع، بازداشت
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از هجران
تصویر هجران
جدایی، دوری
فرهنگ فارسی معین
تصویری از هجران
تصویر هجران
جدایی، دوری
فرهنگ واژه فارسی سره
جدایی، دوری، فراق، فرقت، مفارقت، مهجوری، هجر
متضاد: وصال
فرهنگ واژه مترادف متضاد